انحطاط تمدن یونان
فصل بیست و یکم :فلسفه در اوج قدرت
افلاطون
معمارِ مدینۀ فاضله
قانونگذار
ارسطو
سالهای سرگردانی
معمارِ مدینۀ فاضله
با این وجود، افلاطون علاقه مند به امور بشر است. برای خود رویای اجتماعی یا اجتماعی رویایی در سر میپروراند، اجتماعی که در آن فساد رخنه نکرده و از فقر و ظلم و جنگ خبری نیست. از دسته بندیهای شدیدِ سیاسیِ آتن منزجر است: “نزاع و دشمنی و نفرت و سوظن، همیشه حکمفرماست.” مانندِ هر نجیب زاده ای از حکومتِ مستبدانۀ ثروتمندان بیزار است: “سرمایه داران، که انگار نه انگار آنهایی را که به ذلت و تباهی کشانده اند میبینند، نیششان، یعنی پولشان را ،به تنِ هر بیدفاعی فرو میکنند و چندین برابرِ اصل، نفع میبرند، و بدین ترتیب تعدادِ گدایان و تهی کیسه گان را در کشور زیاد میکنند،” و “بعد از اینکه فقرا دشمنانِ خود را مغلوب کردند و عده ای را کشتند و عده ای دیگر را تبعید نمودند و بقیه را به طورِ مساوی در آزادی و قدرت سهیم کردند، دموکراسی به وجود میآید.” آزادیخواهان نیز مانندِ دولتمندان، تو زرد از آب در میآیند، و چون عدۀ شان زیاد است، با استفاده از رایِ خود، از بیت المال به مردم اعانه میبخشند و مقامات و مَناصِب را به خود اختصاص میدهند، و آن قدر در حقِ اکثریت مُداهِنه میکنند و تملقِ ایشان را میگویند که دموکراسی به هرج و مرج بدل میشود، موازین، تحت الشعاعِ مردمانِ پست قرار میگیرد، و قواعدِ رفتاری با گستاخی و ناسزاگویی به خشونت میگراید. همان طور که به دنبالِ پول رفتنِ دیوانه وار، حکومتِ متنفذان را بر هم میزند، افراط در آزادی نیز دموکراسی را ضایع میسازد.
سقراط: در چنین وضعی، هرج و مرج رشد میکند و به داخلِ خانۀ مردم رسوخ مینماید و بالاخره به شیوعِ میانِ حیوانات و مسموم کردنِ آنها منتهی میشود. ... پدر عادت میکند که به سطحِ پسرانش پایین بیاید ... و فرزندان خود را همسطحِ پدران میدانند، و ترس از والدِین و شرم، از میان میرود. ... استاد تملقِ شاگردانِ خود را میگوید و از آنها میترسد، و شاگردان استادان و معلمانِ خود را تحقیر میکنند. ... پیر و جوان یکی میشوند، و جوان همسطحِ پیر قرار میگیرد و در سخن و عمل، ادعایِ رقابت با او میکند. و پیر مردان ... از جوانان تقلید میکنند. نباید فراموش کنم که از آزادی و برابریِ مردان و زنان در ارتباط با هم نیز سخن بگویم. ... درست است، اسبان و خران نیز مانندِ آزاد مردان ... دارای حقوق و شخصیتِ مساوی خواهند شد. ...
شکوفۀ آزادی از هر گوشه و کنار سر بر میآورد. آدیمانتوس: آنگاه چه خواهد شد؟ سقراط: افراط در هر چیز، اغلب سببِ عکس العملی در جهتِ مخالف میشود ... . افراط در آزادی در بینِ افراد یا در کشور به بردگی می انجامد ... و شدیدترین نوعِ استبداد از افراطی ترین نوعِ آزادی پدید میآید.
