انحطاط تمدن یونان
فصل بیست و دوم :اسکندر
مرگ یک خدا
پایان یک عصر
مرگ یک خدا
اسکندر تاکنون 9 سال در آسیا به سر برده بود. تغییراتی که فتوحاتِ او در این قاره به وجود آورده بود کمتر از تغییراتی بود که تمدن و رسومِ آسیاییها در او ایجاد کرده بود.
ارسطو به او گفته بود که با یونانیها چون “آزادگان” و با بربرها چون بردگان رفتار کند. ولی اسکندر در بینِ جوامعِ آریستوکراسیِ ایران چنان درجه ای از ادب و فرهنگ و اصالتِ کردار مشاهده کرده بود که کمتر در جوامعِ پرآشوبِ دموکراسیِ یونان به چشم میخورد. اسکندر با اِعجاب و تحسین به طرزِ تشکیلاتی که شاهانِ بزرگِ هخامنشی در کشور داده، و آن را اداره میکردند مینگریست، و نمیدانست که چگونه مقدونیهای خشن و بدوی میتوانند به جایِ آن حکمرانان بنشینند. بالاخره به این نتیجه رسید که تنها راهِ دوام دادن به فتوحاتِ خود این است که نجیبزادگانِ ایران را با رهبریِ خود موافق سازد و از آنها در ادارۀ امورِ مملکتی استفاده کند. هر چه بیشتر میماند، بیشتر مجذوبِ اَتباعِ جدیدِ خود میگشت، به حدی که کم کم اندیشۀ آن را که چون سلطانی مقدونی بر ایران حکومت کند از سر به در کرد و به فکر افتاد که چون امپراطوری یونانی-ایرانی بر قلمرویی حکومت کند که در آن یونانیها و ایرانیها با یکدیگر برابر بوده، در صلح و صفا؛ آمیزشِ فرهنگی و اجتماعی داشته باشند. او امیدوار بود که مُنازعۀ طولانیِ آسیا و اروپا بدین ترتیب در جشن و سرور به پایان برسد.
هم اکنون هزاران نفر از سربازانش با زنانِ بومی ازدواج کرده یا با ایشان میزیستند. چرا خودش به آنها تَاَسی نکند و دخترِ داریوشِ بزرگ را نگیرد و با آوردنِ اولادی که با خونِ خود دو سلسلۀ شاهی را متحد سازد، دو ملت را آشتی ندهد؟ او قبلا با شاهزاده ای از باکتریانا به نامِ رُکسانا ازدواج کرده بود، ولی این امر مانعِ مهمی نبود. موضوع را با افسرانِ خود در میان گذاشت و پیشنهاد کرد که آنها نیز زنانِ ایرانی اختیار کنند.
ایشان در ابتدا به امیدهای او برای اتحادِ دو ملت میخندیدند، ولی چون مدتها بود که از خانه و وطن دور مانده و از طرفی زیباییِ زنانِ ایرانی؛ مقاومت ناپذیر بود، در ضیافتِ ازدواجی که در شوش در سال 324 برپا شد، اسکندر ستاتیرا، دخترِ داریوشِ سوم، و پاریساتیس، دخترِ اردشیرِ سوم، را به زنی گرفت، و بدین ترتیب خود را با دو شاخه از دودمانِ سلطنتیِ ایرانی پیوند داد. هشتاد نفر از افسرانش نیز زنِ ایرانی گرفتند.
بعد از آن نیز در هزاران ضیافتِ دیگر، عروسیهای سربازان را با زنانِ ایرانی جشن گرفتند. اسکندر به هر یک از این افسران عطایای فراوانی بخشید و از قروضِ سربازانی که زن میگرفتند چشم میپوشید. به قولِ آریانوس، مخارجِ این کار بالغ بر بیست هزار تالنت (صد و بیست میلیون دلار) شد. به منظورِ توسعۀ این اتحاد، سرزمینِ بین النهرین و ایران را به روی یونانیهای مستعمره طلب باز کرد و بدین ترتیب از فشارِ جمعیت در بعضی از ایالاتِ یونانی کاست و جنگِ طبقاتی را تخفیف داد. شهرهای یونانیِ آسیا، که بعدا بخشِ مهمی از امپراطوریِ سِلوکیه را تشکیل دادند، بدین ترتیب پا گرفتند. در همین حال، سی هزار جوانِ ایرانی را نیز به خدمتِ سربازی برده، به ایشان فنونِ جنگیِ یونانی آموخت.
