فصل هفدهم :ادبیات عصر طلایی
آسکیلوس
آسکیلوس
آسکیلوس یا آشیل، نخستین درامنویسِ یونان نبود. همچنانکه در تاریخ و توارث باید استعدادهای فراوان، راه را برایِ پیدایشِ نابغه بگشایند، بین تِسپیس و آسکیلوس نیز چندین درامنویسِ کم ارجتر به وجود آمدند که ما در اینجا با تکریمِ تمام فراموششان میکنیم. شاید شور و غروری که برای عصرِ درامهای بزرگ لازم بود بر اثرِ پایداریِ پیروزمندانۀ آتنیان در برابرِ سپاهِ ایران پدید آمد، از سوی دیگر، ثروتی که پس از جنگ از راهِ تجارت و به دستِ امپراطوری حاصل شده بود هزینۀ مسابقاتِ پرخرجِ دیونوسوسی و نمایشها و آوازهای همسُرایی را کاملا تامین میکرد. آسکیلوس شخصا این شور و غرور را در خود میدید و چون بسیاری از نویسندگانِ قرنِ پنجم زندگی میکرد و نمایشنامه مینوشت، و خوب میدانست که رفتار و گفتارش باید چگونه باشد. در 499، هنگامی که بیست و شش سال از عمرش میگذشت، نخستین نمایشنامۀ خود را به روی صحنه آورد. در 480، او و دو برادرش چنان دلیرانه در نبردِ ماراتون جنگیدند که آتن دستور داد تا به یادبودِ دلاوریهای آنان تصویری ساخته شود. وی به سالِ 484 برای اولین بار در جشنِ دیونوسوسی به اخذِ جایزه نایل آمد. در 490، در جنگِ آرتِمیسیوم و سالامیس، و در 479، در نبردِ پلاتایا شرکت جست. به سال 476 و 470 به شهرِ سیراکوز رفت و در دربارِ هیرونِ اول موردِ تکریمِ فراوان واقع شد. در 468، پس از آنکه مدتِ یک نسل بر ادبیاتِ یونان فرمانروایی کرد، عاقبت جایزۀ اولِ نمایش را در مقابلِ سوفُکلِسِ جوان از دست داد. ولی، در سال 467، با نمایشنامۀ مخالفانِ هفتگانۀ طیبس مقامِ اول را کسب کرد. و در 458، آخرین و بزرگترین پیروزیِ خویش را با درامِ سه بخشیِ اورِستیا به دست آورد. در سال 465، دوباره به سیسیل رفت و در آنجا، در همان سال، درگذشت.
برای شکل دادن به درامِ کلاسیکِ یونان، وجودِ مردی با چنین همت و قدرت واجب بود. آسکیلوس بر یک تن بازیگری که ، تِسپیس از گروهِ همسرایان جدا ساخته بود، بازیگرِ دیگری افزود، و بدین ترتیب تحولِ سرودهای دیونوسوسی را، از اشعارِ آهنگدار به صورتِ درام، کمال بخشید. وی هفتاد (و به روایتی نود) نمایشنامه نوشت، ولی از آن جمله فقط هفت درام باقی مانده است. در نمایشنامه های آسکیلوس، بازیگران فقط دو تن بودند; یعنی نقشهای آنان نوعی تنظیم شده بود که در یک زمان ،بیش از دو بازیگر بر صحنه قرار نمیگرفتند. گاهی رهبرِ گروهِ سراینده نیز، بازیگرِ سومی محسوب میشد، و اشخاصِ غیرِ مهم، چون خدمتکاران و سربازان و غیره، جزوِ بازیگران به شمار نمیرفتند.
سه نمایشنامۀ نخستینِ او چندان اهمیتی ندارد.(نمایشنامۀ “ملتمسان” نوعِ ابتداییِ درام است، و در آن، گروهِ همسرایان دارای سهمِ بسیار بزرگی است. قسمتِ عمدۀ نمایشنامۀ “ایرانیان” نیز، که جنگِ سالامیس را به دقتِ وضوح وصف میکند، از همین سرودها تشکیل یافته است. “مخالفانِ هفتگانۀ طیبس”، که سومین قسمتِ یک درامِ سه بخشی بوده است، داستانِ شهریارِ لایوس و شهبانو جوکاستا است. فرزندانِ آنان، اودیپ، پدرِ خود را میکشد و با مادرِ خویش همبستر میشود; در پایان، پسرانِ وی، بر سرِ تاج و تختِ طیبس، با یکدیگر به جنگ برمیخیزند. ) ولی، مابینِ آثارش، از همه مشهورتر،" پرومته دربند"، و از همه بزرگتر :درامِ سه بخشیِ اورِستیاست.