وقتی آزادی افسار گسیخته شود، استبداد نزدیک میشود. ثروتمندان از ترسِ آنکه دموکراسی خونشان را بریزد، برای سرنگون کردنِ آن توطئه میکنند. یا فردِ جاه طلبی، قدرت را در دست میگیرد، به فقیران وعده های فراوان میدهد، دورِ خود قشونِ خصوصی جمع میکند، و اول دشمنان و سپس دوستانِ خود را میکشد “تا اینکه کشور را یکسره تصفیه کند” و حکومتِ استبدادی برقرار سازد. در این نزاعِ بینِ طرفِ افراط و تفریط، فیلسوفی که رعایتِ اعتدال را تبلیغ میکند مانندِ “انسانی است که گیرِ حیواناتِ درنده افتاده باشد”; اگر این فیلسوف عاقل باشد، “در پناه دیواری مینشیند تا بادِ تند و طوفان فرو نشیند.” برخی از دانش پژوهان در چنین بحرانی به گذشته پناه برده، تاریخ مینویسند; ولی افلاطون به آینده پناهنده میشود و مدینۀ فاضله میسازد. به نظرِ او، نخست باید شاهِ خوبی بیابیم که بگذارد مردمش را در معرضِ آزمایش قرار دهیم. سپس بایستی کلیۀ سالمندان را، جز آنهایی که برای حفظِ نظم و تعلیمِ جوانان لازمند، به نقاطِ دوردست بفرستیم و جوانان را تعلیم دهیم، زیرا عاداتِ بزرگتران، جوانان را فاسد میکند وبه شکلِ سابق در میآورد. باید جوانان، از زن و مرد، بیست سال تحصیل علم کنند، و این تحصیل شاملِ اساطیر خواهد بود، نه اساطیرِ غیر اخلاقیِ اعتقاداتِ کهن، بلکه اساطیرِ تازه ای که روح را رام کند و به اطاعت از والدِین و دولت وادارد.(افلاطون نتیجه میگیرد که اخلاقِ طبیعی کافی نیست. ) در سنِ بیست، همه باید تحتِ آزمایشهای جسمی و روانی و اخلاقی قرار گیرند. آنهایی که مردود شوند، طبقاتِ اقتصادیِ کشور، یعنی کاسب و تاجر و کارگر و زارع، را تشکیل خواهند داد. اینها دارایِ مالکیتِ خصوصی خواهند بود و به نسبتِ استعداد و توانایی (تا حدودی) ثروتمند خواهند شد، ولی بردگی در کار نخواهد بود. قبول شدگانِ آزمایشِ اول ، ده سالِ دیگر تعلیم و تربیت خواهند دید. در سنِ سی سالگی دوباره آزمایش خواهند شد. آنها که مردود شوند سرباز خواهند شد. سربازان مالکیتِ خصوصی نخواهند داشت و کسب نباید بکنند، بلکه در یک اجتماعِ اشتراکیِ نظامی زندگی خواهند کرد. آنهایی که از امتحانِ دوم فاتح بیرون بیایند، اکنون (و نه قبل از آن) پنج سال در تمامِ شعبه های “فلسفۀ الاهی”، از ریاضیات و منطق تا سیاست و قانون، تحصیل خواهند کرد. در سنِ سی و پنج، پیروزمندانِ آزمایشِ سوم با تمامِ دانشی که در سر دارند به دنیای عمل انداخته خواهند شد تا زندگی کرده، برای خویش جایی بیابند. در پنجاهسالگی، آنهایی که هنوز زنده اند بدونِ انتخابات به عضویتِ طبقۀ نگهبانانِ اجتماع یا طبقۀ حاکم درخواهند آمد.
اینان تمامِ قدرت را در دست خواهند داشت، ولی صاحبِ داراییِ شخصی نخواهند بود. قانونی وجود نخواهد داشت; دربارۀ کلیۀ دعاویِ خصوصی و عمومی، پادشاهانِ فیلسوف، طبقِ دانش و فَراستی که گرفتارِ محدودیتهای ماسَبَق نیست، حکم خواهند داد. اعضای این طبقه، برای اینکه از قدرتِ خود سواستفاده ننمایند، ملک و پول و خانواده و زنِ دایمیِ اختصاصی نخواهند داشت. مردم: قدرتِ خزانه را در دست خواهند داشت، و سربازان: قدرتِ شمشیر را. نظامِ اشتراکی (کمونیسم) دموکراتیک نبوده، بلکه آریستوکراتیک است; و روحِ مردمِ عادی ،قادر به درک و عملِ آن نیست. فقط سربازان و فیلسوفان میتوانند آن را به ثمر برسانند.
