انحطاط تمدن یونان
فصل نوزدهم :فیلیپ
پیشرفت مقدونیه
دِموستِنِس
پیشرفت مقدونیه
در همان هنگام که تیمولِئون دموکراسی را برای آخرین بار به سیسیلِ باستانی باز میگرداند، فیلیپ آن را در خاکِ یونان نابود میکرد. هنگامِ بر تخت نشستنِ فیلیپ (359)، در قسمتِ اعظمِ مقدونیه، علی رغمِ استعدادی که آرکِلائوس در پذیرفتنِ تمدن داشت، هنوز مردمِ کوچنشینِ نیم وحشی و بی خط و کتابی زندگی میکردند; در واقع، تا آخرِ سلطنتِ وی نیز مقدونیه به همین حال ماند زیرا، با وجودی که یونانی زبانِ رسمیِ آن بود، نه یک نویسنده، نه یک عالِم، نه یک هنرمند، و نه یک فیلسوف به یونان عرضه کرد.
فیلیپ که سه سال با خویشاوندانِ اِپامینونداس در طیبس زیسته بود توانسته بود از فرهنگ و تبحرِ فراوانِ نظامیِ ایشان، مختصری کسب کند. او جز مظاهرِ تمدن، از همه چیز برخوردار بود. مردی بود قوی جثه و قوی اراده و ورزشکار و زیباروی. حیوانِ زیبایی بود که گاه گاه میکوشید نجیبزادگانِ یونان را تقلید کند. مانندِ فرزندِ نامدارش، تند مزاج و در سخاوت، افراط کار بود. نبرد را دوست میداشت و به شرابِ مردافکن بیشتر عشق میورزید. برخلافِ اسکندر، شوخ مزاج بود و از تهِ دل خندیدن را دوست داشت و برده ای را که وسیلۀ شادیِ خاطرش میگردید به مقاماتِ بلند میرساند. پسران را دوست میداشت، ولی به زنان بیشتر علاقه مند بود و تا میتوانست زن گرفت. در ابتدا به یک زن، یعنی اولیمپیاس، که شاهزاده ای زیبا و رام نشدنی بود و اسکندر را برایش آورد اکتفا نمود، ولی بعد هوا و هوس به زنانِ دیگر متمایلش ساخت، و اولیمپیاس به فکرِ انتقام افتاد. بیش از هر چیز از مردانِ رشیدی که بتوانند تمامِ روز را نبرد کرده، شب را با وی به قمار و شب زنده داری بگذرانند لذت میبرد. در واقع، (قبل از اسکندر) دلاورِ دلاوران بود و در هر میدان، اثری از دلاوریِ خود برجای میگذاشت. بزرگترین دشمنش، دِموستِنِس، میگفت: “عجب مردیست! برای کسبِ قدرت و حکومت، یک چشم از دست داد، شانه اش شکست، و یک دست و پایش فلج شد.” فیلیپ مردی بود با هوش و زیرک و قادر به اینکه مدتها صبر کند تا موقعیتِ مناسبی به دست آورد، و برای رسیدن به هدفهای دور و دراز،مُصَمَم، به وسایلِ دشواری متوسل شود. در سیاست، مَکار و خائن بود، وعده های خود را با وجدانِ راحت میشکست، و همیشه آماده بود وعده های دیگری بدهد; برای دولتها، اخلاقی نمیشناخت، و به دروغ و رِشوه به چشمِ راهِ گریزِ عاقلانه از قتلِ نفس مینگریست. مع هذا، در پیروزی: رفتاری ملایم داشت و با یونانیهای مغلوب: رفتاری میکرد که خودشان با خود نمیکردند. هر کس او را میدید، جز دِموستِنِسِ لجوج، از او خوشش میآمد و او را بزرگترین و جالبترین شخصِ عصرِ خویش میدانست.
