انحطاط تمدن یونان
فصل نوزدهم :فیلیپ
امپراطوری اسپارتا
اپامینونداس
امپراطوری دوم آتن
انحطاط تمدن یونان
399 - 322 ق م
فصل نوزدهم :فیلیپ
I - امپراطوری اسپارتا
اکنون اسپارتا بود که مدت زمانی سیادتِ دریاییِ یونان را به دست آورد و با پیروزیِ خود، که غرور، آن را به حضیضِ ذلت کشاند، بر دفترِ تاریخ، فصلِ غم انگیزِ دیگری افزود. اسپارتا به شهرهایی که روزگاری تحتِ تسلطِ آتن بودند، وعدۀ آزادی داده بود، ولی اکنون به جایِ آن سالانه باجی برابر با هزار تالنت (6 میلیون دلار) بر آنها تحمیل کرد، و در هر یک از آنها حکومتی آریستوکراتیک، به ریاستِ یک نفر حاکمِ لاکدایمونی، به وجود آورد که یک پادگانِ اسپارتی آن را حمایت میکرد. این حکومتها، که فقط در برابرِ ناظرانِ سلطنتیِ دوردست (اِفورها)مسئول بودند، چنان به ظلم و فساد دست آلودند که در اندک زمانی امپراطوری جدید بیش از امپراطوری کهن مورد نفرت مردم قرار گرفت.
در خودِ اسپارتا، سیلِ پول و هدایای شهرهای اسیر و مُتُنَفِذانِ چاپلوسِ نیروهای داخلی را، که از مدتها پیش به فساد گراییده بودند، تقویت کرد. تا آغازِ قرنِ چهارم، طبقۀ حاکمه، کم کم چنین آموخته بود که در جوارِ زندگیِ سادۀ مردم، خود به خلوت، زندگیِ پرتجملی در پیش گیرد; حتی اِفورها، جز برای حفظِ ظاهر، از رعایتِ انضباطِ لیکورگوسی دست کشیده بودند. قسمتِ زیادی از زمینها، به وراثت یا به صورتِ مهریه، به دستِ زنان افتاده بود، و از این رهگذر، خانمهای اسپارتی، که از نگاهداری و تربیتِ فرزندانِ ذکور معاف بودند، چنان فراغتی در زندگی پیدا کرده، و نسبت به موازینِ اخلاقی چندان سهل انگار شده بودند که هیچ شایستۀ نامشان نبود. تقسیمِ مکررِ بعضی املاک، بسیاری از خانواده ها را سخت به فقر کشانده بود، تا آنجا که قادر نبودند سهمِ خود را به خزانۀ عمومی بپردازند، و در نتیجه، حقوقِ شهروندیِ خود را از دست میدادند. حال آنکه ثروتهای بزرگ، از طریقِ ازدواجهای درون خانوادگی و توارث، چنان در دستِ بقایای معدودِ “برابران” متمرکز شده بود که خشمِ فراوان برمی انگیخت.( تعداد “برابران” (homoioi)، که در سال 480 ق م هشت هزار نفر بود، در سال 371 به دو هزار نفر، و در سال 341 به هفتصد نفر تقلیل یافت. ) ارسطو مینویسد: “برخی از اسپارتیها زمینها و املاکِ وسیعی دارند، پاره ای دیگر هیچ ندارند، همه زمینها در دستِ عده ای معدود است.” طبقۀ متوسط، محروم از حقِ رای دادن، پسرِ پِریویکی محروم و هِلوتسِ (اسیران) آزرده و خشمگین ،جماعتی را تشکیل میدادند سخت ناآرام و کینه توز، که نمیگذاشتند حکومت فرصت و فراغتی کافی برای عملیاتِ نظامیِ خارجی، که لازمۀ حکومتِ امپراطوری بود، داشته باشد.