شاید "پرومته دربند" نیز قسمتی از یک درامِ سه بخشی بوده باشد، گرچه هیچ منبعِ معتبری این نظر را تایید نمیکند. از قراری که میگویند، آسکیلوس یک درامِ ساتیریک نیز نوشته بوده که "پرومتۀ آتش آور" نام داشته است: ولی این درام از "پرومته دربند" جدا بوده، جزوِ مجموعۀ دیگری قرار داشته، و مستقلا به نمایش درآمده است. از یکی دیگر از نمایشنامه های آسکیلوس، که "پرومتۀ بندگسسته" نام داشته، قطعاتی بر جای مانده است. از این قطعات، مطلبی به دست نمیآید، لکن دانشمدانِ پرشوق معتقدند که اگر متنِ کاملِ این نمایشنامه در دست بود، معلوم میشد که آسکیلوس همۀ سخنانِ کُفرآمیزی را که در نمایشنامۀ پرومته دربند در دهانِ قهرمانِ داستان گذارده، خود، در اینجا به مُقنِع ترین وجه پاسخ گفته است. ولی، حتی اگر چنین بوده باشد، شگفتی در این است که جمعِ کثیری از مردمِ آتن، در یک جشنِ مذهبی، چگونه ناسزا گفتنِ پرومته نسبت به خدایان را تحمل میکرده اند. در آغازِ نمایشنامه، میبینیم که پرومته، به فرمانِ زئوس و به دستِ هِفایستوس، در کوه های قفقاز به صخره ای بسته شده است; زئوس از آن روی بر او خشمگین گشته که وی فنِ آتش ساختن را به آدمیان آموخته است. هِفایستوس چنین میگوید:
ای فرزندِ بلند اندیشۀ تمیسِ فرزانه! من، نه به دلخواهِ خویش، باید تو را بر این کوهِ بلند، که پایِ هیچ کس بدان نرسیده است، به زنجیرِ سخت بربندم; در اینجا، نه آوازِ آدمیان، و نه چهرۀ آنان هرگز تو را که دوستارِشانی باز نخواهد یافت; و گُلِ زیباییِ تو، در گرمایِ روشنِ خورشید، سوخته و نابود خواهد شد.
شب با زیورِ ستارگان فرا خواهد آمد تا با سایۀ خود ،تو را آرامش بخشد، و خورشید، با پرتوی تازۀ خویش، میغهای سحرگاهی را پراکنده خواهد ساخت.
اما، در همۀ خطرها، احساسِ این تیره بختی، تو را، رنجی گران خواهد بود، زیرا با هیچ یک از آنان ،دستی برای رهاییِ تو پدید نمیآید. ثمرۀ محبتِ آدمیان از این گونه است! ... زیرا زئوس سختگیر است، و شاهانِ تازه به دوران رسیده ،سخت بیرحم.
پرومته، که بیچاره وار بر "تخته سنگ" به زنجیر کشیده شده، خدایِ اولمپ را تحقیر میکند و، با فخر و غرور، گامهایی را که در راهِ به مدنیت رساندنِ انسانِ نخستین برداشته برمیشمرد:
انسانها، تا آن زمان چون مورچگانِ نادان، در زیرِ زمین و در مُغاکهای بی نور میزیستند. هیچ اثرِ پایداری از زمستان به آنان نمیرسید، و از بهارِ عطرآگین و تابستانِ پُر میوه بیخبر بودند; و به هر کار، چون کوران، و غافل از آیینِ آن، دست می یازیدند.
تا آنکه من رازِ طلوع و غروبِ ستارگان را به آنان آموختم; عدد را، که انگیزندۀ فلسفه هاست، از بهرشان ساختم; با ترکیبِ حروف، آشنایِشان کردم; و هوش و حافظه را، که آفرینندۀ همه چیز و مادرِ اندیشه است، بر آنان ارزانی داشتم.
من بودم که نخستین بار ،جانوران را به خدمتِ انسان درآوردم; و کَشتی را تنها من ساختم. ... و من، که همۀ فنون را از بهرِ آدمیانِ فانی ابداع کردم، اکنون هیچ چاره ای برایِ رهاییِ خویش ندارم.