شاید زنهای ایرانیِ اسکندر ،در اقتباسِ رسومِ شرقی به توسطِ او موثر بودند، یا شاید تواضعِ او چنین نتیجه داد، یا اینکه شاید نقشه اش چنین بود. پلوتارک میگوید: “در ایران ابتدا لباسِ بربرها (خارجی) را در بر کرد، شاید برای اینکه کارِ متمدن کردنِ ایرانیها را سهلتر کند، زیرا هیچ امری زودتر از اقتباسِ راه و رسمِ زندگیِ مردم؛ آنها را رام نمیکند. با این وجود از روشِ مادیها کاملا تقلید نکرد، بلکه راهِ میانه ای را بینِ روشِ ایرانی و مقدونی برگزید، که مانندِ اولی چنان پرتجمل نباشد و در عینِ حال باشکوهتر و زیباتر از دیگری گردد.” سربازانش میدیدند که اسکندر تحتِ سلطۀ شرق در میآید، و با تاسف شاهدِ از دست دادنِ او بودند، و با حسرت و غم، مِهر و محبتی را که روزی بر سرِ ایشان نثار میکرد از دست رفته مییافتند. ایرانیها بر عکس از او اطاعتِ کامل میکردند و تا دلش میخواست از او چاپلوسی مینمودند. از آن طرف مقدونیها، که تحتِ نفوذِ تجملِ شرقیها نرم شده بودند، در زیرِ باری که بر دوششان گذاشته بود غرولند میکردند; سخاوتِ او را از یاد بردند، زمزمۀ ترکش را آغاز کردند، و حتی قصدِ جانش نمودند.
اسکندر ناچار بیشتر در دامنِ بزرگانِ ایرانی افتاد و معاشرتِ آنها را بر هموطنانِ خود ترجیح داد.
اوج ارتداد، یا دیپلماسی، او ادعای خداییش بود. در سالِ 324، به تمامِ ایالاتِ یونان، جز مقدونیه، اعلام کرد که از این به بعد باید او را پسرِ زئوس و آمون بشناسند (زیرا میترسید که این ادعا را مقدونیها جسارتی به فیلیپ بدانند). بسیاری از آنها تبعیت کردند، زیرا احساس میکردند که ادعای خداییِ او فقط صوری است. حتی اسپارتای لجوج نیز پاسخ داد: “بگذار اسکندر اگر میخواهد، خدا باشد.” ادعای خدایی کردن، به معنای معنویِ یونانیِ آن، چندان مهم نبود، زیرا در آن روز شکافِ بینِ قدوسیت و بشریت، به حدی که در علومِ دینیِ امروز معمول است، وجود نداشت. عده ای از یونانیان از مرحلۀ بشری گذشته، خدا شده بودند: هیپودامیا، اودیپ، آکیلِس، ایفیگنیا، و هلن. مصریها فرعونهای خود را خدا میدانستند; اگر اسکندر خود را خدا نمیخواند، مصریها ممکن بود از این بر هم خوردنِ سابقه ناراحت شوند. راهبانِ سیوا، دیدایما، و بابِل، که معمولا در این قبیل امور منبعِ اطلاعاتی بودند، او را کاملا راجع به اصالتِ خداییش خاطر جمع کرده بودند. در اینکه، آن طور که گروت تصور میکرد، اسکندر واقعا خود را خدا، به معنایی ماورای معنای مجازیِ آن میدانست؛ باید تردید کرد. درست است که اسکندر بعد از خدا خواندنِ خود بینهایت عصبی و خودپسند شد، بر تختِ طلایی مینشست، لباسِ تَقَدُس میپوشید، و گاهی سرِ خود را با شاخهای آمون زینت میداد، لیکن هر وقت برای حفظِ منافعِ مادیِ خود از تظاهر به خدایی دست برمیداشت، به افتخارات و احتراماتی که در حقِ او میکردند میخندید. وقتی در اثرِ تیری؛ زخمی شد به دوستانش گفت: “اینکه میبینید خون است نه اثری که از جراحتِ خدایانِ باقی جاری میشود.” داستانِ مادرش دربارۀ آذرخش را نیز جدی نمیگرفت زیرا که اظهاراتِ آتالوس راجع به تولدش، او را سخت خشمگین میکرد.