در این زمان، جنگهای داخلیِ ایرانیان در سرنوشتِ یونانیان تاثیر میکرد. در سالِ 401، کوروشِ جوان بر برادرِ خود اردشیرِ دوم شورید، از اسپارتا کمک طلبید، و ارتشی از هزاران یونانی، و سربازانِ داوطلب، که بعد از اتمامِ ناگهانیِ جنگِ پِلوپونِزی بیکار مانده بودند، بسیج کرد. دو برادر در کوناکسا، در تلاقیِ رودهای دجله و فرات، به هم رسیدند. در این جنگ، کوروش مغلوب شد و به قتل رسید; ارتشِ او، جز یک لشکرِ دوازده هزار نفریِ یونانی که در اثرِ سرعتِ انتقال و تیزپایی توانست از معرکه جان به در برد و خود را به داخلِ باِبل برساند، نابود یا اسیر شد. این یونانیان، که لشکریان شاه به دنبالشان بودند، به روشِ دموکراتیکِ ابتداییِ خود، سه سردار برگزیدند تا آنها را بسلامت به وطن برسانند. بینِ این سه فرمانده" زِنوفِن، شاگردِ سابقِ سقراط، را باید نام برد که اکنون سربازِ جوانی در پیِ سرنوشتِ خود بود، و قسمتش این بود که خاطره اش با کتابِ آناباسیس که در آن، با سبکی روان و دلنشین، “عقب نشینیِ ده هزار نفر” را در امتدادِ دجله و از فرازِ کوهستانهای کردستان و ارمنستان تا دریای سرخ شرح میدهد باقی بماند. این داستان، شرحِ یکی از پرماجراترین وقایعِ تاریخِ بشر است. شهامتِ خستگی ناپذیرِ این یونانیان، انسان را غرقِ شگفتی میکند. زیرا پای پیاده، همه روزه به مدتِ پنج ماه، سه هزار کیلومتر مسافت را در سرزمینِ دشمن، از میانِ بیابانهای سوزان و بی آذوقه، و از فرازِ راه های کوهستانیِ برف پوش، نبردکنان؛ گذشتند و در تمامِ راه، از پیش و پس، گرفتارِ حملۀ سربازانِ دشمن، دسته های چریک، و مردمِ محلیِ دشمنی بودند که برای نابود کردن یا گمراه نمودنِ آنها به هر حیله ای متوسل میشد و راهِ پیشرفت را به رویشان میبست. هنگامِ خواندنِ این داستانِ شورانگیز، که در زمانِ جوانی، اجبار به ترجمه، آن را برایمان مَلال انگیز میساخت، پی میبریم که اساسیترین سِلاحِ هر قشون آذوقه است، و مهارتِ فرماندهان نه تنها در رسیدن به پیروزی، بلکه در یافتن و تامین کردنِ خوراک و وسایلِ افراد است. با وجودِ اینکه تعدادِ جنگها از شمارِ روزها کمتر نبود، بیشترِ این یونانیان از گرما و سرما و گرسنگی جان سپردند، نه از جنگ. سرانجام، آخرین بقایای آنها، یعنی 8600 نفری که جان به در برده بودند، هنگامی که به شهرِ طرابوزان (تراپزوس) رسیدند از شادی سر از پا نمیشناختند.
چون پیشاهنگِ سپاه به قُلۀ کوه ها رسید، فریادی برخاست. وقتی زِنوفِن و عقبداران، آن را شنیدند، پنداشتند که دشمنانِ دیگری از سمتِ جلو حمله ور شده اند. زیرا دشمن نیز از عقب در تعاقبِ ایشان بود. ... پس به جلو شتافتند که یاران را مدد رسانند و در یک لحظه شنیدند که سربازان فریاد میکردند: “دریا! دریا!” و خبرِ خوش را منتشر میساختند. آنگاه همۀ عقبداران سر به دویدن نهادند و چهارپایان نیز در جلوی آنها میتاختند ... و چون همه به قُله رسیدند ،سربازان و فرماندهان و افسران یکدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی میگریستند.
زیرا این دریایِ یونان، و طرابوزان نیز شهری یونانی بود. اکنون در امان بودند، و میتوانستند، بدونِ وحشت از اینکه در دلِ شب گرفتارِ شبیخون شوند، بیارامند. خبرِ این توفیقِ عظیم در یونانِ کهن انعکاسِ غرورآمیزی یافت و فیلیپ را در دو نسل بعد به این اعتقاد واداشت که سپاهی ورزیده از یونانیان میتواند یک ارتشِ ایرانی را که چندین برابر بزرگتر باشد شکست دهد. بدین ترتیب، زِنوفِن، بی آنکه خود بداند، راه را برای اسکندر گشود.
