تاریخ تمدن قسمت۲۰۹-مبانیِ انحطاط-برآمدنِ رودِس
اضمحلال یونان
فصل بیست و سوم :یونان و مقدونیه
مبانیِ انحطاط
انقلاب در اسپارتا
برآمدنِ رودِس
مبانیِ انحطاط
شکستِ کشور-شهرها؛ انحطاطِ مذهب را تسریع کرد; خدایانِ شهرها در دفاع از آنها درمانده بودند، مذهب تاوانِ آن را میداد. جمعیتِ شهرها با بازرگانانِ خارجی، که با زندگیِ مدنی و مذهبیِ آنها وجهِ اشتراکی نداشتند و شکاکیِ آمیخته به طنزشان در روحیۀ مردم اثر میگذاشت، مخلوط شده بودند. اساطیرِ محلیِ باستانی فقط بینِ دهقانان و مردمِ سادۀ شهری و در مراسم و تشریفات باقی مانده بود; مردمِ تحصیلکرده از آنها در شعر و هنر استفاده میکردند، بردگانِ نیمه آزاد سخت آنها را موردِ حمله قرار میدادند، وطبقاتِ بالا برای اعادۀ نظم آن را مفید میدانستند; ایشان بیدینی را محکوم میشمردند. گسترشِ دولتهای بزرگ، موجبِ "هم هویت" شدنِ خدایان و در نتیجه زمینه سازِ عقایدِ یکتاپرستیِ مبهمی شد، در حالی که فیلسوفان میکوشیدند راهی برای مَشرَبِ وحدتِ وجودیِ مردمِ باسواد پیدا کنند(همه خدایی) که ظاهراً چنان با عقایدِ افراطیِ مذهبی ناسازگار نباشد. در حدودِ سالِ 300، شخصی به نام یوهِمِروسِ مِسانایی (در سیسیل) کتابی به نامِ نوشته های مقدس تدوین کرد و در آن چنین نوشت که خدایان یا نیروهای مختلفِ طبیعتند که بشر به آنها شخصیتِ انسانی داده یا، به احتمالِ بیشتر، قهرمانانِ انسانیی هستند که مردم به خاطرِ خدماتِ آنها نسبت به خود یا از روی تصورِ عمومی، صورتِ خدایی به آنها داده اند. اساطیر: تِمثیلهایی بیش نیستند، و تشریفاتِ مذهبی در اصل یادبودِ مردگان بوده است. از این قرار: زِئوس، قهرمانی بود که در کریت مرده بود، آفرودیته: موسس و بینانگذارِ فاحشگی بود، و داستانِ کرونوس که کودکانِ خود را بلعید در واقع راهی برای آن بود که گفته شود آدمخواری روزی در زمین وجود داشته است. این کتاب تاثیرِ ضدِ خداییِ شدیدی در یونانِ قرن سوم داشت.
شکاکیت، در هر حال، ایجادِ ناراحتی میکند و در قلب و روحِ آدمِ ساده، خَلَئی ایجاد مینماید. این خَلَا دیری نمیگذرد که مجذوبِ آیینِ فریبندۀ جدیدی میشود. فتوحاتِ اسکندر و پیروزیهای فلسفه، راه را برای آیین های جدید باز کرده بود. آتنِ قرنِ سوم چنان موردِ حملۀ آیینهای خارجی قرار گرفته بود، و تقریبا تمامِ آنها چنان وعدۀ بهشت داده، تهدید به جهنم میکردند، که اِپیکور، چون لوکرِتیوس در قرنِ اول، احساس کرد که لازم است مذهب را دشمنِ آرامشِ فکری و لذتِ زندگی بخواند. معبدهای جدید، حتی در آتن، به ایسیس، سِراپیس، بِندیس، آدونیس، و خدایانِ خارجیِ دیگر پیشکش میشدند. اسراسرِ اِلِئوسی اشاعه یافت، و در مصر، ایتالیا، سیسیل، و کریت موردِ تقلید قرار گرفت. دیونوسوس اِلِئوتِریوس (رها سازنده)، تا هنگامی که در مسیحیت جذب شد، محبوبُ القلوب باقی ماند. اورفیسم چون با آیینهای شرقی، که خود از آنها پدید آمده بود، مجددا تماس پیدا کرد، فداییانِ تازه ای پیدا نمود. مذهبِ قدیمی: آریستوکراتیک بود و خارجیها و بردگان را مستثنا ساخته بود; آیینِ جدیدِ شرقی، تمامِ مردان و زنان را از بیگانه و غلام و آزاد میپذیرفت و نویدِ زندگانیِ جاوید را به همه یکسان میداد.