ازدواج در تمامِ طبقات باید کاملا از طرفِ طبقۀ نگهبان، به عنوانِ وسیلۀ تداومِ نسل بر مبنایِ اصلاحِ نژاد، تنظیم شود: “باید تا حدِ امکان بهترینِ هر دو جنس با یکدیگر، و بدترینِ آنها با یکدیگر مُزاوِجَت کنند; و لازم است که فقط کودکانِ نوعِ اول پرروش داده شوند نه نوعِ دوم، زیرا این تنها راهِ اصلاحِ نژاد است.” دولت کلیۀ کودکان را بزرگ میکند و تحصیلِ رایگان و مساوی برای همه فراهم میسازد. طبقات نباید موروثی باشند. دخترها باید با پسرها حقوقِ مساوی داشته باشند، و هیچ منصبِ دولتی نباید به روی زنان، به خاطرِ زن بودنِ آنها، بسته باشد. افلاطون گمان میکند که با توام کردنِ فردگرایی، زندگیِ اشتراکی، بقای اَنسَب، آزادیِ زنان، و آریستوکراسی، اجتماعی به وجود خواهد آمد که فیلسوف از زندگی در آن شاد تواند بود; و بالاخره چنین نتیجه میگیرد: “تا فیلسوفان شاه نشوند و یا پادشاهان و شاهزادگانِ این دنیا روح و قدرتِ فلسفه را نداشته باشند ... پلیدی از شهرها و از آدمیان رخت برنخواهد بست.”
6- قانونگذار
افلاطون گمان میبرد که چنین شاهی را در وجود دیونیسیوسِ دوم یافته است. او نیز مانندِ ولتر فکر میکرد که حکومتِ سلطنتی، این مزیت را بر دموکراسی دارد که اصلاحگرِ اجتماعی فقط باید یک نفر را قانع سازد. برای بهبودِ حکومت “باید دیکتاتوری یافت جوان، خوش خلق، در تحصیل: سریع التاثیر، با حافظۀ قوی، با شهامت، و اصیلُ الطبع ... و خوشبخت; خوشبختی او باید در این باشد که معاصرِ قانونگذارِ بزرگی باشد و بخت یاری کند و آن دو را به هم نزدیک سازد.” ولی در این مورد، چنانکه دیدیم، بخت یاری کرد، ولی موفقیت حاصل نشد.
در سالهای کهولت، افلاطون، که هنوز میخواست قانونگذار باشد، سومین حکومتِ آرمانی را عرضه داشت. قوانین، علاوه بر اینکه اولین اثرِ کلاسیکِ اروپایی در حوزۀ قانونشناسی است، بررسیِ آموزنده ای است که سستی پیری پس از رویای دورانِ جوانی را نمایش میدهد. به عقیدۀ افلاطون، شهرِ جدید باید در زمینِ بلادِ داخلیِ کشور برپا شود، مبادا که عقایدِ خارجیها آیینِ آن را، تجارتِ خارجی، صلح و آرامشِ آن را، و تجمل پرستیِ بیگانه، سادگیِ آن را از بین ببرد. تعدادِ شهروندانِ آزادِ آن باید به عدد راحت و قابلِ تقسیم به 5040 محدود باشد; اضافه برآن، فقط خانواده و بردگان؛ شهروند خواهند بود. شهروندان 360 نفر را به عنوانِ نگهبان انتخاب خواهند کرد که در گروه های سی نفری بنوبت برای یک ماه ادارۀ کشور را بر عهده خواهند داشت. این 360 نفر ،شورایی بیست و شش نفره انتخاب خواهند کرد که شبها تشکیلِ جلسه داده، در تمامِ زمینه ها به وضعِ مقررات خواهند پرداخت. اعضای شورا، اراضی را به نسبتِ مساوی و غیرِ قابلِ تقسیم و غیرِ قابلِ انتقال در میانِ خانواده های شهروندان تقسیم خواهند کرد. اعضای نگهبان باید “خساراتی را که بارانِ غیر نافع ممکن است برای زمین به بار آورد تبدیل به استفاده نمایند و با ساختنِ خندق و سد، از آب جلوگیری کنند و آبیاری را طوری منظم نمایند که حتی به خشکترین زمینها آبِ فراوان برسد.” برای جلوگیری از توسعۀ عدمِ مساواتِ اقتصادی، تجارت را باید به حداقل رساند، طلا و نقره نباید در دستِ مردم بماند، و رِباکاری و رِبح نباید باشد. مردم را باید از سرمایه گذاری منع کرد و در عوض تشویق نمود که در زمین های خود کشاورزی کنند. هر کس که عایداتش از چهار برابرِ قیمتِ یک سهمِ زمین تجاوز کند باید مازاد را مجاناً تسلیمِ دولت کند، و بردنِ ارث باید بشدت محدود شود. زنان در امرِ تحصیل و سیاست باید حقوقی برابر با مردان داشته باشند. مردان باید در سنینِ بینِ سی و سی و پنج ازدواج کنند، و گرنه عوارضِ سنگینی سالانه به دولت بپردازند، و فقط تا ده سال حقِ بچه دار شدن دارند. صرفِ نوشابه های الکلی و تفریحهای عمومی باید آن قدر محدود باشد که به اخلاقِ عمومی صدمه وارد نیاید.