دیگر آنکه خواب را برای بشر لازم و آن را وجهِ تمایزِ بینِ انسان و خدا میدانست. حتی وقتی مادرش اولیمپیاس شنید که اسکندر افسانۀ او را رسمی کرده، به خنده درآمد و پرسید: “کِی اسکندر از خفیف کردنِ من نزدِ هِرا دست برمیدارد” اسکندر با وجودِ ادعای خدایی هنوز برای خدایان قربانی میکرد عملی که واقعا از خدایان بعید است. پلوتارک و آریان ادعای خداییِ اسکندر را این طور توجیه میکردند که با این عمل میخواست سهلتر بر قومی خرافی و ناهمگن سلطنت کند. بی شک اسکندر می اندیشید که اگر بزرگان و طبقاتِ بالا ادعای خدایی او را بپذیرند، طبقاتِ پایین و عوامُ الناس با رعایتِ تقدسِ الاهیِ او، انجامِ وظیفه اش را برای متحد ساختنِ دو دنیای متخاصم آسان میکنند. واقعا ممکن است که اسکندر فکر میکرد که بهترین راهِ جلوگیری از پراکندگیِ مذهبها در امپراطوریش این است که وجودِ خود را مظهرِ آیینِ مقدسی سازد، و بدین وسیله مذهبِ مشترکِ اتحاد بخشی به وجود آورد لوکیان در یکی از “مکالماتِ مردگان” این نظرِ قدیمی را بیان کرده است: “فیلیپ: ای اسکندر تو نمیتوانی مُنکرِ این شوی که فرزندِ منی; اگر تو فرزندِ آمون باشی، لامَحاله نباید بمیری. اسکندر: من همیشه بر این امر آگاهم که تو پدرِ من هستی. من فقط گفتۀ وَخش را قبول کردم، زیرا به نظرم چنین رسید که این امر ؛تدبیرِ نیکویی است. هنگامی که بربرها فهمیدند با خدا طرف هستند ترکِ مخاصمه گفتند، و در نتیجه غلبه بر آنها آسان شد.”
افسرانِ مقدونی نمیتوانستند عمقِ سیاستِ اسکندر را درک کنند. روحِ یونانی به آنها آزادی ذهنی، ولی نه تَساهُلِ فکری آموخته بود. لذا از اینکه ناچار بودند به امرِ اسکندر در مقابلِ او سر به خاک بسایند احساسِ حقارت و تنفر میکردند. یکی از رشیدترین سربازانش به نام فیلوتاس، که فرزندِ پارمِنیو از بهترین و محبوبترین سردارانش بود، در توطئه ای برای قتلِ او شرکت کرد. اسکندر خبردار شد، فیلوتاس را دستگیر کرد، و زیرِ شکنجه وادار به اعترافش کرد، به حدی که وی پدرِ خود را هم متهم نمود. فیلوتاس را واداشتند تا در مقابلِ سربازان مجددا به گناهِ خود اعتراف کند. سربازان نیز بَنا بر رسومِ خود، در همانجا، او را سنگباران کرده، کشتند. پدرش نیز به عنوانِ گناهکار و دشمن به قتل رسید. از آن لحظه به بعد، روابطِ اسکندر با سربازانش تیره شد، لشکریان ناراضی گشتند، سوظنِ شاه نسبت به ایشان شدید شد، و در نتیجه رفتارش خشن گشت و خود را تنها احساس نمود.