علم به اوجِ خود رسید، ولی خرافات نیز رونق یافت. تصویری که تِئوفراستوس از “مردِ خُرافی” میکشد مُبِیُنُ آن است که سطحِ فرهنگ، حتی در مرکزِ تمدن و فلسفه، تا چه حد پایین بوده است. شمارۀ هفت بی چون و چرا مقدس بود; هفت سیاره، هفت روزِ هفته، عجایبِ هفتگانه، هفت عصرِ زندگیِ بشر، هفت آسمان، و هفت درِ دوزخ. بازرگانی با بابِل، ستاره شناسی را حیاتِ تازه ای داد، مردم بی چون و چرا میپذیرفتند که ستارگان، خدایانی هستند که جزئیاتِ سرنوشتِ مردم و دولتها و شخصیت و حتی افکار را تعیین میکنند، و هر ستاره بر زندگیِ کسی که با آن قرین است حکومت میکند; به این دلیل است که افراد: شاد، چالاک، یا آسوده طبع هستند. حتی کَلیمی ها، که کمتر از دیگران خرافی بودند، با این جمله تعارف میکردند: “انشاالله ستاره ات میمون باشد”. علم نجوم با ستاره شناسی(طالع بینی) سخت در جدال بود و بالاخره در قرنِ دومِ میلادی به دستِ آن از پای در آمد. همه جا در دنیایِ یونانِ تایکی، "خدایِ بزرگِ مظهرِ نیکبختی"، پرستش میشد.
فقط قدرتِ تخیل یا یک تیزبینیِ جِبِلی میتواند اهمیتِ اضمحلالِ مذهب را در یک اجتماع به ما نشان بدهد. تمدنِ کلاسیکِ یونان بر مبنای فداکاری و اطاعت از کشور-شهرها بنا شده بود، و اخلاقیاتِ کلاسیک، با وجودی که بیشتر جنبۀ عامیانه داشت تا مذهبی، کاملا با عقایدِ ماوراالطبیعه تقویت میشد. لیکن اکنون در میانِ یونانیانِ تحصیلکرده، نه از آیینِ مذهبی اثری مانده بود و نه از میهن پرستی; موازینِ مدنی را امپراطوریها بر باد داده بودند، و پیشرفتِ دانش، موازینِ اخلاق، ازدواج، روابطِ پدر و فرزندی، و قانون را، از جنبۀ آسمانی و روحانی به در آورده، جنبۀ زمینی و مادی داده بود. تا مدتی، مثلِ اروپای امروز، اصولِ روشنگریِ پِریکلِس، موازینِ اخلاقی را حفظ و تقویت میکرد; احساساتِ بشردوستی رونق یافت، نِفرت از جنگ (هر چند بدون نتیجه) برانگیخته شد، و حَکَمیت بینِ مردمان و شهرها توسعه یافت. رفتارِ مردم، آراسته و پرداخته گردید، مکالمه ها مقیدتر و بیشتر؛ مبادی آداب شد، و نزاکت که در دربارها مایۀ تامینِ شخصی و حفظِ اعتبار بود، مانندِ قرونِ وسطی، از دربارها به مردم رسوخ یافت. وقتی که رومیها وارد شدند، یونانیها از رفتارِ ناهنجار و عادتِ بی نزاکتِ آنها یِکهِ خوردند. زندگی: آراسته و پالوده بود، و زنان به آزادی در اجتماع میگشتند و مردان را به تجملاتِ غیر عادی وا میداشتند. مردان، بخصوص در بیزانس و رودِس، علی رغمِ آنکه قوانین: ریش تراشیدن را به عنوانِ زن صفتی منع میکردند، صورتِ خود را میتراشیدند. ولی پِیروی از لذات و شهوات، زندگیِ مردم طبقاتِ بالا را اشغال کرده بود. مسئلۀ قدیمیِ علمُ الاخلاق و اخلاقیات، که میکوشید طبیعتِ اِپیکوریِ انسان (یعنی لذت طلبی) را با فلسفۀ رَواقی (نفیِ لذتطلبی) آشتی دهد، راهِ حلی در مذهب، سیاست، و فلسفه نمییافت.
