انحطاط تمدن یونان
فصل بیست و یکم :فلسفه در اوج قدرت
ارسطو
فیلسوف
سیاستمدار
ما بایستی اصل و شروعی برای هر حرکت یا نیرو در دنیا قایل شویم، و این مبداِ خداست. چون خدا حاصلِ جمع و مبداِ هر حرکت است، حاصل و مقصدِ تمامِ هدفها در طبیعت است، خدا علتِ غایی و اولیه است.
همه جا میبینیم که اشیا به مقصدِ معینی در حرکتند. دندانهای پیشین تیز میشوند که غذا را ببرند، و دندانهای کُرسی پهن میشوند که آن را آسیا کنند; پلک به هم میخورد که چشم را حفظ کند; مردمک در تاریکی باز میشود که نورِ بیشتری داخل شود; درخت ریشه اش به زمین و شاخه اش رو به خورشید میرود. همان طور که درخت به سببِ طبیعتِ ذاتی، نیرو، و هدفش به سوی نور کشیده میشود، دنیا هم مجذوبِ طبیعتِ ذاتی، نیرو، و هدفهای خود میشود که همان خداست خدا: خلاقِ دنیای مادی نیست، بلکه نیرو دهندۀ آن است. این نیرو برای به حرکت در آوردنِ دنیا از خارج به آن وارد نمیشود، بلکه از داخل، مانندِ جذبۀ معشوق که عاشق را به سوی خود میکشاند، در کار است. بالاخره ارسطو میگوید که خدا اندیشۀ محض و روحِ عُقَلایی است و خود را به صورتهای ابدی جلوه گر میسازد، و این صُوَر در عینِ حال، جوهرِ عالم و خودِ خدا را تشکیل میدهند.
هدفِ هنر، مانندِ هدفِ ماورا الطبیعه، آن است که شکلِ اساسیِ اشیا را مُتُجَلی سازد. نوعی بازسازی یا نمایشِ زندگی است، منتها نه به شکلِ تقلیدِ بیروح آن; آنچه را هنر نشان میدهد روحِ ماده است نه جسم یا خودِ ماده، و از طریقِ همین انتقال و انعکاسِ ذات است که حتی نمایشِ هر شیِ زشتی، ممکن است زیبا باشد. زیبایی وحدت است، هماهنگی و تقارنِ اجزاست در کل. در درام، این وحدت: عُمدَتاً وحدتِ موضوع است; یعنی داستان: در محورِ یک موضوع میچرخد، و پرداختن به موضوعاتِ دیگر وقتی جایز است که برای روشن کردن و پروراندنِ موضوعِ اصلی مفید باشد. در صورتی یک نمایشنامه عالی است که موضوعِ آن اصیل و قهرمانی باشد. ارسطو در توصیفِ معروفِ خود از تراژدی میگوید: “تراژدی بیانِ آراسته و پیراستۀ موضوعی است قهرمانی و کامل که عظمتِ خاصی را دارا باشد. ... تراژدی: انسان را در عمل نشان میدهد، تنها داستانسرایی نیست، بلکه با برانگیختنِ رحم و ترس: به احساساتِ مشابه در انسان؛ آرامش میبخشد.” تراژدی با برانگیختنِ عمیقترین احساسات، و سپس با فرو نشاندنِ آن به وسیلۀ یک گره گشاییِ آرامیبخش، احساسات را با بیانی که هم بی آزار است و هم روح را عمق میبخشد ارائه میکند; احساساتی که در غیرِ این صورت ممکن است غَلَیانِ آن به جنون یا خشونت منتهی شود. تراژدی؛ دردها و رنجهایی بمراتب عظیمتر از دردها و رنجهای ما نشان میدهد. به طور کلی، اندیشه کردن در هر هنرِ واقعی؛ لذتبخش است، و نشانِ هر تمدنی آن است که برای روح؛ آثاری شایستۀ این منظور فراهم کند. زیرا “طبیعت نه تنها ما را ملزم میسازد که بیکار نباشیم، بلکه میخواهد که ما بتوانیم از فراغتِ خود به شریفترین وجهی لذت ببریم.” پس زندگیِ خوب چیست؟ ارسطو با سادگیِ بی غل و غش جواب میدهد که زندگی خوب یعنی زندگیِ شادمانه. او در کتابِ اخلاق(“اخلاقِ نیکوماکوس” (این نام به آن علت بر آن نهاده شده که پسرِ ارسطو، نیکوماکوس، آن را تنقیح کرده است) و “سیاست”، در اصل یک کتاب بوده اند. عنوانِ مضاعفِ کتاب politika ta ,ethika ta از جانبِ تنقیح کنندگانِ یونانی استعمال میشد تا مُبَیِنِ این باشد که متنِ کتاب دربارۀ مسائلِ مختلفِ اخلاقی و سیاسی است; و همین عنوانِ مضاعف در ترجمۀ انگلیسی نیز باقی مانده است. ) (برخلاف افلاطون) نه بر چگونگیِ ساختنِ انسانِ خوب، که بر ساختنِ انسانِ شاد تاکید میکند. میگوید جز خوشی دنبال هر چه بگردیم، هدفی دیگر در بر دارد، تنها خوشی است که به خاطرِ خودش آن را دنبال میکنیم. برای سعادتِ جاویدان چند چیز لازم است: اصالت، سلامت، زیبایی، خوشبختی، شهرتِ نیک، دوستانِ خوب، پولِ خوب، و خوبی. “کسی که کاملا زشت است نمیتواند خوشبخت باشد.” و “آنها که میگویند هر که گرفتارِ چرخِ زندگی و در شکنجه است یا دچارِ بدبختی عظیم شده، اگر خوب باشد، سعادتمند است، اباطیل میبافند.” ارسطو، با صراحتی که در فیلسوفان نادر است، جواب سیمونیدِس به زنِ هیرون را، که پرسیده بود بهتر است عاقل بود یا ثروتمند، بدین ترتیب نقل میکند: “ثروتمند. زیرا میبینیم که عاقلان اوقاتِ خود را پشت درخانۀ ثروتمندان میگذرانند.” اما ثروت فقط وسیله است و به تنهایی کسی جز خسیس را ارضا نمیکند و، چون نسبی است، بندرت شخص را مدتِ مدیدی راضی نگاه میدارد. سِرِّ سعادت در فعالیت و عمل است; یعنی صَرفِ نیرو در راهی که با طبیعت و مقتضیاتِ بشر سازگارتر است. فضیلت یعنی اینکه شخص عملا عاقل باشد و هوشیارانه خوبیهای خویشتن را بشناسد. فضیلت معمولا حدِ وسطِ طلاییِ میانِ افراط و تفریط است; برای یافتنِ این حدِ وسط، ذکاوت لازم است و برای به کار بستنش، کَفِّ نفس (نیروی باطنی). ارسطو در یکی از جملاتِ مُختَصِ خودش میگوید: “آن کس که در وقتِ مناسب، به نحوِ درست، و برای مدتِ شایسته نسبت به شخص یا موضوعی عادلانه خشمناک شود قابلِ تحسین است.” فضیلت عمل نیست، بلکه عادتِ انجامِ کارِ صحیح است.
در ابتدا باید خوبی را با انضباط به جوانان آموخت، زیرا جوان نمیتواند در این مسائل عاقلانه قضاوت کند; کم کم، و به موقعِ خود، آنچه در نتیجۀ اجبار به وجود آمده تبدیل به عادت میگردد (طبیعت ثانوی میشود) و تقریبا مانندِ میل و اشتیاق، لذتبخش میگردد.
ارسطو کاملا برخلافِ نظرِ اولش که خوشبختی را در عمل میدانست، چنین نتیجه گیری میکند که بهترین زندگی، زندگیِ متفکرانه است. زیرا اندیشه: نشان یا مشخصۀ ممتازِ انسان است; “کارِ صحیحِ انسان آن کاری است که در آن روح با عقل توام باشد.” خوشبختترین مرد کسی است که کامیابی را با بینش، تحقیق، و اندیشه ترکیب کند. زندگیِ چنین شخصی به زندگیِ خدایان نزدیک میگردد.” “آنهایی که میخواهند از لذتِ مستقلی برخوردار شوند، بایستی به دنبالِ فلسفه بروند، زیرا سایرِ لَذات بدونِ کمکِ سایرِ افراد ممکن نیست.”