همۀ زمین با او میگرید. “در امواجِ دریا، که به روی هم میریزند، فریادی هست; از اعماقِ اقیانوس صدای زاری به گوش میرسد; و از مُغاکِ مردگان، ناله برمی خیزد.” همه ملتها با این زندانیِ سیاسی همدردی میکنند و به او یادآور میشوند که درد و رنج ، نصیبِ همگان خواهد گشت: “غم سراسرِ زمین را در مینوردد، و بنوبت بر پیشِ پایِ هر کس مینشیند.” ولی هیچ کس برای رهاییِ وی کوششی نمیکند. اقیانوس به او اندرز میدهد که تسلیم شود: “زیرا کسانی که فرمانروایی میکنند، به جایِ عدل، ظلم را پیشه میسازند.” و اوشینیدها، یا دخترانِ دریا، در شگفت مانده اند که آیا بشریت را این شایستگی هست که کسی بدین گونه در راهِ آن مصلوب شود “نه، ای یارِ عزیز، تو سخت بیهوده فدا شدی. ... آیا این بشرِ ناتوان و کوتاه همت را، که به زنجیر بسته شده و در رویا فرو رفته است، نمیدیدی” ولی این دخترکان چنان ستایندۀ پرومته شده اند که هنگامی که زئوس ، وی را تهدید میکند که به درونِ تارتاروس پرتابش کند، در کنارِ او میایستد، و با صاعقه ای به همراهِ وی به درونِ دوزخ رانده میشوند. اما پرومته، که از خدایان است، از آرامشِ مرگ محروم است. در آخرین قسمتِ این درامِ سه بخشی، که گم شده است، پرومته از دوزخ به در میشود و دو باره در کوه بر" تخته سنگی" به زنجیر میافتد; کرکسی به فرمانِ زئوس هر روز قلبِ او را میخورد، و هر شب، دل ، باز از نو میروید. بدین ترتیب، پرومته در طیِ سیزده نسلِ بشری رنج و شکنجه میبیند; سرانجام، پهلوانِ پرمهر، یعنی هِرکولِس، کرکس را میکشد و زئوس را به آزاد ساختنِ پرومته ترغیب میکند. پرومته در پایان از کردۀ خویش پشیمان میشود، با خدایِ بزرگ و توانای اولمپ آشتی میکند، و حلقۀ آهنینِ نیاز برانگشت مینهد.
در این درامِ سه بخشیِ ساده و قوی، آسکیلوس موضوعِ اصلیِ درامِ یونان ،یعنی کشمکشِ ارادۀ انسانی با تقدیرِ گریزناپذیر را مطرح کرده و موضوعِ حیاتِ مردمِ یونانِ قرنِ پنجم ،یعنی نزاع میانِ افکارِ انقلابی و عقایدِ کهن را به میان کشیده بود. نتیجۀ او محافظه کارانه است، لکن بر چگونگیِ این انقلاب واقف است، و با آن موافقتِ تمام دارد. حتی اوریپید نیز خدای اولمپ را بدین سان انتقاد نمیکند. این درام “بهشتِ گمشدۀ” دیگری است که، علی رغمِ خداپرستیِ نویسنده، فرشتۀ ساقِط (شیطان) قهرمانِ اصلی آن است.
گویا میلتُن، هنگامی که گفتارهای بلیغِ شیطان را می نوشته، غالبا پرومته را در نظر داشته است. گوته به این درام دلبستگیِ بسیار داشت و در دورانِ جوانیِ پرجسارتِ خویش، پرومته را وسیلۀ بیانِ اندیشه های خود ساخته بود. شِلّی، که همواره با تقدیر در جِدال بود، در پرومتۀ بندگسسته، این داستان را دوباره زنده کرد، ولی نگذاشت که قهرمانِ عصیانکارِ آن در برابرِ زئوس سر فرود آرد. در این افسانه ،نکات و تمثیلاتِ فراوان نهفته است: درد و رنج، ثمرۀ درختِ دانش است; آگاهی بر آیندۀ قلبِ خویش: خاییدن و خونِ دل خوردن است; آزادی بخشان ،همیشه مصلوب میشوند; و در آخر، آدمی باید قید و بندهای خود را بپذیرد و خواست های خویش را در حدودِ اِقتضای طبیعت و کیفیتِ کاینات برآورده کند. موضوعِ این درام بسیار عالی است، و کلامِ بلند و پرشکوهِ آسکیلوس را یاری میکند تا از پرومته یک تراژدی به “شیوۀ والا” پدید آرد. جنگِ علم و خرافه، روشنفکری و جهل، و نبوغ و جزم اندیشی ،هرگز بدین وضوح توصیف نشده، و هیچ گاه با اینهمه کنایه و تصریح به بیان در نیامده است. شلِگِل میگفت: “تراژدی نویسانِ یونان، آثارِ فراوان پدید آوردند، لکن پرومته روح و جانِ تراژدی است.”