تعلیم و تربیت توسعه یافت، ولی این توسعه در قشرهای جامعه سطحی بود، چون تاکیدِ آن در تمامِ سنین، بیشتر بر ازدیادِ دانش بود تا ساختنِ شخصیت. در نتیجه توده هایی از مردمِ نیمه تحصیلکرده و ناراضی به وجود آورد که، آواره از کارگری و کشاورزی مانندِ مالُ التجاره ای بیصاحب، در کِشتیِ کشور، سرگردان میگشتند. بعضی از شهرها، مانند میلِتوس و رودِس، مدارسِ عمومیِ دولتی تاسیس کرده بودند. در تِئوس و کیوس دختران و پسران بدونِ کوچکترین تبعیضی با هم درس میخواندند و این امر فقط در اسپارتا سابقه داشت. آکادمی تبدیل به دبیرستان یا دانشکدهای شده بود که کلاسِ درس، سالنِ سخنرانی، و کتابخانه داشت. زورخانه رونق یافت و بخصوص در نواحیِ شرقی طرفدار زیاد پیدا کرد; لیکن مسابقاتِ عمومی به مسابقاتِ حرفه ای تقلیل یافت. مخصوصا در مَشت زنی که در آن زورمندی بیش از مهارت اهمیت داشت. یونانیان که روزی ملتِ ورزشکاری بودند، اکنون به تماشای مسابقات اکتفا میکردند. به عبارت دیگر تماشا را به عمل ترجیح میدادند.
اخلاق عمومی در روابطِ جنسی، حتی نسبت به دورۀ بی بندوبارِ پریکلس، پایین آمده بود. "همجنس دوستی" هنوز رواجِ کامل داشت. در سیمایتا، اثرِ کریتوس، چنین میخوانیم: “دلفیس جوانِ عاشق است، ولی اینکه معشوقش زن یا مرد است نمیدانم.” روسپی بازی هنوز ادامه داشت. دِمِتریوس پولیورسِتِس ،دویست و پنجاه تالنت (75 هزار دلار) بر آتنیها مالیات بست، و سپس به این بهانه که رفیقه اش لامیا برای خریدنِ صابون به این پول احتیاج دارد، آن را به او بخشید. این عمل آتنیهای خشمگین را برانگیخت تا بگویند که معلوم میشود این خانم بسیار کثیف است. رقصِ زنانِ برهنه به عنوانِ یکی از آداب پذیرفته شد و در مجلسِ پادشاهِ مقدونی اجرا میشد. زندگیِ آتنی در نمایشنامه های مِناندِر همچون مجموعه ای از سبک سریها و گمراهیها و زِنا و شهوترانی؛ معرفی شده است.
زنانِ یونانی فعالانه در امورِ فرهنگیِ زمان، مشارکت داشتند، و در ادب، علم، فلسفه، و هنرِ آن دوران سهیمند. آریستودامایِ سِمیرنایی: اشعارِ خود را در سراسرِ خاکِ یونان میخواند و احتراماتِ زیادی کسب کرد. بعضی از فیلسوفان، از قبیلِ اِپیکور، در پذیرفتنِ زنان به مدرسه شان تردید نمیکردند. در ادبیات به زیباییِ ظاهریِ زن بیشتر توجه میشد تا جذابیتِ باطنی و مادریِ او. پرستشِ زیباییِ زن در ادبیات، در داستان نویسی و شاعری، رواج یافت. به همراهِ آزادیِ نسبیِ زنان، شورش علیه وظایف مادری آغاز شد، و جلوگیری از بچه دار شدن، نمودارِ برجستۀ آن عصر گردید. سقطِ جنین تنها هنگامی غیرقانونی بود که زن خلافِ میلِ شوهرش مرتکبِ آن شود، یا به دستورِ فاسِقَش انجام دهد. کودکِ سرِ راهی بسیار بود. فقط یک درصد از خانواده ها در شهرهای یونانِ قدیم؛ بیش از یک فرزندِ دختر پرورش میدادند. پوسیدیپوس گزارش میدهد: “حتی مردانِ ثروتمند نیز کودکِ دخترِ خود را سرِ راه میگذارند.” خواهر کمتر پیدا میشد.