نوعِ حکومتِ او سلطنتیِ آریستوکراتیک بود که در آن قدرتِ شاه محدود به دوامِ قدرتِ اسلحه، و برتریِ خِرَدِ او، و تمایلِ نجبا به حمایت از او بود. هشتصد نفر خان و اربابِ فئودال، “یارانِ شاه” بودند. آنها همه ،مالکانِ بزرگی بودند که از اجتماع و شهر و کتاب بیزار بودند، ولی چون شاه با نظرِ موافقتِ آنها، جنگی را اعلام میکرد، از املاکِ خود بیرون آمده، با جسمِ سالم و شجاعت، مستانه آمادۀ جنگ میشدند; در ارتش همیشه در رَستۀ سوارِ نظام خدمت میکردند و بر اسبهای غولپیکرِ مقدونی و تراکیایی سوار میشدند. فیلیپ آنها را طوری تربیت کرده بود تا نزدیک به هم بجنگند و، به محضِ فرمانِ فرمانده، تاکتیکِ خود را عوض کنند. علاوه بر اینان، پیاده نظام: عبارت از شکارچیانِ سِتُرگ و دهقانانی بود که به صورتِ “فالانکس ” نزدیک به هم حرکت میکردند. فالانکس شاملِ شانزده صفِ سرباز بود که نیزه های بلندِ خود را بالای صفِ جلویی نشانه گرفته، یا رویِ شانۀ نفراتِ جلو گذاشته، هر فالانکس را تبدیل به یک دیوارِ آهنی میساختند. این نیزه ها رویِ هم 7 متر بلندی داشتند و در انتها سنگینتر بودند، و چون آن را بالا میگرفتند، پنج متر رو به جلو قرار میگرفتند. چون هر صفِ سربازان یک متر جلوتر از صفِ عقبی حرکت میکرد، نیزه های پنج صفِ اول، جلوتر از فالانکسها قرار میگرفت، و نیزه های سه صفِ اولِ آنها، میدانِ عملی بسیار بیشتر از نیزه های دو ستونِ جنگجویانِ یونانی داشتند. سربازِ مقدونی، پس از پرتابِ نیزه اش، با شمشیرِ کوچکی میجنگید و خود را با "خودِ برنجی" و زره و پابند و سپری سبک از ضربۀ دشمن حفظ میکرد. پشتِ فالانکسها کماندارانِ قدیم حرکت میکردند که تیرهای خود را از روی سرِ نیزه داران به هوا میانداختند. در دنبالِ همه: فلاخَنها و قَلعه کوبهای محاصره میآمد. فیلیپ با شکیبایی، ولی با عزمی راسخ، این ارتشِ ده هزار نفری را با تمرینهای نظامی، تبدیل به نیرومندترین ابزارِ جنگی کرد که اروپا تا آن روز به خود ندیده بود.
فیلیپ مصمم بود که با این نیرو، یونان را تحتِ رهبریِ خویش متحد سازد; سپس، با کمکِ تمامِ یونانیها، از دریا عبور کرد و ایرانیها را از یونانِ آسیایی بیرون راند. او، در هر قدم که به سوی این هدف پیش میرفت، عشقِ مردمِ یونان به آزادی را مانعِ راهِ خود میدید، و در راهِ از میان برداشتنِ این مانع، هدف را فدای وسیله میکرد. در نخستین حرکتِ خود، با مخالفتِ آتنیها رو به رو شد، زیرا میخواست شهرهایی را که آتن در سواحلِ مقدونیه و تراکیا به تصرفِ خود درآورده بود پس بگیرد. این شهرها نه تنها راهِ پیشرفتِ او را به آسیا سد میکردند، بلکه معادنِ طلای گرانبهایی داشتند و منبعِ اخذِ مالیاتهای بازرگانیِ سرشاری به شمار میرفتند. هنگامی که آتن گرفتارِ “جنگِ اجتماعی” بود که به امپراطوریِ دومش پایان داد، فیلیپ شهرهای آمفیپولیس، پیدنا، و پوتیدایا را در سالهای 357 و 356 تسخیر کرد و اعتراضهای مردمِ آتن را با تعریف و تمجید از هنر و ادبیاتِ آنها تعدیل کرد. در سال 355، مِتونه را گرفت و هنگامِ محاصرۀ آن ،یک چشمِ خود را از دست داد. در سالِ 347، پس از یک سلسله سیاست بازی و دلاوری، اولینتوس را فتح کرد. در این زمان، تمامِ ساحلِ اروپاییِ دریای اژۀ شمالی را در اختیار داشت، و سالی یک هزار تالنت از معادنِ تراکیا درآمدش بود، و میتوانست افکارش را متوجهِ جلبِ حمایتِ یونان سازد.