با وجودِ این، تراژدیِ اورِستیا از سایرِ آثارِ آسکیلوس بزرگتر است، و سخن شناسان، متفقا آن را عالیترین درامِ یونانی و شاید عالیترین درامِ جهان میدانند. این تراژدی در سال 458، شاید دو سال بعد از" پرومته در بند" و دو سال قبل از مرگِ آسکیلوس، به روی صحنه آمد. موضوعِ آن پدید آمدنِ مصیبتی است از مصیبتِ دیگر به حکمِ تقدیر، و کیفرِ مَحتومِ اِسراف و اِفراط و غرورِ گستاخانه، نسل بعد از نسل. ما این داستان را افسانه میشماریم، لکن یونانیان خود آن را تاریخِ واقعی میدانستند، و شاید حق نیز با آنان بود. این تراژدی، از قراری که دو درام نویسِ بزرگِ دیگرِ یونان یادآور شده اند، ممکن است که فرزندانِ تانتالوس نیز نامیده شود. زیرا تانتالوس، پادشاهِ فروگیا، که به دولت و ثروتِ خود سخت مغرور بود، یک سلسله جرم و جنایت را آغاز نهاد، شراب و طعامِ خدایان را دزدید و به فرزندِ خود پِلوپس خورانید، و از این روی خشمِ ارواحِ منتقم را برانگیخت. البته در هر دوره ای کسانی پیدا میشوند که ثروتشان از میزانِ مکفی و مناسب تجاوز میکند، و بدان وسیله فرزندانِ خویش را تباه و ضایع میسازند. دیده ایم که پِلوپس چگونه از راه های خطا ،سلطنتِ اِلیس را به دست آورد، همدستِ خود را به قتل رسانید، و دخترِ پادشاهی را که به فریبِ وی کشته شده بود همسرِ خویش ساخت. وی از هیپودامیا سه فرزند به وجود آورد: تییِستِس، آئِروپه، و آترِئوس. تییِستِس، آئِروپه را فریفت و با وی همبستر شد; آترِئوس، برای آنکه انتقامِ خواهرِ خویش را بستاند. فرزندانِ تییِستِس را کشت و در ضیافتی گوشت آنان را به خوردِ برادرِ خود داد. آیگیستوس، فرزندِ تییِستِس، که از دخترِ وی زاده شده بود، سوگند یاد کرد که از آترِئوس و فرزندانش انتقام بگیرد. آترِئوس دو پسر داشت: آگامِمنون و مِنِلائوس. آگاممنون، کلیتایمنِسترا را به زنی گرفت و از او دو دختر به نام ایفیگنیا و اِلِکترا، و یک پسر به نام اورِستِس به وجود آورد. هنگامی که آگاممنون کشتیهای خود را به سوی تروا میبرد، در آولیس باد فرو نشست، و وی ناچار شد که ایفیگنیا را قربانی کند تا بادِ مساعد برخیزد. کلیتایمنِسترا از این کار سخت وحشتزده و آزرده گشت. زمانی که آگاممنون تروا را محاصره کرده بود، آیگیستوس با زنِ اندوهگینِ وی بنای عشقبازی نهاد، قلب او را تسخیر کرد، و با او همداستان شد که چون آگاممنون از جنگ بازگشت، وی را بکشند. آسکیلوس داستان را از اینجا دنبال میکند.