برای تَحَقُقِ صلح آمیزِ این امور، دولت باید بر تعلیم و تربیت، انتشارات، و سایرِ وسایلی که سازندۀ افکارِ عمومی و خصوصیاتِ فردی هستند نظارتِ کامل داشته باشد. بالاترین شغلِ دولتی را وزیرِ فرهنگ خواهد داشت. در امرِ تعلیم و تربیت، اقتدار جای آزادی را خواهد گرفت، زیرا هوش و قدرتِ تفکرِ کودکان آن قدر رشد نکرده که ما بتوانیم هدایتِ زندگیشان را به دستِ خودشان بسپاریم. ادبیات، علوم، و هنرها را باید تحتِ نظارتِ دولت قرار داد و نباید اجازه داد که عقاید و نظریاتی که به تشخیصِ اعضای شورا، خلافِ مصالحِ عمومی است انتشار یابد. از آنجایی که اطاعت از والدِین و قوانین ،فقط به واسطۀ نیروهای فوقِ طبیعی ضمانتِ اجرا دارد، دولت موظف است تعیین کند که مردم کدام خدایان را و در کجا و چگونه بپرستند. هر کس که در مذهبِ دولتی شک کند باید به زندان افکنده شود، و اگر اصرار ورزد باید به قتل برسد.
زندگیِ دراز همیشه نعمت نیست; برای افلاطون بهتر میبود اگر قبل از اینکه این سندِ محکومیتِ سقراط، یا پیشگفتارِ تمامِ تفتیش های عقیده در آینده، را مینوشت مرده بود. افلاطون میتوانست چنین دفاع کند که وی عدالت را بر حقیقت ترجیح میدهد، هدفش از میان برداشتنِ فقر و جنگ است و تنها راه رسیدن به آن را نظارتِ شدیدِ دولت بر فرد میداند و عقیده دارد که برای این کار زور یا مذهب لازم است. به نظرِ او، سستیِ اخلاقِ یونیاییِ آتن را، تنها انضباطِ دوریاییِ قوانینِ اسپارتا علاج میکرد. در تمامِ آثارِ افلاطون، ترس از سواستفاه از آزادی، و این فکر که فلسفه میتواند پاسبانِ مردم و تنظیم کنندۀ هنرها باشد، وجود دارد. کتابِ قوانین، حکمِ تسلیمِ آتنِ در حال مرگ را، که از زمانِ اضمحلالِ اسپارتا بعد از لوکورگوس تا به آن روز بتنهایی میزیست، امضا کرد. وقتی مشهورترین فیلسوفِ آتن سخنش تا این حد در دفاع از آزادی ضعیف بود، یونان برای پذیرفتنِ یک پادشاه آمادگی داشت.
وقتی به این مجموعۀ تفکرات نگاه میکنیم، متحیر میشویم که افلاطون: فلسفه، الاهیات، تشکیلاتِ مسیحیتِ قرونِ وسطی، و وضعِ حکومتِ فاشیستیِ عصرِ حاضر را تا چه اندازه پیش بینی کرده است. نظریۀ ایده ها تبدیل به واقع پردازیِ واقعیتِ عینیِ مفاهیمِ کلیِ پیروانِ فلسفۀ مُدَرِسی (اسکولاستیکها) گردید.