تنهایی و در خود فرو رفتگی و نگرانیهای روزافزون، اسکندر را روز به روز به مِی گساری ترغیب کرد. در ضیافتی در سمرقند، کلیتوس، که جانِ او را در گرانیکوس نجات داده بود، آنقدر شراب خورد که کاملا مست شد. چون دلیریِ مستی بر وی عارض شد، جرئت کرد و به اسکندر گفت که پیروزیهایش را مدیونِ سربازانش است، و موفقیتهای پدرش فیلیپ از او بیشتر بوده است. اسکندر نیز که مست بود برخاست تا او را بکشد، لیکن بطلمیوس لاگوسی( اولین پادشاهِ مقدونیِ مصرِ قدیم، موسسِ سلسلۀ بطالسه. (که چندی بعد حکمرانِ مصر شد) کلیتوس را بیرون برد. کلیتوس که میخواست سخنِ خود را دنبال کند، از دستِ او گریخته، برگشت تا نطقِ خود را تمام کند. اسکندر نیزه ای به طرفش انداخته، او را کشت. سپس، پشیمان از عملِ خود، در کنجِ چادرش سه روز انزوا گزید، از خوردن امتناع کرد، گرفتارِ مالیخولیا شد، و حتی قصدِ جانِ خود را کرد. چندی بعد، نامه رسانی به نام هِرمولائوس، که به ناحق تنبیه شده بود، توطئۀ دیگری علیهِ او چید. پسرک را ترساندند و زیرِ شکنجه اقرار کرد و کالیستِنِس برادرزادۀ ارسطو را متهم نمود. )
مُشارالیه، که به همراهِ شاه به عنوانِ مورخِ دربار سفر میکرد، قبلا به سببِ سرپیچی از به خاک افتادن و تنقید از رفتارِ شرقیِ او و اظهارِ اینکه آیندگان فقط از طریقِ او که مورخ است اسکندر را خواهند شناخت، شاه را رنجانده بود. اسکندر او را به زندان انداخت و وی هفت ماه بعد همانجا بمرد.(دربارۀ گناه و مرگِ او داستانهای ضد و نقیض موجود است. سه اثرِ مهم از او باقی مانده: “هِلِنیکا” که تاریخ یونان است از 387 تا 337، “تاریخِ جنگِ مقدس”، و “تاریخِ اسکندر”. ) این واقعه به روابطِ دوستانۀ اسکندر و ارسطو، که سالها به خاطرِ دفاع از اسکندر و نیاتِ او جانِ خود را در آتن به خطر انداخته بود، پایان داد.
سرانجامِ عدمِ رضایت در ارتش، به تمردِ علنی و شورش کشید. وقتی شاه اعلام کرد که مُسِنترینِ افرادش را به مقدونیه بازخواهد فرستاد، و به هر کس پاداشِ خوبی خواهد داد،( آریانوس میگوید که به هر یک از آنها، علاوه بر حقوق که تا رسیدنشان به خانه های خود پرداخت میگردید، یک تالنت هم داده شد.) با تعجب مشاهده کرد که زمزمۀ ناسازگاری و اشتیاق به رفتن، بینِ همه عمومیت دارد، و سربازان میگویند که خدا برای رسیدن به مقصودش احتیاجی به سرباز ندارد. اسکندر فرمان داد تا رهبرانِ مُتُمَرِد را اعدام کردند، و سپس سخنرانیِ موثری خطاب به سربازان ایراد کرد(اعتبار این سخنرانی مشکوک است) و ایشان را به آنچه برایشان کرده بود، و ایشان برای او کرده بودند یادآور شد و پرسید کدام یک به قدرِ او میتواند جایِ زخم نشان بدهد، و ادعا کرد که تنِ او اثرِ تمامِ اسلحه هایی را که در جنگ به کار رفته دارد. سپس به همه اجازه داد که اگر میخواهند به وطنِ خود برگردند: “برگردید و بگویید که پادشاهتان را میانِ دشمنانِ اجنبی ترک کردید”. پس از سخنرانی به اطاقِ خود برگشت و از دیدنِ سربازانِ خود اِبا کرد. سربازانش غمزده و پریشان و پشیمان جلوی قصرِ او به خاک افتادند و از او طلبِ بخشش کردند و گفتند که اگر آنها را مجددا در ارتشِ خود بپذیرد از آنجا نخواهند رفت. چون عاقبت اسکندر بر ایشان ظاهر شد، همه گریستند و اصرار کردند او را ببوسند، و پس از اینکه مراسمِ آشتی برگزار گردید، به چادرِ خود بازگشتند و سرودِ شکرگزاری خواندند.