به شهرِ آرگوس خبر میرسد که جنگ پایان یافته و آگاممنونِ مغرور، “غرقه در پولاد، و سپاهیان، از خشمِ او لرزان”، بر سواحلِ پِلوپونِز فرود آمده و به سوی "مای سِنی" پیش میآید. گروهی از بزرگان در برابرِ کاخِ شاهی ظاهر میشوند و، با سرودی شوم، از قربانی شدن ایفیگنیا به دستِ آگاممنون سخن میگویند:
آرام، سلاحی را که در خورِ او بود به تن کرد; و بادی شِگِفت در سینه اش پیچید، بادِ اندیشۀ تاریک و ناپاک. برپا خاست، و قلبش از جرئت آکنده گشت. زیرا کوری؛ مردان را دلیر و گستاخ میکند; در راهِ آرزویی پست، که ندامت و اندوه در پی دارد، گمراه میشوند; آری، و این خود اندوهِ بزرگی است. پس، این مرد به کشتنِ فرزندِ خویش عزم کرد; چنین کرد تا از خندۀ زنی انتقام بستاند، و کشتیهای خود را به راه بیندازد. ...
جامۀ زعفرانی رنگِ خویش را بشدت، و با خشمی فروبسته و خاموش، برزمین افکند، و چشمانش با خدنگ، رحم در دلِ هر مردِ خونخوار راه میجست: چون تصویرِ چهره ای، مات و مبهوت بود; دخترکِ خردسال، که همیشه بر کنارِ کشتیِ پدر میرقصید و هرگز عشقِ مردی به آوازِ وی نزدیک نگشته بود، اکنون که سومین جام پر میگشت، فریادِ سپاسِ خود را به آوازِ پدر می پیوست.
پیکی از جانب آگاممنون وارد میشود و رسیدنِ وی را خبر میدهد. آسکیلوس، با تخیلی دقیق، شادیِ این سربازِ ساده را، که پس از سالها دوری باز به میهنِ خویش پای گذاشته است، توصیف میکند. پیک اکنون چنین میگوید: “اگر خدای بخواهد، من اینَک برای مرگ آماده ام;” و سپس برای بزرگانِ شهر از وحشت و پلیدیِ جنگ، از بارانی که تا مغزِ استخوان را نمناک میساخته، از جانورانی که در موهای بدن تکثیر مییافته، از گرمای خفقان آورِ تابستانِ ایلیون، و از سرمایِ زمستانی که پرندگان را خشک بر زمین میافکنده سخن میراند. کلیتایمنِسترا، "گرفته حال" و خشمناک، ولی با تکبرِ بسیار، از کاخ بیرون میآید و فرمان میدهد تا فرشها و قماشهای گرانبها در راهِ آگاممنون بگسترند. شاه بر گردونۀ شاهی وارد میشود. سپاهیان گردِ او را گرفته اند. و او، با فخر و غرور پیروزی، برپای ایستاده است. در پشتِ سرش گردونۀ دیگری است که کاساندرا بر آن جای دارد. کاساندرا شهزادۀ زیبا و اندوهگینِ ترواست، که غیبگوست و بردۀ ناخشنودِ شهوتِ آگاممنون گردیده. وی خشمگینامه کیفرِ آگاممنون را پیشگویی میکند و با اندوه، از مرگِ خویش خبر میدهد. کلیتایمنِسترا، با گفتاری زیرکانه، اشتیاقِ فراوانِ خویش را بدین بازگشت شرح میدهد: “از بَهرِ تو، چشمه های جوشانِ اشکِ من فرو خشکیده، و قطره ای بر جای نمانده است. اما در چشمانِ من، که از انتظارِ دراز ،فرسوده گشته است، میتوانی دید که تا چه اندازه غم آن داشته ام که آثارِ پیروزیِ تو را، که اینچنین دیر به دست آمد، ببینم; از خوابهای پریشانِ خویش به صدای بالِ پشه ای برمی جَستَم. زیرا که در آن لحظۀ کوتاهِ آرامش، داستانهای درازی از رنجهای تو انباشته میگشت.” آگاممنون براخلاصِ وی بدگُمان است، و از اینکه آنهمه قماشِ گرانبها را در زیرِ سُمِ اسبان ریخته است، سرزنشش میکند. ولی در پیِ او به درونِ کاخ میرود، و کاساندرا نیز ناچار از او پیروی میکند. در این بین، گروهِ سُراینده بآرامی سرودی میخواند و در آن از آینده ای شوم خبر میدهد. سپس از درونِ کاخ فریادی برمیخیزد. این صدا، که روحِ همۀ سطورِ تراژدی است، فریادِ آگاممنون است که به دستِ کلیتایمنِسترا و آیگیستوس کشته شده. درها باز میشود و کلیتایمنِسترا، با چهرۀ خون آلود و تبر در دست، پیروزمندانه بر کنارِ نعشِ آگاممنون و کاساندرا ظاهر میگردد. در این هنگام، گروهِ همسُرایان پایانِ تراژدی را چنین میسرایند:
ای کاش خدا میخواست که ناگهان، بی رنجِ بسیار، و بی انتظارِ دراز و دردناک، ساعتِ مرگم فرا میرسید، و بیدرنگ مرا به ابدیت، و به خوابِ بی بیداری میرساند اکنون که شبانِ من، که مِهرَش پاسبانم بود، در ژرفنای مرگ خفته است.