شاید قبلا این معنا را آگِسیلائوس، که در سالِ 399 به پادشاهیِ اسپارتا رسید، احساس کرده بود. ممکن بود که ایران را وادارند تا از کمکی که اسپارتا به کوروش کرده بود ،چشم پوشی کند، اما جنگ با ایرانیها، از نظرِ این پادشاهِ توانای اسپارتی، ماجرایی بود بسیار جالب; لاجِرَم با نیرویی اندک به راه افتاد تا آسیایِ یونان را از سُلطۀ ایران رها سازد.( وی میپرسید: “از چه لحاظ شاهنشاه از من برتر است، مگر از من عادلتر و خویشتندارتر میباشد” ) چون اردشیرِ دوم فهمید که آگِسیلائوس سپاهیانِ ایرانی را که برای مقابلۀ با او فرستاده میشوند آسان در هم میشکند، فرستادگانی با طلای فراوان به آتن و طیبس روانه کرد تا با رشوه، آن شهرها را علیهِ اسپارتا به جنگ وادارد. این کوشش بآسانی نتیجه داد و، پس از نه سال صلح، دوباره آتشِ جنگ میانِ آتن و اسپارتا شعله ور شد. آگِسیلائوس ناچار به بازگشت از آسیا شد تا با قشونِ مخلوطِ آتنی و طیبسی در کورونیا مَصاف دهد و فتحِ ناچیزی نصیبش شود. اما، در همان ماه، نیروی متحدِ دریای ایران و آتن، به فرماندهیِ کونون، نیرویِ دریاییِ اسپارتا را در نزدیکیِ کنیدوس منهدم ساخت، و بدین ترتیب سُلطۀ دریاییِ کوتاهِ اسپارتا پایان یافت. آتن، قرینِ شادی گشت و، با پولی که از ایران دریافت داشت، همت به تعمیرِ دیوارهای طویلِ خود کرد. اسپارتا، برای دفاع از خود، سفیری، آنتالکیداس نام به دربارِ شاهنشاه فرستاد و پیشنهاد کرد که حاضر است تمام شهرهای یونانیِ آسیا را به ایران برگرداند، به شرطِ اینکه ایران صلحی در یونان برقرار سازد که منافعِ اسپارتا را نیز تامین کند. شاهِ شاهان این پیشنهاد را پذیرفت و فورا کمکهای خود را به آتن و طیبس قطع کرد و تمامِ طرف های متنازع را واداشت که در شهرِ ساردیس “صلحِ آنتالکیداس” یا “صلحِ شاه” را منعقد کنند (387 ق م). شهرهای لِمنوس، ایمبروس، و سکیروس به آتن واگذار شد، و به ایالاتِ مهمِ یونانی، خودمختاری عطا گردید. لکن تمامِ شهرهای یونانیِ آسیا، مِن جمله قبرس، جزوِ مستملکاتِ شاهنشاه اعلام گردید. آتن با اعتراض و با علم به اینکه این صلح، خفت آورترین واقعۀ تاریخِ یونان است، قرارداد را امضا کرد. در یک نسل، ثمراتِ پیروزیِ ماراتون به یغما رفت و، گرچه شهرهای داخلیِ یونان در ظاهر آزادی داشتند، قدرتِ ایران آنها را در خود فرو برد. تمامِ یونانیان اسپارتا را خائن میدانستند و با اشتیاق در انتظارِ ملتی بودند که آن را نابود سازد.
II - اِپامینونداس
گویی برای اینکه احساساتِ ضدِ اسپارتیِ مردمِ یونان تشدید شود، اسپارتا ماموریت یافت که “صلحِ شاه” را تفسیر و در ایالاتِ یونان اجرا کند. اسپارتا، برای تضعیفِ طیبس، اتحادیۀ بیوشایی را متهم کرد که مادۀ خودمختاریِ پیمانِ صلح را نقض کرده، و میبایستی منحل شود. با این عذر، ارتشِ اسپارتا در شهرهای بیوشا حکومتهایی از متنفذینِ طرفدارِ اسپارتا برقرار کرد که تعدادی از آنها مستقیما تحتِ حمایتِ پادگانهای اسپارتی بودند. چون طیبس اعتراض کرد، یک ارتشِ لاکدایمونی پایتختِ آنجا، یعنی کادمیا را تسخیر کرد و حکومتی از متنفذینی که تابعِ اسپارتا بودند در آنجا به وجود آورد. این بحران، کشورِ طیبس را به قهرمانی های شگفت آوری برانگیخت. پِلوپیداس و شش تن از دوستانش چهار دیکتاتورِ طرفدارِ اسپارتا را مقتول کرده، آزادیِ طیبس را به دست آوردند. اتحادیۀ طیبس دوباره برقرار، و پِلوپیداس به رهبریِ آن انتخاب شد. پِلوپیداس دوست و مشوقِ خود اِپامینونداس را به کمکِ خویش خواند، و وی ارتشِ طیبس را تربیت کرد و به اسپارتا شتافت و آن کشور را به وضعِ منزویِ سابقِ خود بازگرداند.