خانواده های بدون بچه یا یک بچه ای بسیار زیاد بود. از نوشته هایی که بر جای مانده میتوان به چگونگیِ باروریِ 70 خانوادۀ میلِتوسی در حدودِ 200 سال قبل از میلاد پی برد: سی و دو خانواده فقط یک بچه، و سی و یک خانواده دو فرزند داشتند; رویِ هم رفته آنها یکصدو هیجده پسر و فقط 28 دختر داشتند. در اِرِتریا در هر دوازده خانواده یک خانواده دو پسر داشت; کمتر کسی دو دختر داشت. فیلسوفان کشتنِ نوزاد را به اِغماض مینگریستند و میگفتند که این عمل جلوی ازدیادِ نفوس را میگیرد; ولی وقتی طبقاتِ پایین هم به این کار دست زدند، نرخِ مرگ و میر بیش از میزانِ تولد شد. مذهب، که روزی مردم را از ترسِ لعنتِ روح به تولیدِ مثلِ فراوان وامیداشت، دیگر نمیتوانست در مقابلِ راحت طلبی و گرانی مقاومت کند و تاثیرش را از دست داده بود. در مستعمرات، مهاجرت باعث شد خانواده های قدیمی دوباره اعتبار یابند، مهاجرت به آتیک و پلوپونز به حدِ قابلِ اِغماض رسید، و جمعیت کم شد. در مقدونیه، فیلیپِ پنجم محدودیتِ خانواده را منع کرد، و در نتیجه در عرضِ سی سال نیروی انسانی را پنجاه درصد افزایش داد. از این نکته میتوان پی برد که جلوگیری از ازدیادِ نسل تا چه حد در همه جا، و حتی در مقدونیۀ نیمه وحشی، معمول بوده است.
پولوبیوس در 150 قبل از میلاد مینویسد: در عصرِ ما، تمامِ یونان در معرضِ کمیِ میزانِ تولد و کاهشِ عمومیِ جمعیت قرار گرفته، در نتیجه، شهرها متروک و زمین بی ثمر مانده است ... . زیرا چون مردان به تجمل پرستی، آز، و تنبلی عادت کرده بودند، نمیخواستند ازدواج کنند، یا اگر میکردند نمیخواستند کودکی را که برایشان به دنیا میآمد بزرگ نمایند، و اگر بچه دار میشدند بیش از یک یا دو اولاد نگه نمیداشتند که در ناز و نعمت بمانند و جوهرِ استعدادِ خود را ضایع نسازند. در نتیجه، پلیدی به طورِ نامحسوس ولی بسرعت رواج یافت. خانه هایی که بیش از دو فرزند نداشتند، اگر یکی را جنگ و دیگری را ناخوشی میبرد روشن است که خالی میماندند ... و کم کم شهر، منبعِ نیروی انسانیِ خود را از دست میداد، و ضعیف میشد.
IV - انقلاب در اسپارتا
در این زمان که تمرکزِ ثروت همه جا در یونان به آتشِ اختلافاتِ طبقاتی دامن میزد، دوبار در اسپارتا کوشیدند که اصلاحاتِ انقلابی به وجود بیاورند. اسپارتا که به سببِ محاط بودن در ارتفاعاتِ طبیعی ، از سایرِ شهرها جدا بود، توانسته بود استقلالِ خود را حفظ کرده، مقدونیها را عقب رانده، و ارتشِ عظیمِ پیرهوس را شجاعانه شکست دهد (272). ولی حرص و آزِ ثروتمندان از داخل؛ ویرانی و اضمحلالی به وجود آورد که لشکرهای خارجی به بار نیاورده بودند. قوانینِ لیکورگوسی که خارج کردنِ زمین از خانواده را از طریقِ فروش یا تقسیم از راهِ ارث منع میکرد نقض شده، و ثروتهایی که اسپارتیها در امپراطوری یا جنگ گِرد آورده بودند به مصرفِ خریدنِ زمین رسیده بود. در حدودِ سال 244، هفتصد هزار هکتار از اراضیِ لاکونیا متعلق به یکصد خانواده بود، و فقط هفتصد نفر از حقوقِ شهروندی برخوردار بودند.