4- سیاستمدار
همان طور که اخلاق: علمِ سعادتِ فردی است، سیاست: علمِ سعادتِ دسته جمعی است. وظیفۀ دولت تشکیلِ اجتماعی است که حداکثرِ خوشی را برای حداکثرِ مردم فراهم سازد. “دولت یعنی مجموعه ای از افرادِ یک کشور که برایِ نیل به تمامِ مقاصد و هدفهای زندگیِ خویش خودکفا باشند.” دولت پدیده ای است طبیعی، زیرا “انسان طبعاً حیوانی است سیاسی”; یعنی غرایزش طبعا او را به سوی مصاحبت و اجتماع رهبری میکند. “دولت طبعا قبل از خانواده و فرد میآید”: انسان آنچنانکه میدانیم در اجتماعِ متشکل به دنیا میآید، و اجتماع او را به شکلِ خود قالبریزی میکند.
ارسطو پس از جمع آوری و مطالعۀ 158 قانونِ اساسیِ یونانی، با کمکِ شاگردانش، آنها را به سه گروه تقسیم میکند:(از این تحقیقات فقط یکی، “اصولِ حکومتِ آتن”، بر جای مانده که به سالِ 1891 پیدا شد و تاریخچۀ تحسین انگیزی است از سوابقِ حکومت در آتن. ) سلطنتی (مونارشی)، اشرافی (آریستوکراسی)، و حکومت نخبگان (تیموکراسی) که به ترتیب: مظهرِ زور، اصالت، و فضل هستند. هر یک از این سه نوع حکومت میتواند بر حسبِ زمان و مکان و مقتضیات، مناسب باشد. یکی از جملاتِ ارسطو، که هر امریکایی باید از بر بداند، این است: “گرچه ممکن است که یک نوع حکومت از دیگران بهتر باشد، ولی دلیلی در دست نیست که نوعِ دیگری، تحتِ شرایطی خاص، از آن برتر نباشد.” اگر هیئتِ حاکمه: نفعِ عموم را بر نفعِ خود ترجیح دهد، هر نوع حکومتی خوب است، و عکسِ آن اگر باشد، هر نوع حکومتی بد است. هر نوع حکومتی که به جایِ خدمت به خلق در خدمتِ هیئتِ حاکمه در آید پلید خواهد بود; در آن صورت، حکومت سلطنتی به استبداد، آریستوکراسی به حکومتِ مالداران، و حکومت نخبگان به دموکراسی به معنایِ حکومتِ عوام در خواهد آمد. اگر حکمرانِ منفرد: صالح و توانا باشد، حکومتِ سلطنتی بهترین نوعِ حکومت است، ولی اگر مستبد و خودپسند باشد، حکومتِ استبدادی برقرار خواهد شد که بدترین نوعِ حکومتهاست. حکومتِ اشرافی (آریستوکراسی) ممکن است برای مدتِ کمی مفید باشد، ولی حکومتهای اشرافی سرانجام به دیکتاتوری مبدل میشوند. “اصالتِ طبع این روزها کمتر بین نجیبزادگان یافت میشود; اغلبشان بیکاره و بیفایده اند. ...
خانواده های مُتَعَیِّن اغلب دیوانه از آب در میآیند، چنانکه بازماندگانِ آلکیبیادِس و دیونیسیوسِ ارشد را میتوان نام برد; کسانی که وضعِ مالیِ ثابتی دارند مبدل به اشخاص ابله و کودن میشوند، مانند بازماندگانِ کیمون، پریکلس، و سقراط.”. چون آریستوکراسی فاسد شود، معمولا استبدادِ مالداران جایش را میگیرد که در واقع حکومتِ ثروت است. این حکومت باز بهتر از سلطنتِ استبدادی و حکومتِ جماعت است، ولی متاسفانه آن هم قدرت را به دستِ کسانی میدهد که روحشان در اثرِ حسابگریِ ناچیزِ کسب و تجارت و رِباخواری، پست و کِرِخ شده است، و جز در راهِ استثمارِ فقیران گامی برنمی دارند.