اِپامینونداس از خانواده ای شریف ولی فقیر بود. این خانواده افتخار میکرد که نسلش به دندانِ اژدهایی میرسد که کادموس هزار سال پیش در خاک دفن کرده بود.(اشاره به افسانه ای یونانی است که مطابقِ آن کادموس، بانیِ طیبس، از جانبِ خداوند خبر یافت که باید دنبالِ گاوِ معینی برود و هر جا گاو از خستگی بازایستد، شهری بنا کند. گاو در محلی که بعدا کادموس قلعۀ طیبس را بنا نهاد، توقف کرد. کادموس برای برداشتنِ آب از چاهی در مجاورتِ آن محل، اژدهایی را که پاسبانِ آن چاه بود به قتل رساند و دندانهای آن را در خاک دفن کرد. از آنجا جمعی مردمِ جنگی برآمدند; کادموس آنها را هم به جانِ هم انداخت، و از آن جمله فقط پنج تن باقی ماندند، که مردمِ طیبس از نسلِ آنها به وجود آمدند.) مردِ ساکتی بود که درباره اش میگفتند کم حرفتر و پردانشتر از او کسی نیست. فروتنی، صداقت و گوشه گیریِ مرتاض وارش، فداکاریش نسبت به دوستان، بینش و فَراسَتش در قضاوت و شور، و شجاعت و خویشتنداریش در عمل، وی را، با وجودِ انضباطِ نظامیی که بر اهالیِ طیبس تحمیل میکرد، در چشمِ همگان عزیز ساخته بود. این مرد، جنگ را دوست نمیداشت، ولی معتقد بود که هیچ ملتی نمیتواند روح و عاداتِ نظامی را بکلی از دست بدهد و آزادیِ خویش را حفظ کند. هر بار که به رهبری انتخاب میشد مردم را برحذر میداشت که: “یک بارِ دیگر بیندیشید. همینکه مرا به رهبریِ ارتش انتخاب کنید مجبور میشوید در قشونِ من خدمت کنید.” در زیرِ فرمانِ او، طیبسیهای سست به سربازانِ استواری مبدل گشتند و حتی “یونانیانِ عاشق پیشه”، که تعدادشان در شهر زیاد بود، توسطِ پِلوپیداس در دسته های مقدسِ سیصد نفری متشکل شدند، و هر یک پیمان بستند که، هنگامِ نبرد، تا مرگ در کنارِ یارانِ خود ایستادگی کنند.
وقتی ارتشِ اسپارتا، مرکب از ده هزار سرباز به سرکردگیِ کلِئومبروتوس شاه، به بیوشا هجوم کرد، اِپامینونداس در لِئوکترا، نزدیکِ پلاتایا، با قشونِ شش هزار نفریش چنان شکستی به آنها داد که تاریخِ سیاسیِ یونان و روشِ جنگیِ اروپا را دگرگون ساخت. او نخستین یونانیی بود که تاکتیکِ جنگی را بدقت مطالعه کرد و اتفاقاتِ غیرمترقبه را در جنگ به حساب آورد. وی بهترین سربازانِ جنگندۀ خود را برای هجوم در یک جناح متمرکز میساخت و دیگران را به دفاع وامیداشت، و به این طریق دشمن را، که از مرکز در حالِ حمله و پیشرفت بود، از طرفِ چپ موردِ حمله قرار میداد و میپراکند. بعد از پیروزیِ لِئوکترا، اِپامینونداس و پِلوپیداس به پلوپونز هجوم بردند، مِسینا را از سلطۀ صد سالۀ اسپارتها، آزاد ساختند، و شهرِ مگِالوپولیس را بنا کردند که به صورتِ پایگاهِ تمامِ آرکادیاییها درآمد. ارتشِ طیبس حتی به لاکونیا نیز وارد شد، و چنین واقعه ای از صد سال پیش سابقه نداشت. اسپارتا دیگر هرگز از زیرِ بارِ صدماتِ این مصاف، کمر راست نکرد.