برای تهیۀ مخارجِ لشکرکشیهایش، فیلیپ، هزاران اسیرِ یونانی را، که اکثرِ آنها آتنی بودند، به غلامی فروخته، و در نتیجه، پشتیبانیِ “هِلِّنها” را از دست داده بود. خوشبختیِ وی در این بود که در آن سالها ،کشور-شهرهای یونانی بر سرِ تصاحبِ خزانۀ معبدِ دلفی، که در اختیارِ اهالیِ فوکیس بود، درگیرِ دومین “جنگِ مقدس” (356 - 346) بودند و خود را ناتوان ساخته بودند. اسپارتا و آتن ، و اتحادیه ای از بیوشا، لوکریس، دوریس، و تِسالی علیه فوکیس میجنگیدند. اتحادیه شکست خورد و شورای آن از فیلیپ کمک خواست. او نیز موقع را مغتنم شمرده، بسرعت از جاده های بلامانع گذشته، خود را به فوکیس رسانید و آنجا را تسخیر کرد (346)، متحدینِ دلفی، او را به عنوانِ عضوِ اتحادیه پذیرفتند و حامیِ معبدِ دلفی خواندند و از او دعوت کردند تا، برتر از تمامِ یونانیها، بر بازیهای پوتیایی سرپرستی نماید. فیلیپ نظری به حکومتهای تجزیه شدۀ پِلوپونِزی انداخته، حس کرد که میتواند همه را، جز اسپارتا که رو به ضعف میرفت، وادارد او را به رهبری قبول کرده، حکومتِ فدرالی تشکیل دهد و تمامِ یونانیان را در شرق و غرب آزاد سازد. اما آتن که سرانجام از گفته های دِموستِنِس بیدار شده بود، فیلیپ را ناجیِ خود نمیدید، بلکه او را به چشمِ اسیر کنندۀ خویش مینگریست. لاجرم تصمیم گرفت که به خاطرِ استقلالِ کشور-شهرِ خود، و حفظِ دموکراسی که آتن را روشناییِ دنیایِ آن روز ساخته بود، با فیلیپ بجنگد.
VI - دِموستِنِس
مجسمۀ سخنورِ بزرگ که در واتیکان موجود است، یکی از شاهکارهای واقع پردازانۀ یونان به شمار میرود; چهره ای رنج کشیده دارد، گویی که هر یک از تجاوزاتِ فیلیپ، چینی بر پیشانیِ او افزوده است; بدنش نحیف و خسته است; حالِ او حالِ مردی است که ظاهرا برای آخرین بار، در راهِ حفظ و پایداری، امیدی از مردم استمداد میطلبد که فکر میکند از دست رفته است; چشمانش زندگیِ ناآرامی را نشان میدهد و مرگِ تلخی را پیش بینی مینماید.
پدرش شمشیرساز و تختخوابسازی بود که هنگامِ مرگ، کارخانه ای را که 14 تالنت (84000 دلار) می ارزید برای او به ارث گذاشت. سه وکیلی که قَیمومیتِ او را به عهده گرفتند چندان سخاوتمندانه از اموالِ او جیب های خود را انباشته که دِموستِنِس، وقتی به بیست سالگی رسید (363)، ناچار شد برای تصرفِ بقیۀ ارثیۀ پدر، قَیِم های خود را به دادگاه بکشاند. سپس بیشترِ آنچه را که مانده بود در راهِ ساختنِ یک کشتی با سه ردیف پاروزن برای بحریۀ آتن از دست داد، و از آن پس مجبور شد برای کسبِ نان به نوشتنِ لوایحِ دعاوی بپردازد. دِموستِنِس در نوشتن ورزیده تر از سخنرانی کردن بود، زیرا جسما ضعیف بود و در بیان از عهده بر نمی آمد. پلوتارک میگوید که دِموستِنِس گاهی برای دو طرفِ دعوا عرضِ حال مینوشت. در عینِ حال، برای رفعِ نقصِ بیانِ خود تمرینهای سخت میکرد; با دهان پر از سنگریزه خطاب به دریا سخن میگفت، یا هنگامِ راه رفتن در سر بالاییِ تپه، دکلمه میکرد، و تنها سرگرمیش معاشرت با زنان و پسران بود. منشیِ او شکایت کرده، میگفت: “انسان با دِموستِنِس چه میتواند بکند هر چه در عرضِ یک سال اندیشیده است، در یک شب به دستِ زنی به هم میپاشد.” پس از سالها مرارت، یکی از ثروتمندترین وکیلانِ آتن گردید، با رموزِ کار آشنا شد، در بیان: با نفوذ گردید، و در اخلاقیات: نرمش پیدا کرد. یک بار؛ دفاع از بانکداری را به عهده گرفت که متهم به جرمی بود که وی به قَیِم های خویش نسبت داده بود. از مشتریانِ خود برایِ بردنِ لایحه و تصویبِ آنها در مجلس، حقُ الزحمه های گزاف میگرفت و هرگز اتهامِ همکارش هیپِریدِس را، مبنی بر اینکه از پادشاهِ ایران پول میگیرد تا علیهِ فیلیپ جنگ به راه اندازد، پاسخ نداد. دِموستِنِس، در اوجِ ترقی، ثروتی به هم زده بود که ده برابر بیش از ارثی بود که پدرش برای او بر جای گذارده بود.