اسکندر، که از اینهمه ابرازِ احساسات و محبت فریب خورده بود، اندیشۀ فتوحات و لشکرکشیهای دیگری در سر پَروَراند; طرحِ مطیع کردنِ عربستانِ دورافتاده را کشید، هیئتی برای اکتشافِ سواحلِ بحرِ خزر فرستاد، و به فکرِ تصرفِ اروپا تا ستونهای هرکول(جبل طارق) افتاد. لیکن جسمِ توانای او در اثرِ سرما و میخوارگی، و روحش در اثرِ توطئۀ افسران و شورشِ سربازان، ضعیف گشته بود. هنگامی که ارتش در اکباتانا بود، عزیزترین دوستش، هِفایستیون، مریض شد و در گذشت. اسکندر آن قدر این همنشین را عزیز میداشت که گویند روزی که ملکۀ داریوش بر آنها وارد شد و او را با اسکندر اشتباه گرفته، به او تعظیم کرد، اسکندر با خوش خُلقی و مَتانت گفت: “هِفایستیون نیز اسکندر است;” انگار که او و اسکندر یکی هستند. این دو دوست اغلب در یک چادر میخفتند، از یک جام مینوشیدند، و در میدانِ جنگ ،دوشادوشِ هم میجنگیدند. اکنون که شاه احساس میکرد نیمی از او به دور افکنده شده، گرفتارِ شکنجه و دردِ بی پایانی شد. ساعتها روی جسدِ دوستش افتاده میگریست، موهای سرِ خود را به علامتِ عزاداری کوتاه کرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشکی را که بالینِ مریض را برای تماشای مسابقات ترک گفته بود اعدام کنند. تشییع جنازۀ باشکوهی که ده هزار تالنت (60 میلیون دلار) خرج برداشت برای او به راه انداخت، و دستور داد که از ربُ النوعِ آمون مشورت کنند که آیا اجازه میدهد هِفایستیون را چون خدایی پرستش نمایند. در لشکرکشیِ بعدی دستور داد قبیله ای به عنوانِ قربانی برای روحِ او قتل عام کنند.
فکرِ آنکه آکیلِس پس از مرگِ پاتروکلوس؛ چندان نزیسته بود، چون فرمانِ مرگ: سایه وار به دنبالش بود. به بابِل که بازگشت، بیشتر در مشروباتِ الکی اصراف کرد. شبی که با افسرانش عیاشی میکرد، پیشنهاد کرد که در میخواری مسابقه بدهند. پروماکوس دوازده شیشه شراب خورد و یک تالنت جایزه را برد، و سه روز بعد مرد. بعد از آن، در ضیافتِ دیگری، اسکندر جام شرابی را که شش شیشه ظرفیت داشت سرکشید.
شب بعد نیز باز شراب فراوان نوشید و، به علتِ سرمای ناگهانیِ هوا، تب کرد و بستری شد. ده روز گرفتارِ تب بود، و در آن مدت هنوز فرمانهای ارتش و بحریه را خود صادر میکرد. در روزِ یازدهم، به سن سی و سه سالگی، درگذشت (323). وقتی سردارانش از او پرسیدند که امپراطوریِ خود را به چه کسی واگذار میکند، جواب داد: “به نیرومندترین فرد.” اسکندر مانندِ اغلبِ مردانِ بزرگ جانشینی که سزاوار خود باشد نیافت و کارش ناتمام باقی ماند. با این وصف، پیروزیهای او نه تنها عظیم، بلکه پایدارتر از آنچه بود که اغلب گمان میکنند. اسکندر در نقشِ مامورِ جبرِ تاریخ، بساطِ کشور-شهرها را برانداخت، و با فدا کردنِ اندکی از آزادیِ نسبیِ شهرها، نظامِ عظیم و با ثباتِ پایداری به وجود آورد که اروپا تا آن زمان به خود ندیده بود. نوعِ حکومتِ استبدادی که وی برپا کرد و مذهب را برای تحمیلِ صلح بر مللِ گوناگون به کار برد، در سرتاسرِ اروپا تا آغازِ ناسیونالیسم و دموکراسیِ عصرِ جدید معمول بود. سدِ مابینِ یونانی و “بربر” را شکست، راهِ نفوذِ موازینِ تمدنِ یونانی را باز کرد، درهای آسیای نزدیک را به رویِ تمدنِ یونانی گشود، و حتی تا باکتریا شهرهای یونانی بنا کرد. شرقِ مدیترانه را چون تارهای عظیمِ بازرگانی به هم مرتبط ساخت، و تجارت را آزاد و تشویق نمود. ادبیات و فلسفه و هنرِ یونانی را به آسیا آورد، و قبل از اینکه بداند او نیز راهِ پیروزیِ مذهبِ شرق را بر غرب هموار ساخته، گرفتار پنجۀ مرگ شد. اقتباسِ لباس پوشیدن و عاداتِ شرقیِ او را باید آغازِ انتقامِ آسیا دانست.