افلاطون، به قولِ نیچه، نه تنها یک “مسیحیِ قبل از مسیح” که یک پیرایشگرِ دورانِ قبل از مسیحیت است. او نَفسِ انسان را پلید میخوانَد، و چنین می انگارَد که روحِ بشر را یک گناهِ اولیه، آلوده کرده است; برخلافِ روشنفکرانِ یونانیِ قرنِ ششم و پنجم ق م که به وحدتِ روح و جسم قایل بودند، افلاطون جسم را پلید و روح را آسمانی میخواند و، مانندِ زُهّادِ مسیحی، بدن را مزارِ روح میخواند. از فیثاغورس و اورفیسم و عقایدِ شرقی، اعتقاد به تناسخِ ارواح، گناه، تزکیه، و “رهایی” را اقتباس میکند، و در آثارِ آخرینش لحنِ دیگر دنیاییِ قدیس آوگوستینوسِ توبه کار و نو مذهب را به خود میگیرد. اگر به خاطرِ نثرِ کامل و زیبایش نبود، میشد گفت که افلاطون یونانی نبوده است.
افلاطون به صورتِ محبوبترینِ فلاسفۀ یونان باقی مانده است، زیرا دارای آن معایبِ جذابی بود که مردمِ یونان داشتند. او آن قدر حساس بود که مانندِ دانته در هر صورتِ ناقص و ناپایداری ،زیباییِ کامل و جاودانی میدید. زاهد بود، زیرا هر لحظه ناچار بود بر طبعِ تند و بی لِگامش افسار زند. شاعری بود دستخوشِ قوۀ خیال و در دامِ وسوسه و وهم و پندار، گرفتار، مفتونِ کمدی و تراژدیِ اندیشه ها، و سرشار از هیجاناتِ زندگیِ آزادِ روشنفکرانۀ آتن. ولی سرنوشتش این بود که هم شاعر باشد، هم اهلِ منطق، و هم بزرگترین متفکرِ دنیای باستان; زیرکتر از زنونِ اِلئایی و ارسطو. افلاطون به فلسفه بیش از تمامِ زنان و مردانی که دوست داشته بود عشق ورزید و، مانندِ بازپرسِ کلِ داستایفسکی، معتقد بود که منطقِ آزاد، بیهوده است، و به این نتیجه رسید که اگر بخواهیم بشر زنده بماند، فلسفه باید نابود شود. او خود اولین کسی بود که در صورتِ تحققِ مدینۀ فاضله اش فدا میشد.
IV - ارسطو
1- سالهای سرگردانی
چون افلاطون مرد، ارسطو پرستشگاهی برای او بنا کرد و در حقِ او تقریبا کلیۀ احتراماتِ خدایی را رعایت کرد. زیرا، با وجودی که نمیتوانست او را بپسندد، از تهِ قلب دوستش میداشت. ارسطو از شهرِ ستاگیراس، زیستگاهِ یونانیِ کوچکی در تراکیا، به آتن آمده بود. پدرش پزشکِ دربارِ پدرِ فیلیپ، آمینتاسِ دوم بود و اگر جالینوس (گالنوس) اشتباه نکرده باشد قبل از فرستاده شدنِ فیلیپ به نزدِ افلاطون، به وی کمی علمِ تشریح آموخته بود. با به هم رسیدنِ افلاطون و ارسطو، دو جریانِ متخاصمِ تاریخِ تفکر، یعنی عرفان و علمِ طب، نیز تلاقی نمودند و به مبارزه پرداختند. شاید اگر ارسطو در آن مدتِ دراز (بعضی میگویند بیست سال) در محضرِ افلاطون ننشسته بود، فکر و ذهنِ کاملا علمی پیدا کرده و در این زمینه رشدِ کامل یافته بود. در وجودِ وی، پسرِ پزشک با شاگردِ فیلسوفِ پیرایشگر در کشمکشی بود که عاقبت هیچ کدام به پیروزی نرسیدند. ارسطو هرگز نتوانست راهِ خاصی برای خویشتن انتخاب کند. در اطرافِ خود تجربیاتی در علوم جمع کرد که برای تدوینِ یک دایره المعارف کافی بود، و بعد کوشید تا این اطلاعات را به قالبِ افلاطونیی درآورد که ذهنِ مَدُرِسیَش با آن شکل گرفته بود. در هر صفحه ای که مینوشت عقایدِ افلاطون را رد میکرد، زیرا هر صفحه ای که مینوشت وامی از افلاطون گرفته بود.