ارسطو میگوید: “اسپارتآ نمیتوانست حتی صدماتِ یک شکست را متحمل شود، و به واسطۀ کمیِ تعدادِ اتباعش ساقط شد.” زمستان که نزدیک شد، طیبسیها به بیوشا عقب نشستند. اِپامینونداس، که به شیوۀ یونانیها به خیالِ بلندپروازی افتاده بود، رویای آن را در سر میپروراند که، به جایِ وحدتی که روزگاری آتن و اسپارتا به یونان داده بودند، امپراطوریِ طیبس را بنیان نهد. برنامه هایش او را به جنگ با آتن کشاند; اسپارتا که به فکرِ جبرانِ گذشته افتاده بود با آتن دستِ اتفاق داد. ارتشهای متهاجم، در 362، در مانتینِئا با یکدیگر رو به رو شدند. اِپامینونداس پیروز شد، ولی در صحنۀ جنگ به دستِ گریلوس، فرزندِ زِنوفِن، به قتل رسید. تَفَوُقِ کوتاه مدتِ طیبس، موجدِ سرافرازیِ پایداری برای یونان نشد. درست است که یونان را از سلطۀ استبدادِ اسپارتا رها ساخت، اما نتوانست خارج از مرزهای بیوشا وحدتِ استواری به وجود آورد، و نزاعها و کشمکشهایی که پدید آمد ،دولتِ شهرهای یونان را تضعیف و گرفتارِ اغتشاش کرد، تا اینکه فیلیپ از شمال به آنها حمله آورد.
III - امپراطوری دوم آتن
آتن یک بارِ دیگر کوشید تا چنین وحدتی به وجود آورد. با تجدیدِ بنای دیوارهای مستحکم و نیرویِ دریایی و تثبیتِ پول و تاسیساتِ کهنِ مالی و بازرگانی، بتدریج تسلطِ اقتصادیِ خویش را دوباره در دریای اژه به دست آورد. اتباع و متحدانِ قبلیِ آن، در اثرِ جنگهای پنجاه سالۀ گذشته، آموخته بودند که نیازمندِ ثبات و امنیتی هستند بزرگتر و وسیعتر از آنچه اقتدارِ فرد بتواند تامن کند. در سال 378، دوباره اکثریتِ آنها زیرِ لَوای پیشواییِ آتن گرد هم آمدند. تا سال 370، آتن بارِ دیگر بزرگترین نیروی مدیترانۀ خاوری شد.
صنعت و بازرگانی، اکنون مایۀ حیاتِ اقتصادیش بود. خاکِ آتیک هرگز مساعدِ کشت نبود، و فقط کار و زحمتِ مداومِ کشاورزان آن در پرورشِ درختِ زیتون و مو، آن را حاصلخیز کرده بود. اما اسپارتیها همین را هم نابود کردند، و کمتر دهقانی حاضر بود که ربع قرنِ دیگر صبر کند تا باغستانهای مو و زیتون دوباره بار آورد. اغلبِ کشاورزانِ قبل از جنگ، مرده، و آنها که جانِ سالم به در برده بودند، سَرخورده و مایوس، از برگشتن به املاکِ خود سرباز زده، آنها را با قیمتهای بسیار ارزان به مالکانِ شهرنشینی که استطاعتِ سرمایه گذاریهای دراز مدت داشتند میفروختند. بدین ترتیب و از طریقِ به عُهده گرفتنِ قرضهای دهقانان، مالکیتِ زمینهای آتیک به دستِ تنها چند خانواده افتاد که املاکِ بزرگ و وسیعِ خود را غالبا توسطِ غلامان کشت میکردند. معدنهای لائوریوم دوباره گشوده شد، فلکزده های دیگری به سوی حفره های زیرزمین روانه گشتند، و ثروتهای جدیدی از سنگِ نقره و خونِ انسان به جیبِ مالکان سرازیر شد. زِنوفِن نقشۀ ماهرانه ای پیشنهاد کرد که آتن به کمکِ آن میتوانست خزانه های خود را، از راهِ خریدِ ده هزار غلام و اجاره دادنِ آنها به مُقاطعه کارانِ لائوریوم، بینبارد. نقره چنان فراوان از معدنها استخراج میشد که عرضۀ این فلزِ گرانبها در بازار ، بر تولیدِ مَتاع های دیگر فزونی گرفت، و در نتیجه، قیمت از دستمزد بالاتر رفت و بارِ این تغییر ،بیشتر بر دوشِ فقرا سنگینی کرد.