بهتر همین بود که اسکندر در اوجِ ترقی و تعالی بمیرد، زیرا اگر چند سال دیگر زیسته بود بدونِ شک با ناامیدی و سَرخوردگی رو به رو میشد. شاید اگر بیشتر زنده مانده بود، در اثرِ شکست و نامرادی، فکورتر و بالغ میشد، و چنانکه شروع کرده بود به سیاستمداری بیش از جنگ علاقه پیدا میکرد. لیکن بارِ زیادی بر دوش گرفته بود، و فشارِ نگهداریِ قلمرویِ چنان وسیع، و نظارت بر تمامِ بخشهای آن، احتمالا ذهنِ درخشانش را مختل ساخته بود. نیرو و قدرت، نیمی از نبوغ را تشکیل میدهد، نیمِ دیگر: اسبابِ کار است; ولی اسکندر فقط نیرومند بود. البته انتظارِ بیجایی است، ولی اسکندر فاقدِ پختگیِ آرامِ قیصر و فَراسَتِ مَکارانۀ آوگوستوس بود. مردم او را مانندِ ناپلئون ستودنی میدانند، زیرا یکتنه علیهِ نیمی از دنیا برخاست، و ما را به نیرویِ شِگِفتی که بالقوه در طبیعتِ انسان است، تشجیع و امیدوار ساخت. علاوه بر آن، علی رغمِ خرافات و ظلمها، و بیرحمی هایش، ما نسبت به اسکندر احساسِ همدردی و محبت میکنیم، زیرا میدانیم که جوانِ سخاوتمند و پرمحبتی بود. دلیری توانا بود، و سر تا سرِ عمر، علیهِ میراثِ توحشی که در خونش بود دیوانه وار جنگید; و در تمامِ جنگها و خونریزیها، اندیشۀ تعمیمِ روشناییِ آتن به دنیای وسیعتری را مقابلِ دیدگانش داشت.
IV - پایان یک عصر
چون خبرِ مرگِ اسکندر به یونان رسید، شورش علیهِ حکومتِ مقدونی همه جا شیوع یافت. تبعیدی های طیبسی در آتن: نیرویی از میهن پرستان تشکیل دادند و پادگانِ مقدونی را در کادمیا محاصره کردند. در خودِ آتن، یعنی جایی که بسیاری از مردم، مرگِ اسکندر را از خدا میطلبیدند، گروه های ضدِ مقدونی که احساس میکردند دعایشان مستجاب شده است، تاجِ گل بر سر گذارده و در مرگِ اسکندر، اسکندری که خدا میخواندندش شادمانی میکردند. به قولِ پلوتارک: “سرودهای پیروزی میخواندند; انگار که با دلیری و شجاعتِ خود؛ او را از بین برده اند.” برای مدتِ کوتاهی نوبتِ قدرت و شکوهِ دموستِنِس فرا رسید. او در دورۀ اسکندر کامیاب نبود; اول اینکه متهم بود که از هارپالوس رشوه گرفته و به این مناسبت زندانی شده بود; سپس فرار کرده، 9 ماه چون اسیری در "تروی زِن" تبعید بود. اکنون بازخوانده شده بود، و به سمتِ سفارت به پِلوپونِز میرفت تا نیرویی به کمکِ آتن برای جنگِ آزادیبخش آماده سازد. نیروی متحده به شمال رفت و در کرانون با" آنتی پاتِر" مصاف داد و نابود شد. " آنتی پاتِرِ" پیر، سربازی که علاقۀ اسکندر را نسبت به تمدن و فرهنگِ آتن نداشت، دشوارترین شرایط را بر شهرِ آتن تحمیل کرد، و اهالی را ملزم ساخت که غرامتِ جنگیِ سنگینی بپردازند، پادگانِ مقدونی را در خاکِ خود بپذیرند، حکومتِ دموکراسی و محاکمِ عدالت را تعطیل کنند، آزادیِ کلیۀ اتباعی که کمتر از دو هزار دراخما ملک و تمول داشتند (یعنی 12 هزار نفر از مجموع 21 هزار نفر) لغو شود و به نواحیِ مستعمراتی کوچ داده شوند، و دموستِنِس و هیپِریدِس و دو نفرِ دیگر از خطیبانِ ضدِ مقدونی را تسلیم کنند. دموستِنِس به کالائوریا گریخت و در معبدی تحصن جست و، چون توسطِ تعاقب کنندگانِ مقدونی محاصره شد، جامِ زهری نوشید و، قبل از اینکه بتواند خود را از مکانِ مقدس بیرون کشد، جان داد.