دموکراسی که در اینجا به معنایِ حکومتِ مردم یا حکومتِ شهروندانِ عادی است، مانندِ حکومتِ مالداران، خطرناک است، زیرا بر مبنای پیروزیِ ناپایدارِ فقیران بر مالداران، در نزاع بر سرِ قدرت بنا شده است و بالاخره به آشوبِ مرگباری منتهی خواهد شد. دموکراسی هنگامی بهتر است که زیرِ سلطۀ کشاورزانِ ثروتمند باشد، و هنگامی بدتر است که زیرِ سلطۀ تودۀ صنعتگر و پیشه ور قرار گیرد. درست است که “قضاوتِ جمع در اغلبِ موارد از قضاوتِ فرد صحیحتر است، و هر چه عده زیادتر شد، فساد دیرتر رِخنه میکند، همچنانکه آب هر چه زیادتر باشد دیرتر فاسد میگردد ،لیکن حکومت کردن: استعداد و دانشِ خاص میخواهد”، و “ممکن نیست کسی که زندگیِ یک نفر آهنگر یا نوکر را داشته بتواند در دانش و فضل، یعنی کردارِ نیک و تحصیل و قضاوتِ صحیح، به درجۀ اعلا برسد.” مردم همه نامساوی خلق شده اند، “مساوات فقط بین آنهایی که مساوی هستند عادلانه است.” همان طور که اگر بر طبقاتِ پایین، عدمِ مساواتِ غیرِ طبیعی تحمیل کنیم دست به شورش خواهند زد، طبقاتِ بالا نیز در اثرِ مساواتِ غیر طبیعی، فتنه و آشوب خواهند کرد. به عقیدۀ ارسطو حتی بردگی مشروع است; چون مغز: حکمرانِ بدن است، کاملا عادلانه است که کسانی که در فهم و شعور برترند بر کسانی که فقط از لحاظِ نیروی جسمانی قویترند حکمرانی کنند.
هنگامی که دموکراسی زیرِ تسلطِ طبقاتِ پایین است، از مالداران به نفعِ فقیران مالیات گرفته میشود. “فقیر پول را میگیرد و باز میخواهد، و این کار مانندِ آن است که آب به غربال ریخته شود.” البته محافظه کارِ خردمند هرگز نخواهد گذاشت که مردم از گرسنگی بمیرند. “میهن پرستِ واقعی کسی است که توجه کند در دموکراسی؛ اکثریت خیلی فقیر نباشند ... ، کوشش کند که مردم در فراوانیِ مداوم باشند، و چون این کار به نفعِ ثروتمندان است، مازادِ خزانۀ عمومی را بینِ مردمِ بیچیز چنان تقسیم کند که هر کس بتواند مزرعۀ کوچکی برای خود بخرد.” ارسطو، به این ترتیب، پس از اینکه آنچه را از مردم گرفته؛ پس میدهد، پیشنهاداتی عادلانه نه برایِ ایجادِ یک مدینۀ فاضله، بلکه برای اجتماعی نسبتا بهتر عرضه میدارد:
اینَک به این موضوع میپردازیم که چه نوع حکومت یا طرزِ زندگی برای اجتماعات به طورِ کلی بهتر است; نه آن نوع حکومتی که موافق با خصوصیاتِ عالی و شریفی باشد که تودۀ مردم فاقد آنند، یا مستلزمِ تعلیم و تربیتی باشد که فقط در دسترسِ کسانی است که طبیعت: همه گونه وسایلِ خوشبختی برایشان فراهم ساخته، یا طبقِ نمونه ای باشد که خیالپردازانِ فارغُ البال و مستغنی عرضه میدارند، بلکه آن نوع حکومتی که اکثریتِ مردمِ جهان به آن دسترسی داشته باشند، و اغلبِ شهرها بتوانند برای خود ایجاد کنند.