با وجودِ آنچه گفته شد، دِموستِنِس مردی صَدیق بود و در راهِ دفاع از عقیده ای که به خاطرِ آن مزد میگرفت حتی تا پایِ جان میایستاد. وی اتکایِ آتن را، به سربازانِ اجیر، محکوم میکرد و میگفت شهروندانی که از “صندوقِ نمایش” پول میگیرند، در ازایِ آن باید در ارتش خدمت کنند; بالاخره دلیری را به جایی رساند که از دولت خواست پولِ صندوق را، به جایِ دادن به مردم، در مقابلِ شرکتِ آنها در مراسمِ مذهبی و نمایشنامه ها، صرفِ تجهیزِ سپاهی سازد که از کشور دفاع کند.(“صندوقِ نمایش” نهادی بود که از محلِ بودجۀ آن، به شرکت کنندگان در مراسمِ مذهبی و نمایشنامه ها پولی داده میشد. در آن زمان، مصرفِ این بودجه به حدی تعمیم داده شده بود که عدۀ زیادی از مردم را اعانه بگیرِ دولت ساخته بود. گلوتز میگوید “جمهوریِ آتن تبدیل به یک اجتماعِ خیریه شده بود که از یک طبقه میگرفتند و به طبقۀ دیگر میدادند.” مجلس، تخصیصِ این بودجه؛ برایِ مصارفِ دیگر را جرمِ بزرگی میشناخت. ) دِموستِنِس به آتنیها میگفت که تبدیل به بیکاره های فاسدی شده اند که تمام خصایصِ سربازیِ پدرانِ خود را از دست داده اند. او قبول نداشت که کشور-شهرِ آتن در اثرِ جنگ و جدایی، بی آبرو و خفیف شده و اکنون موقعِ آن فرا رسیده است که تمامِ یونان متحد شود. این اتحاد را وی عبارتی توخالی میدانست که غرضش پنهان کردنِ اسارتِ یونان به دستِ یک فرد بود، دِموستِنِس جاه طلبیهای فیلیپ را از همان اول پیش بینی میکرد، و به آتنیها التماس میکرد که بجنگید و متفقین و متصرفاتِ شمالیِ خود را حفظ کنید.
در مقابلِ دِموستِنِس و هیپِریدِس و گروهِ جنگ طلبان، آیسکینِس و فوکیون و گروهِ طرفدارانِ صلح قرار داشتند. به احتمالِ قوی، هر دو دسته رشوه میگرفتند یکی از ایران و دیگری از فیلیپ و هر دو دسته واقعا از آشفتگیِ وضعِ خویش ناراحت بودند. فوکیون را عموما پاکترین سیاستمدارِ آن عصر میدانستند. او قبل از زنون عقایدِ رَواقی داشت، محصولِ فلسفیِ آکادمیِ افلاطون، و ناطقِ زبردستی بود; به حدی از مجلسِ شورایِ آتن بیزار بود که وقتی موردِ تحسینِ نمایندگان قرار گرفت، از دوستی پرسید: “نکند نفهمیده حرفِ بدی زده باشم.” چهل و پنج بار فرماندۀ کل شد. حدِ نصابی که بمراتب بیشتر از حدِ نصابِ پریکلس بود. در بسیاری از جنگها با قدرت فرماندهی کرد، ولی بیشترِ اوقاتِ خود را صرفِ تبلیغِ صلح میکرد. دستیارِ او، آیسکینِس، فردی پرهیزگار نبود، ولی مردی بود که از فقر و تنگدستی به ثروت و رفاه رسیده بود. شغلِ جوانیِ او، که معلمی و هنرپیشگی بود، به او کمک کرد تا سخنرانِ قابلی شود. میگویند اولین یونانیی بود که فی البداهه با موفقیت سخنرانی کرد. رقبایِ او متنِ نطق های خود را قبلا تهیه میکردند. پس از اینکه در چند مورد با فوکیون همکاری کرد، سیاستِ مصالحه با فیلیپ را در قبالِ جنگ با او اتخاذ کرد. و چون فیلیپ مزدِ خدماتِ او را پرداخت، شوقِ وی نسبت به صلح، تبدیل به فداکاری و از خود گذشتگی گردید.