دومین تراژدیِ این درامِ سه بخشی، کوئِفوروئه یا آورندگانِ شراب خوانده میشود، که نامِ خود را از سرودِ زنانی که بر گورِ آگاممنون هدایایی نثار میکنند گرفته است. کلیتایمنِسترا پسرِ کوچکِ خود، اورِستِس را به فوکیس میفرستد تا در آنجا پرورش یابد، و امیدوار است که وی مرگِ پدر را فراموش کند. اما مردانِ سالدیدۀ آن سرزمین، آیینِ کینه کُشی را بدو میآموزند: “خونی که ریخته شد، خونِ تازه میطلبد.” در آن روزگارانِ تاریک، دولت، انتقام گرفتن را بر عهدۀ خویشانِ مقتول گذارده بود، و اعتقاد بر این بود که تا قاتل به کیفر نرسد، روحِ مقتول آرامش نخواهد یافت. اورِستِس از اندیشۀ این کار یعنی کشتنِ آیگیستوس و مادرِ خویش به وحشت و اضطراب افتاده است; پنهانی با دوستِ خود پیلادِس به آرگوس میآید، گورِ پدرِ خویش را مییابد، و دسته ای از مویِ سرِ خود را بر آن میگذارد. در این وقت، صدایِ سرودِ زنانی که برای گورِ آگاممنون شراب میآورند نزدیک میشود; اورِستِس و پیلادِس خود را پنهان میکنند. اِلِکترا، خواهرِ اندوهگینِ اورِستِس، با گروهِ زنان وارد میشود و بر کنارِ گورِ پدر ایستاده، از روحِ وی میخواهد که اورِستِس را به خونخواهی برانگیزد. اورِستِس، که مجذوبِ سخنانِ اِلِکترا شده است، خود را آشکار میکند. اِلِکترا، از قلبِ پردردِ خویش، اندیشۀ کشتنِ مادر را در سر وی میریزد. آن دو جوان، در لباسِ تاجران، به قصرِ شاهی میروند. کلیتایمنِسترا آنان را بگرمی میپذیرد. اورِستِس برای آزمایشِ او میگوید که طفلی که وی به فوکیس فرستاده بود مرده است. ولی هنگامی که در غمِ مادرِ خویش شادیِ پنهانی را نهفته میبیند، به حیرت میافتد.
کلیتایمنِسترا ، آیگیستوس را به نزدِ خویش میخواند تا مرگِ کسی را که از خونخواهیش هراسناک بوده اند بدو خبر دهد. اورِستِس در همانجا آیگیستوس را هلاک میکند; کلیتایمنِسترا را نیز به درونِ کاخ میکشاند; و اندکی بعد، در حالی که نیمی از عقلِ خویش را بر اثرِ مادرکشی از دست داده است، به صحنه باز میگردد. اکنون که هنوز دیوانه نگشته ام، به همۀ کسانی که مرا دوست میدارند، به صدای بلند میگویم که من مادر خویش را کشته ام.