... کسی که میخواهد حکومتی برپایۀ جمیعِ خوبیها تاسیس کند، باید از حاصلِ سالها تجربه برخوردار باشد، چرا که برخورداری از تجربیات، بدونِ شک، عملی بودن و مفید واقع شدنِ نقشه های او را روشن خواهد کرد، زیرا تقریبا همه چیز موردِ مطالعه قرار گرفته و کشف شده است.
... آنچه موردِ اشتراکِ همه است کمتر موردِ توجه قرار میگیرد، زیرا همۀ مردم، بیشتر به آنچه متعلق به خودشان است توجه میکنند تا به آنچه متعلق به همۀ است ... . لازم است با این فرضِ اساسی که موردِ استعمالِ عامه دارد شروع کنیم که: آن عده از اعضای کشور که مایل به ادامۀ اساسِ حکومتِ جدیدند بایستی نیرومندتر از آن عده باشند که چنین تمایلی ندارند ... . بنابراین، روشن است که حکومتهایی که اکثرِ اعضای آنها مردمِ متوسطُ الحال هستند باثبات تر از آنهایی هستند که در آن فقیران یا دولتمندان اکثریت دارند. ... هر گاه که تعدادِ مردمِ متوسطالحال در دولتها در اقلیت بوده باشد، آنهایی که در اکثریت بوده اند، چه فقیر و چه توانگر، بر آنها تسلط یافته و ادارۀ امورِ مردم را به دست گرفته اند. ... هر وقت فقیران بر توانگران یا توانگران بر فقیران تسلط یافته اند، هیچ کدام نتوانسته اند حکومتی آزاد مستقر سازند.
برای احتراز از این استبدادِ ظالمانه، چه استبدادِ طبقاتِ بالا و چه استبدادِ طبقاتِ پایین، ارسطو “حکومتی مخلوط” یا “حکومتی از نخبگان” را که مخلوطی از دموکراسی و آریستوکراسی باشد پیشنهاد میکند. در این نوع حکومت، حقِ رای: محدود به مالکین است، و یک طبقۀ نیرومندِ مردمِ متوسط الحال، محورِ مُوازنۀ قواست. “زمین باید به دو جُز قسمت شود، یک جُز متعلق به اجتماع، به طورِ عموم باشد و دیگری متعلق به افراد.” همۀ شهروندان زمین خواهند داشت، و “باید به طورِ اجتماع در محافلِ مخصوص خوراک بخورند”، و تنها این طبقه حق رای دارند و میتوانند اسلحه به دست گیرند. این طبقه، اقلیتِ کوچکی خواهند بود حد اکثر 10 هزار نفر از کلِ جمعیتِ یک شهر.” هیچ یک از آنها نباید حق داشته باشد که حرفۀ پست؛ اختیار، یا با کسب، امرارِ معاش کند، “زیرا حرفه و کسبِ پست مایۀ فسادِ فضیلت است.” “و هیچ کدام نباید کشاورزی کنند; کشاورزی کارِ طبقۀ خاصِ دیگری است” شاید بردگان.