چون شاگردِ پر اشتیاقی بود، دیری نگذشت که توجهِ استاد را جلب کرد. "دایا جِنیس لَرتیوس" میگوید هنگامی که افلاطون رسالات خود را دربارۀ روح در آکادمی میخواند، “تنها کسی که تا آخر مینشست ارسطو بود، در حالی که دیگران برخاسته و میرفتند.” پس از مرگِ افلاطون (347)، ارسطو به دربارِ هِرمیاس، که با وی در آکادمی درس خوانده و از بردگی به دیکتاتوریِ آتارنِئوس و آسوس در قسمتِ علیای آسیای صغیر رسیده بود، رفت. در آنجا با دخترِ وی به نام پیتیاس ازدواج کرد (344)، و چیزی نمانده بود در آسوس سکنا گزیند که ایرانیها، که فکر میکردند هِرمیاس به فیلیپ در نقشۀ حمله به آسیا کمک میکند، او را به قتل رساندند. ارسطو همراهِ زنِ خود به جزیرۀ لِسبوس در همان نزدیکیها رفت و مدتی بماند و سرگرمِ مطالعۀ تاریخِ طبیعیِ آن جزیره شد. پیتیاس دختری برای او آورد و چشم از این جهان بر بست.
بعدها ارسطو با هرپیلیسِ روسپی ازدواج کرد یا به سر برد، ولی تا آخر، خاطرۀ پیتیاس را از یاد نبرد، و در هنگامِ نَزع وصیت کرد تا استخوانهایش را در کنارِ استخوانهای او خاک کنند; ارسطو کاملا آن طلبۀ خشک و بی احساسی که آثارش نشان میدهد نبود. در سالِ 343، فیلیپ که شاید او را از دربارِ آمینتاس میشناخت دعوتش کرد که تعلیم و تربیت اسکندر را، که پسرِ سرکشِ 13 ساله ای بود، به عهده بگیرد. ارسطو به پِلّا آمد و چهار سال بر سرِ این کار زحمت کشید. در سالِ 340، فیلیپ او را مامور ساخت که تجدیدِ بنا و اسکانِ مردمِ شهرِ ستاگیراس را، که در جنگ با اولینتوس خراب شده بود، به عهده بگیرد و قوانینی برای آن وضع کند. ارسطو از عهدۀ تمامِ این کارها با موفقیت برآمد و موجباتِ رضایتِ اهالی را فراهم ساخت، و ایشان نیز در ازایِ آن، افتتاحِ شهر را در یکی از تعطیلاتِ سالانه به دستِ او انجام دادند.
در 334، به آتن برگشت و، شاید با کمکِ مالیِ اسکندر، مدرسه ای برای تدریسِ معانیِ بیان و فلسفه باز کرد. برای مسکنِ خود یکی از زیباترین آکادمیهای آتن را انتخاب کرد که مجموعه ای بود از بناهایی که به آپولون لیکِئوس (خدای چوپانها) تقدیم شده بود، و در باغِ زیبایی با پیاده رو های سرپوشیده از درختان، محصور بود. صبحها به دانشجویانِ خود دروسِ عالی تدریس میکرد و بعداز ظهرها برای گروهی عمومیتر، احتمالا دربارۀ فنِ خطابه، شعر، اخلاق، و سیاست ،سخنرانی مینمود. در آنجا کتابخانه ای بزرگ، باغ وحش، و موزۀ تاریخِ طبیعی به وجود آورد. این مدرسه به نام لیکیوم مشهور شد و شاگردان و فلسفه اش را مَشّائین نامیدند، زیرا ارسطو دوست میداشت زیرِ آن درختان راه برود و به شاگردانش درس بدهد.