دِموستِنِس دوبار آیسکینِس را متهم به دریافتِ طلا از مقدونیها کرد، و هر دو بار نتوانست وی را محکوم سازد. عاقبت، فَصاحت و نفوذِ کلامِ دِموستِنِس، و پیشرفتِ فیلیپ به طرفِ جنوب، آتنیها را واداشت که تا مدتی از تقسیمِ بودجۀ “صندوقِ نمایش” دست برداشته، آن را صرفِ جنگ کنند. در سال 338، ارتشی بسرعت تشکیل شد و برای رو به رو شدن با فالانکسهای فیلیپ در کایرونیا (بِئوس) به سمتِ شمال رفت.
اسپارتا از پشتیبانی خودداری کرد، ولی طیبس که پنجۀ فیلیپ را دورِ گردنِ خود احساس میکرد یکی از دسته های مقدسِ خود را فرستاد تا دوشادوشِ آتنیها بجنگد. هر سیصد نفرِ افرادِ دسته، در میدان جنگ کشته شدند. آتنیها نیز با دلاوریِ مشابهی جنگیدند، ولی افسوس که دیر کرده بودند و در مقابلِ ارتشِ مجهز و تازه نفسِ مقدونی آمادگی نداشتند. ناچار، در مقابلِ موجهای نیزه، که بر فرازِ سرشان در گردش بود، صفوفشان در هم شکست و رو به گریز نهادند، و دِموستِنِس هم با ایشان گریخت. اسکندر، پسرِ هجدهسالۀ فیلیپ، که با شجاعت و بی پروایی، سوارِ نظامِ مقدونی را فرماندهی میکرد، طیِ جنگِ سختی پیروز شد.
فیلیپ در فتح، سخاوتمندیِ مدبرانه ای داشت. گرچه بعضی از مخالفانِ مقدونیه را در طیبس مقتول کرد و هواخواهانِ خود را به حکومت گماشت، ولی دو هزار اسیرِ آتنی را آزاد کرد و اسکندرِ خوبرو و آنتی پاترِ عادل را با پیامِ صلح، روانۀ آتن نمود، به شرطِ آنکه آتنیها او را، در مقابلِ دشمنِ مشترک، سردارِ تمامِ یونان بشناسند. آتن که انتظارِ شرایطِ دشوارتری را داشت نه تنها رضایت داد، بلکه مُصَوَباتی گذراند و آگامِمنونِ جدید را بسیار ستود. فیلیپ در کورینت شورایی مرکب از حکومتهای مختلفِ یونان (غیر از اسپارتا) تشکیل داد و فدراسیونی بر مبنای اتحادیۀ بیوشایی به وجود آورد و نقشه های خود را برای آزاد کردنِ آسیا مطرح ساخت. فیلیپ، برای رهبریِ این جریان، به اتفاقِ آرا به فرماندهی انتخاب گردید; یک یکِ حکومتها میثاق بستند که از حیثِ فرد و اسلحه به او کمک کنند، و هم عهد شدند که هیچ یونانی، هر جا باشد، علیهِ او نجنگد. این فداکاریها برای یونانیها، در مقابلِ دور نگاه داشتنِ فیلیپ، چندان گران نبود.