در همان سالِ ماتم انگیز، ارسطو نیز درگذشت. او مدتی بود که در آتن از محبوبیت افتاده بود: موردِ نفرتِ اعضای آکادمی و مکتبِ ایسوکراتِس بود که او را مُنَقِّد و رقیبِ خود میدانستند، و میهن پرستان او را موافق و مدافعِ مقدونیه میشناختند. مخالفین، مرگِ اسکندر را غنیمت شمرده، او را متهم به ناپاکی و بیدینی کردند; قسمتهایی از آثارش را که بدعت آمیز بودند علیهِ او اقامه کردند; و متهمش ساختند که نسبت به هِرمیاس، که به دلیلِ برده بودن نمیتوانست خدا باشد، احتراماتِ خدایی داشته باشد. ارسطو بآرامی شهرِ آتن را ترک کرد و گفت اجازه نخواهد داد آتن بارِ دیگر نسبت به فلسفه مرتکب گناه شود. به خانۀ مادریش در کالکیس پناه برد و مدرسۀ خود را به دست تِئوفراستوس سپرد. آتنیها او را محکوم به مرگ کردند، ولی نه فرصتی یافتند و نه واجب دانستند که حکمِ اعدامِ او را اجرا کنند. احتمالا به علتِ دل دردی که در فرار؛ عارضش شده بود، یا به طوری که بعضی میگویند به علتِ خوردنِ سم، چند ماه بعد از فرار از آتن، در سنِ شصت و سه سالگی، فوت کرد. وصیتش مظهرِ مهربانی و توجه نسبت به زنِ دوم، خانواده، و غُلامانش بود.
مرگِ دموکراسیِ یونان، خشن و در عینِ حال طبیعی بود. مرگی بود که عاملِ مُهلِکَش اختلالاتِ درونیِ نظام بود; شمشیرِ مقدونیها: تنها ضربۀ نهایی را وارد کرد. کشور-شهرِ آتن :عدمِ تواناییِ خود را در حلِ مشکلاتِ دولتی نشان داده بود. علی رغمِ کوششهای گورگیاس، ایسوکراتِس، و افلاطون، که میخواستند انضباطِ دوریایی را تا حدودی جایگزینِ آزادمنشیِ یونیایی نمایند، حکومت در حفظِ نظمِ داخلی و دفاعِ خارجی، و در آشتی دادنِ خودمختاری با ثبات و قدرتِ ملی درمانده بود، و عشق به آزادی؛ هرگز سودایِ جهانگیری و تشکیلِ امپراطوری را مهار نکرده بود. نزاعِ طبقاتی: سختتر و افسارگسیخته تر شده، دموکراسی را تبدیل به مسابقه ای برایِ غارتِ قانونی نموده بود. مجلسِ شورا، که در روزهای اولیه، اصیل و وزین بود، تبدیل به جمعِ اراذل و اوباشی شده بود که نسبت به هر مقام یا موقعیتِ بالایی، کینه توزی کرده، محافظه کاری و اعتدال را طرد مینمودند. اعضای آن، ضعیف کُش، ولی در مقابلِ نیرومند: چاپلوس بودند، در هر مورد: به نفعِ خود رای میدادند، و بر ثروتمندان چنان مالیاتی بسته بودند که ابتکار و پشتکار و عقلِ معاش را در اشخاص میکشت. فیلیپ و اسکندر و "آنتی پاتِر" آزادی را در یونان از بین نبردند; خودِ آزادی موجبِ از بین رفتنِ آزادی شده بود. نظمی که ایشان برقرار ساختند، برعکس، چندین قرن بیشتر دوام کرد و در سرتاسرِ مصر و مشرق زمین، تخمِ تمدنی پاشید که در غیرِ آن صورت احتمال داشت، به دلیلِ هرج و مرجِ جبارانه اش، در نطفه نابود شود.
ولی آیا نظامهای سلطنتی یا اُلیگارشی، بهتر از دموکراسی رفتار کرده بودند؟ جبارانُ سی گانه: طیُ چند ماه، آن قدر علیهُ جان و مالُ مردم مرتکبُ تجاوز شدند که دموکراسی در طیِ چند سالِ قبل از آن نشده بود. هنگامی که دموکراسی در آتن هرج و مرج و آشوب برپا کرده بود، حکومتِ سلطنتی نیز در مقدونیه هرج و مرج و آشوب به وجود آورده بود: وارثانِ تخت �
Create your
podcast in
minutes
It is Free