شهروندان، صاحب منصبانِ عمومی را انتخاب خواهند کرد، و هر که انتخاب شد، در انتهای دورۀ خدمتش، مسئولِ کارهایی خواهد بود که انجام داده است. “قوانین، اگر بتمامی اجرا شوند، بایستی تمامِ جوانبِ هر قضیه را تا حدِ امکان پیش بینی کنند، و قضایا باید حتی المقدور کمتر به قضاوتِ شخصیِ قاضیان واگذار گردد ... .” “بهتر است که قانون حکمرانی کند تا فرد. ... تفویضِ اختیاراتِ فراوان به یک شخص؛ مانندِ آن است که این اختیارات را به حیوان درنده ای داده باشیم، زیرا طمع و شهوات گاهی مرد را حیوانِ درنده میسازد; امیالِ نفسانی بر کسانی که بر سریرِ قدرتند، حتی در بهترینِ اشخاص، غلبه خواهد کرد، لیکن قانون خِرَدی است از همۀ هوسها پیراسته.” حکومتی که بدین سان تاسیس یافت، باید بر مالکیت، صنعت، ازدواج، خانواده، تعلیم و تربیت و فرهنگ، اخلاق، موسیقی، و ادبیات و هنر؛ نظارت نماید، “و حتی لازم است تَوَجه شود که جمعیت از حدِ معینی تجاوز نکند; ... غفلت در این موضوع، مردم را دچارِ فقر خواهد کرد.” “آنچه ناقص و فلج است نباید پرورده شود;” آن وقت است که بر این بنای استوار، گلهای تمدن و سعادت خواهد رویید. “از آنجا که عالیترین فضیلتها: ذکاوت است، وظیفۀ روشنتر از روزِ دولت این نیست که مردان را در هنرهای نظامی و جنگی برتری دهد، بلکه باید آنها را برای استفاده از صلح و صفا تربیت کند.” نیازی نیست که آثارِ ارسطو را موردِ قضاوت قرار دهیم. تا آنجایی که میدانیم، قبل از او هرگز بنایی در فلسفه به عظمتِ بنای او ساخته نشده بود. وقتی کسی دست به مطالعه و تحقیق در رشته هایی به این وسعت میزند اشتباهاتِ بسیاری را بر او میتوان بخشید، به شرطی که نتیجۀ آن مطالعات ،باعثِ ازدیادِ معلوماتِ سایرین در مسائلِ زندگی شود.
اشتباهاتِ ارسطو یا اشتباهاتِ کتابهایی که شاید بغلط؛ ما تراوشاتِ قلمِ او میدانیم، آشکارتر از آن است که لازم به تشریح و موشکافی باشد. تسلطِ ارسطو بر منطق قابل انکار نیست، ولی کاملا مستعد است که در استدلالاتِ خود به اشتباه رود. ارسطو: واضعِ قوانینِ معانیِ بیان، و شاعری است، ولی آثارش جنگلی از بی نظمی است که نسیمِ تخیل، اوراقِ گَرد آلودِ آن را کوچکترین حرکتی نمیدهد. مع هذا، اگر همین مجموعۀ درازگویی را بشکافیم، به گنجینه ای از فَراست و دانش، و خِرمَنی از فرهنگ دست خواهیم یافت که راه های بسیاری به سوی سرزمینِ عقل و اندیشه به رویِ ما گشوده است. ارسطو: زیستشناسی تا تاریخِ سیاسی، یا نقدِ ادبی را بنا ننهاد؛ زیرا در این قبیل امور ابتدا و شروعی در کار نیست. منتها خدمتی که او در راهِ این علوم کرده بیش از خدمتی است که دیگران در این زمینه در عَهدِ باستان کرده اند. بسیاری از لغات و اصطلاحاتِ علمی و فلسفی را، که به صورتِ لاتین هنوز استعمال میشود و ارتباطِ دانش و ادراک را آسان نموده است، مدیونِ او هستیم. معادلِ این لغات و اصطلاحات را میتوان (به فارسی) چنین نوشت: اصل و مبدا، قاعدۀ کلی، استعداد، وسیله، مقوله، انرژی، انگیزه، عادت، و غایت. چنانکه پاتِر میگوید، ارسطو “معلمِ اول” است. استیلایِ طولانیِ او بر افکار و روشهای فلسفی: مُبَیِنِ باروریِ عقاید و عمقِ بصیرتِ اوست.
رسالاتِ او در اخلاق و سیاست از لحاظِ شهرت و نفوذ بی همتاست. سخن کوتاه، پس از اینکه تمامِ جوانبِ آثارِ ارسطو را بسنجیم، هنوز وی “استادِ مردانِ دانش”، بهترین دلیلِ امیدبخشِ وسعتِ ذهنِ بشر، و الهام دهندۀ کسانی است که میکوشند معرفتِ پراکندۀ بشر را قابلِ رویت و فهم سازند.
Create your
podcast in
minutes
It is Free