نتایجِ پیروزیِ کایرونیا (338) بی پایان بود. وحدتی که یونان نتوانسته بود خود به وجود بیاورد اکنون تحقق یافته بود، ولی البته با شمشیری نیمه بیگانه. جنگهای پِلوپونِزی نشان داده بود که آتن قادر نیست یونان را متحد کند. بعدها اسپارتا نیز عدمِ تواناییِ خود را نشان داد. طیبس نیز از تسلطِ خود نتوانست برای این منظور نتیجه ای بگیرد. جنگهای ارتشها و جنگهای طبقاتی، کشور-شهرها را چنان فرسوده و ضعیف نموده بود که قادر به دفاع از خود نبودند. در آن شرایط، رو به رو شدن با چنان فاتحی که حاضر بود از خاکی که تصرف کرده بیرون رود و آزادیِ نسبتا زیادی به مللِ مغلوب بدهد، اقبالِ غیرِ منتظره ای بود. در حقیقت، فیلیپ، و بعد از او اسکندر، خودمختاریِ اعضایِ فدراسیون را با دقت حفظ میکردند که مبادا یکی از آنها بتواند بر دیگری تاخته و در نتیجه قدرتی پیدا کند که سیادتِ مقدونی را به خطر اندازد. مع هذا، فیلیپ آنها را از آزادیِ بزرگی محروم کرد، و آن حقِ انقلاب بود. فیلیپ محافظه کارِ صَدیقی بود که ثُباتِ وضعِ مالکیت را محرکِ اصلی و انکارناپذیرِ هر پیشرفت، و عاملِ دوامِ حکومت میدانست. در کورینت، شورا را واداشت که ماده ای در اساسنامۀ فدراسیون بگنجاند که هر گونه تغییرِ وضع و دگرگونیِ اجتماعی و تحریکاتِ سیاسی را منع میکرد. در تمامِ ایالات از مالکیت جانبداری کرد و مصادرۀ اموال را لغو نمود.
نقشه های فیلیپ از همه لحاظ کامل بود، جز در موردِ زنش اولیمپیاس. سرانجام هم، کارِ ناسازگاری با زنش سرنوشتِ او را تعیین کرد، نه پیروزیهایش در جنگ. اولیمپیاس نه تنها با بدخلقیِ خود او را میآزرد، بلکه با شرکت در بیشرمانه ترین مراسمِ دیونوسوسی بر ناراحتیِ او می افزود. شبی در کنارِ زنش ماری در بستر یافت، و وقتی زنش به او گفت که آن مار خداست، بر سوظنش افزوده گشت. از آن بدتر، اولیمپیاس اظهار میکرد که او پدرِ حقیقیِ اسکندر نیست، زیرا در شبِ زفافِ آنها صاعقه ای به او خورده و به جانش آتش انداخته، و در حقیقت کسی که آن شاهزادۀ گُردافکن را به او عطا کردهِ زئوس ،خدایِ خدایان بوده است.
فیلیپ، که از رقابتِ مار و خدایان و غیره به جان آمده بود، برای ارضای امیالِ عشقیِ خود، به آغوشِ زنانِ دیگر پناه آورد، و اولیمپیاس، برای اینکه از فیلیپ انتقام بگیرد، منشاِ الاهیِ اسکندر را برای خودِ اسکندر هم فاش کرد. یکی از سردارانِ فیلیپ، آتالوس، بر وخامتِ وضع افزود; بدین ترتیب که گیلاسی برداشته، به سلامتیِ طفلِ دیگرِ او از زنِ ثانویش نوشید و او را (که به تمامی از نژادِ مقدونی بود) وارثِ تخت و تاج خواند. اسکندر جامِ خود را به طرفِ او پرتاب کرده، فریاد زد: “پس من حرامزاده هستم” فیلیپ به رویِ فرزندِ خود شمشیر کشید، ولی چنان مست بود که نتوانست سرِپا بایستد. اسکندر به او خندید و گفت: “این است مردی که ادعا میکند میخواهد از اروپا تا آسیا را مُسَخَر کند، ولی روی پایش نمیتواند بایستد.” چند ماه بعد، یکی از افسرانِ فیلیپ به نام پاوسانیاس، که از فیلیپ تقاضای دادرسی برای دشنامی کرده بود که از آتالوس شنیده بود ولی جوابِ قانع کننده ای دریافت نکرده بود، پادشاه را به قتل رسانید (336). اسکندر، که چون بتی موردِ احترامِ سربازان بود و از حمایتِ اولیمپیاس نیز برخوردار بود(که گویا پاوسانیاس را او برانگیخته بود.)، تخت و تاجِ سلطنت را تصرف کرد. مخالفان را منکوب نمود، و آمادۀ تسخیرِ دنیا شد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free