صنعت شکوفا شد. کانهای سنگِ پِنتِلیکوس و کوره های سفالپزیِ کرامیکوس از تمامِ دنیای اژه سفارش میگرفتند. از راهِ خریدِ ارزانِ کارهای دستیِ خانگی و مصنوعاتِ کارخانه های کوچک، و فروشِ آنها به قیمتهای گزاف در بازارهای داخلی و خارجی، ثروتهای هنگفتی به دست آمد. توسعۀ بازرگانی و تمرکزِ ثروت نه به شکلِ زمین، بلکه به صورتِ پول، تعدادِ صرافان و بانکدارانِ آتن را چندین برابر ساخت. آنها پول و اشیای گرانبها را برای نگاهداری قبول میکردند، ولی ظاهرا به پس اندازها، بهره ای نمیپرداختند.
بزودی، چون متوجه شدند که امانت دهندگان در شرایطِ عادی ،همه با هم برای پس گرفتنِ پول و اشیای خود مراجعه نمیکنند، پولهای امانتی را با نرخهای زیاد به معامله میدادند، و در ابتدا، به جایِ اعتبار، پول در اختیارِ مشتریان میگذاشتند; ضامنِ مشتریانِ خود میشدند و برای ایشان پول تهیه میکردند، و در مقابلِ گروگان، از قبیلِ زمین و اشیای قیمتی، پول به قرض میدادند; برای حمل و نقلِ اَمتَعه، امکاناتِ مالی فراهم میساختند; با کمکِ ایشان، و حتی بیشتر از طریقِ سَفته بازی، تاجر میتوانست کشتی اجاره کند و مَتاعِ خود را به بازارهای خارجی برساند و امتعۀ خارجی بخرد و به بازارهای پیرایِئوس بیاورد. در آنجا، این امتعه به مالکیتِ قرض دهندگان میماند تا قرضه پرداخت شود. در قرنِ چهارم، یک نظامِ اعتباریِ واقعی شکل گرفت: بانکدارها، به جایِ پرداختِ پولِ نقد، برات و حواله و چک میدادند. ثروت اکنون فقط از راهِ ثبت در دفاترِ بانکی انتقال مییافت. بازرگانان و بانکداران، اوراقِ قرضه و سهام برای معاملاتِ تجاری انتشار میدادند، و هر ثروتِ هنگفتی که به ارث میرسید شاملِ مقدارِ زیادی از این اوراقِ قرضه بود. برخی از بانکداران، مثلِ پازیون که قبلا برده بود، چندان رابطۀ مالی ایجاد کردند و چنان امانتی بروز دادند که شهرتِ اعتبارِ آنان فراگیر شد و اوراقشان در سرتاسرِ یونان موردِ قبول قرار گرفت. بانکِ پازیون دوایرِ مختلف و کارمندانِ فراوانی داشت که اغلب برده بودند. در این بانک چنان دفترداریِ پیشرفته ای داشتند و جزئیاتِ هر معامله را ثبت میکردند که اِستِناد به آنها در محاکم موردِ قبول بود. ورشکستگی چندان غریب نبود. امروزه داستانهایی از بحرانهای اقتصادیِ آن دوره میشنویم که طیِ آن بانکها یکی بعد از دیگری تعطیل میشدند. حتی بزرگترین بانکها نیز در معرضِ حمله و اتهام بودند. به آنها نسبتِ خطاکاری میدادند، و مردم نسبت به بانکداران به همان چشمِ بدبینی و حسادتِ توام با تحسینی مینگریستند که فقرا همیشه و در سرتاسر قرون نسبت به اغنیا داشته اند.