بین لیکیوم که شاگردانش بیشتر از طبقاتِ متوسط بودند، آکادمی که شاگردانش را بیشتر اشرافزاده ها تشکیل میدادند، و مدرسۀ ایسوکراتِس که غالبِ طُلابش از مستعمراتِ یونان بودند رقابتِ سختی در گرفت. اما وقتی که ایسوکراتِس تاکیدِ خود را بر فنِ خطابت متمرکز کرد، و آکادمی بر ریاضیات و ما بعد الطبیعه و سیاست، و لیکیوم بر علومِ طبیعی، این رقابت تا حدی فروکش کرد. ارسطو شاگردانش را وامیداشت که در تمامِ زمینه ها، از عاداتِ بربرها گرفته تا تشکیلِ شهرهای یونان، سابقۀ مسابقاتِ پوتیایی، و جشنهای دیونیسوسی، اعضا و عاداتِ حیوانات، خصوصیات و توزیعِ نباتات، وتاریخِ علم و فلسفه به جمع آوری و هماهنگ کردنِ اطلاعات، اقدام کنند. این مآخذ: گنجی از اطلاعاتِ علمی در اختیارِ او میگذاشت که از آنها برای نوشتنِ مقالات و رسالاتِ زیاد و متنوعِ خود استفادۀ فراوان میکرد، هر چند که گاهی بیش از حدِ لازم به آنها اعتماد مینمود.
برای مردمِ عامی حدودِ بیست و هفت دیالوگ نوشت که به عقیدۀ سیسِرون و "کوین تیلیان" با دیالوگهای افلاطون برابر است; همین نوشته ها بود که موجبِ شهرتِ او در دنیای باستان گردید. این دیالوگها همه در اثرِ خرابیهای ناشی از فتحِ رم به دستِ بربرها از میان رفت. آنچه از آثارِ او برای ما باقی مانده، مقداری نوشته های فنی و بسیار گنگ و ملال آور است که کمتر دانشمندی از زمانِ باستان ذکری از آن به میان آورده، و ظاهرا در دوازده سالِ آخرِ عمرِ فیلسوف، از یادداشتهایی که برای درس های خود تهیه میکرد یا یادداشت های شاگردانش به رشته تحریر درآمده است. این جزوه های فنی در خارج از لیکیوم شهرتی نداشتند، تا اینکه توسطِ آندرونیکوسِ رودِسی در قرنِ اولِ ق م منتشر شدند. چهل قطعه از این نوشته ها ، باقی مانده است، ولی "دایا جِنیس لَرتیوس" 360 قطعه ذکر میکند که شاید جزوه های کوتاهی باشند. در بازماندۀ آثارِ این دانشمند باید در جستجوی اندیشه ای باشیم که روزی زنده بود و در اعصارِ بعد موجب گردید که لقبِ “فیلسوفِ بزرگ” به ارسطو اطلاق گردد. البته، هنگامِ مطالعۀ نوشته های ارسطو، شخص نباید انتظار داشته باشد که با نبوغِ فوق العادۀ افلاطون یا با زیرکی و طنزِ دیوجِنِس روبرو شود، بلکه ارسطو در واقع یک گنجینۀ سرشارِ دانش و علم است، و خِرَدَش با چنان محافظه کاریی در آمیخته، که شایستۀ همدمان و جیره خوارانِ پادشاهان است.1
. مهترین رسالاتِ موجود ارسطو را میتوان تحتِ شش عنوان تنظیم کرد:
I- منطق: “مقولات” ، “تعبیرات” ، “تحلیل اول” ، “تحلیل دوم” ، “مواضع” ، “در سفسطه”
II- علوم: 1- علوم طبیعی: “فیزیک”، “مکانیک”، “در آسمان” ، “آثار عُلُوی” 2- “زیستشناسی”: “تاریخ حیوان”، “اعضای حیوان”، “حرکت حیوان”، “وسیله حرکت حیوان”، “تولید مثل حیوان” 3 - روانشناسی: “در نفس”، “مقالات مختصر در باب طبیعت
III- “مابعدالطبیعه” [متافیزیکا]
IV- جمالشناسی: “معانی بیان”، “صناعت شعر”
V- اخلاقیات [کتاب الاخلاق]: “اخلاق نیکوماکوسی”، “اخلاق یودِمی”
VI- سیاست: “سیاست” ، “اصولِ حکومتِ آتن”.
Create your
podcast in
minutes
It is Free