در نمایشنامۀ سوم، شاعر، اورِستِس را دیوانه نمایش میدهد، و الاهِگانِ انتقام، که جنایات را کیفر میدهند، در پیِ او روانند. عنوانِ این نمایشنامه از نامِ این ارواح اخذ شده است، زیرا مردم، آنان را ارواحِ “خیرخواه” میخواندند تا زشتیِ نامشان را در کِسوَتی "خوش ظاهر" بپوشانند. اورِستِس، مطرود و آواره است، و همه از وی کناره میگیرند; به هر جا میرود، ارواحِ مُنتَقِم به صورتِ اشباحِ سیاه به دنبالش میروند و خونش را طلب میکنند. وی، در معبدِ دلفی، خود را به روی محرابِ آپولون میافکند، و آپولون دلداریش میدهد. ولی شبحِ کلیتایمنِسترا از زمین برمیخیزد و به ارواحِ منتقم تاکید میکند که از آزردنِ فرزندش کوتاهی نکنند. اورِستِس به آتن میرود و در معبدِ آتنا زانو میزند و نجاتِ خویش را از وی خواستار میشود. آتنا ندای وی را میشنود و او را “کمال یافته از درد” مینامد; چون الاهگانِ انتقام برگفتۀ آتنا اعتراض میکنند، وی از آنان میخواهد که محاکمۀ اورِستِس را بر عهدۀ دادگاهِ آریوپاگوس بگذارند. صحنۀ آخر، این محاکمۀ شگفت انگیز را نمایش میدهد و کنایه ای است از آمدنِ قانون به جایِ خونخواهیِ شخصی. آتنا، الاهۀ شهر، ریاستِ دادگاه را برعهده میگیرد. الاهگانِ انتقام دلایلِ خود را عرضه میدارند، و آپولون مدافعِ اورِستِس است. دادگاه به دو گروهِ متساوی بخش میشود; آتنا، که رئیسِ دادگاه است، به جانبداری از اورِستِس رای میدهد و او را آزاد میگرداند. از آن پس، آتنا رسما محکمۀ آریوپاگوس را دادگاهِ عالیِ آتیک قرار میدهد; بر اثرِ احکامِ سریعِ آن، سرزمینِ آتیک از اشرار پاک خواهد شد، و رهبریِ آن، کشور را از خطراتی که موجبِ زِوالِ ملتها میشود حفظ خواهد کرد. آتنا، با سخنانِ دلپذیرِ خویش، الاهگانِ انتقام را، که از این رهگذر، آزرده خاطر گشته اند، دلداری میدهد و چنان آنان را فریفته و مجذوب میسازد که بزرگترینشان چنین میگوید: “امروز، نظامِ تازه ای پدید آمده است.”
پس از ایلیاد و اودیسه، اورستیا عالیترین نمونۀ ادبیاتِ یونان است. در این اثر، وسعتِ دید، وحدتِ فکر و عمل، قدرتِ بسطِ دراماتیک، فهمِ دقیقِ حالات و خُلقیات، و شکوهِ سبک به پایه ای رسیده است که تا عصرِ شکسپیر ،نظیرِ آن پدید نمیآید. اجزای این درامِ سه بخشی، چون یک نمایشنامۀ سه پرده ای خوش پرداخت و کامل، به یکدیگر پیوسته و مربوط است. هر قسمتِ آن، با ضرورتی منطقی، قسمت بعد را معین، و وقوعِ آن را ایجاب میکند. همچنانکه بخشها در پی یکدیگر میآیند، وحشتِ موضوع افزایش مییابد. ما به نحوی مبهم در مییابیم که این داستان تا چه اندازه مردمِ یونان را به هیجان میآورده است. گرچه گفتگوی آن حتی برای چهار خونریزی، بیش از اندازه است، و سرود های آن مبهم و پیچیده، و استعارات و تشبیهاتش اِغراق آمیز، و کلامِ آن نیز گاه سنگین و خشک و پرتَکَلُف میباشد، مع هذا، این سرودها در حدِ کمال و در نوعِ خود بینظیرند; سرشار از شکوه و رافت و لطفند; و مذهبِ جدیدِ بخشایش طلبی و فضایلِ نظامِ سیاسیِ در حالِ مرگ را با بَلاغت و فِصاحتِ تمام بیان میکنند.
محافظه کاریِ اورِستیا با "سنت شکنیِ " پرومته همسنگ است، گرچه فاصلۀ بینِ آن دو ،بیش از دو سال نبوده.
در سال 462، اِفیالتِس همه اختیارات آریوپاگوس را سلب کرد; در 461 خود کشته شد; و به سال 458، آسکیلوس در اورِستیا از دادگاهِ آریوپاگوس دفاع کرد و آن را عاقلانه ترین سازمانِ دولتِ آتن شمرد. آسکیلوس در این هنگام مردی سالخوده بود و افکارِ پیران را آسانتر از عقایدِ جوانان میفهمید و، چون آریستوفان، فضایلِ مردانِ جنگِ ماراتون را آرزو میکرد. آتِنایوس با اصرارِ تمام میگوید که آسکیلوس، میخواره بوده است، لکن در درامِ اورِستیا وی مردی است پرهیزگار، و در صحنۀ تئات�
Create your
podcast in
minutes
It is Free