این تغییرِ ثروت از زمین به نقدینگی، جنبشِ تبالودی برای کسبِ پول به وجود آورد، و زبانِ یونانی ناچار شد برای بیانِ مفاهیمی چون طمعِ به دست آوردنِ “هرچه بیشتر” (pleonexia) و “حریصانه دنبالِ پول رفتن” (chermatistike) واژه های تازه ای اختراع کند. امتعه، خدمات، و اشخاص به نحوِ روزافزونی بر مبنای مادیات قضاوت میشدند. ثروتها به سرعت بیسابقه ای اندوخته و برباد میشد و در راهِ تجملات و ولخرجیهای نمایشی به مصرف میرسید. اگر آتنِ زمانِ پریکلس این وضع را میدید، بر خود میلرزید. تازه به دوران رسیده ها (یونانیها آنان را نِئوپلوتوی مینامیدند) خانه های پر زرق و برق میساختند، زنانِ خود را با لباسهای فاخر و جواهرهای گرانبها میآراستند، و چندان خدمتکار در اختیارشان میگذاشتند که بر فسادشان میافزود. اساسِ مهمان نوازی را این قرار داده بودند که به مهمانِ خود جز بهترین اغذیه و نوشابه ندهند.
در میان این فراوانیِ ثروت، فقر نیز روزافزون بود. زیرا همان تنوع و آزادیِ معاملات که زیرکان را قادر میساخت ثروت به چنگ بیاورند باعث میشد که ساده لوحان نیز ثروتِ خویش را در اندک مدتی از دست بدهند. زیرا سلطۀ اقتصادِ بازرگانیِ جدید، فقیران، نسبت به موقعی که در املاک به صورتِ برده کار میکردند، فقیرتر شدند. در دهات، کشاورزان با رنج و زحمتِ بسیار مقدارِ کمی روغن یا شراب تهیه میکردند، و در شهرها، دستمزدِ کارگرها به علتِ رقابتِ غلامان پایین بود. صدها نفر از شهروندان، برای مَعاشِ خود، وابسته به حقوقی بودند که برای حضور در “مجلسِ شورا” یا دادگاه ها میگرفتند، و هزاران نفر از مردم ،قوت و غذای خود را از دولت یا معابد دریافت میکردند. تعدادِ رای دهندگانی (بدون در نظر گرفتنِ کلِ جمعیت) که فاقدِ زمین بودند، در سال 431، شامل 45 درصدِ کسانی میشد که حقِ رای داشتند; در سال 355 عدۀ آنها به 57 درصد افزایش یافته بود.
سوداگران و طبقۀ کاسب، که به کمکُ قدرت و عدۀ زیادشان توازنی بینِ آریستوکراسی و عوام به وجود آورده بودند، بیشترِ ثروتِ خود را از دست داده بودند و دیگر نمیتوانستند بین دارا و ندار، یعنی محافظه کارانِ سرسخت و تندروانِ ایدئالیست، میانجی شوند. جامعۀ آتن به “دو شهرِ” افلاطونی منقسم شد “یکی شهرِ ندارها، و دیگری از آنِ دارایان، که با هم دایم در حالِ جدال بودند.” فقرا برای تاراج کردنِ ثروتِ اغنیا متوسل به قانونگذاری و انقلاب میشدند، و ثروتمندان برای حمایتِ خود علیهِ فقرا متحد میگشتند.
ارسطو میگوید که اعضای بعضی از باشگاه های متنفذان سوگند میخوردند که: “من دشمنِ مردم (یعنی عوام) خواهم بود، و در شورا هر بدی که از دستم برآید از آن دریغ نخواهم کرد.” ایسوکراتِس، در حدودِ سال 366، مینویسد: “ثروتمندان چنان از مردم دور شده اند که ترجیح میدهند آنچه را دارند به دریا بریزند و در راهِ کمک به مستمندان مصرف نکنند، و فقیران از تاراجِ ثروتِ اغنیا بیش از دست یافتن به گنجی بیکران لذت میبرند.” در این مبارزه، روشنفکران روز به روز بیشتر به جانبداری از طبقه های فقیر گراییدند. بازرگانان و بانکداران را، که ثروتشان نسبتِ معکوس به مایۀ عِلمیشان داشت، منفور میداشتند; حتی ثروتمندانی از میانِ آنان، چون افلاطون، سرگرمِ معاشقه با عقایدِ کمونیستی شدند. پریکلس استعمار را به منزلۀ دریچه اطمینانی برای کم کردنِ دامنۀ مبارزۀ طبقاتی به کار برده بود. اما دیونیسیوس، غرب را زیرِ مِهمیز داشت، مقدونیه در شمال پیش میرفت، و آتن بیش از همیشه فتح و سکونت در زمینهای جدید را مشکل مییافت.
سیاستمداران، تا جای ممکن، به
Create your
podcast in
minutes
It is Free