حتی اینان نیز دیگر به اجتماع غذا نمیخوردند، فقیران نمیتوانستند سهمِ لازم را بپردازند، و ثروتمندان نیز ترجیح میدادند که در خلوت غذا بخورند. اکثریتِ بزرگی از خانواده ها که روزی از مزایای آزادی برخوردار بودند اکنون در گردابِ فقر فرو رفته بودند. اینان ابطالِ قروضِ خود و تقسیمِ مجددِ زمین را خواستار شدند.
کوششی که شاهانِ اسپارتی در اصلاحِ این امور کردند، در واقع به اعتبارِ حکومتِ سلطنتی افزود. در 242، آگیسِ چهارم و لِئونیداس، مشترکا به تختِ سلطنتِ دوگانه جلوس نمودند. آگیس که عقیده داشت نیتِ لیکورگوس، تقسیمِ مساویِ اراضی بینِ تمامِ شهروندانِ آزاد بوده، پیشنهاد کرد که زمینها مجددا تقسیم شده، بدهی ها لغو گردیده، و نیمۀ کمونیسمِ لیکورگوسی احیا گردد. آن زمیندارانی که زمینشان در گرو بود، ابطالِ قروض را پذیرفتند و از آن حمایت کردند، ولی همینکه این اقدام عملی شد با سایرِ اصلاحات شدیدا مخالفت ورزیدند. به تحریکِ لِئونیداس، آگیس با مادر و مادر بزرگش کشته شد. هر دوی آنها داوطلب شده بودند که املاکِ وسیعشان بینِ مردم قسمت شود. در این داستانِ هیجانانگیزِ درباری، قهرمانانِ ما، زن بودند.
کیلونیس، دخترِ لِئونیداس، زنِ کلِئومبروتوس بود که از آگیس پشتیبانی میکرد. وقتی لِئونیداس تبعید شد و کلِئومبروتوس تختِ او را غصب کرد، کیلونیس شوهرِ فاتحِ خود را رها کرد تا در تبعیدِ پدرش سهیم باشد; چون لِئونیداس دوباره قدرت را به دست گرفت و کِلئومبروتوس را تبعید کرد، کیلونیس، تبعید با شوهر را انتخاب نمود.
لِئونیداس برای دست اندازی به اموالِ زیادِ بیوۀ آگیس او را وا داشت که با پسرش کلِئومِنِس ازدواج کند.
لیکن کلِئومِنِس، عاشقِ زنِ اِجباریِ خود شد و توسطِ او به عقایدِ آگیسِ مرده آگاه کردید، و چون به عنوانِ کلِئومِنِسِ سوم به پادشاهی رسید، مصمم شد که اصلاحاتِ آگیس را عملی سازد. کلِئومِنِس که به خاطرِ شجاعتش در جنگ، محبتِ سربازان را جلب کرده و سادگیِ زندگیش مردم را موافقِ او ساخته بود، اِفورها را به استنادِ اینکه هرگز موردِ تاییدِ لوکورگوس نبوده اند برانداخت; چهارده نفر از آنهایی را که مقاومت میکردند کشت و هشتاد نفر را تبعید کرد; قروض را باطل ساخت. زمینها را بینِ مردمِ آزاد تقسیم، و انضباطِ لیکورگوسی را احیا کرد. به آن هم قناعت نکرد و مصمم شد پِلوپونِز را، که انقلاب کرده بود، تسخیر کند.
طبقات کار گرِ کلیۀ نقاط او را به عنوانِ آزاد کنندۀ خود، میستودند و شهرهای بسیاری مشتاقانه تسلیمِ او شدند.
آرگوس، پِلِّنه، فیلوس، اِپیداوروس، هِرمیونه، ترویزِن، و بالاخره کوربنتِ ثروتمند را گرفت. خمیرمایۀ برنامه های او به همه جا سرایت کرد: در بیوشا پرداختِ قرضها منسوخ شد، و دولت وجوهی برای آرام کردنِ فقیران تخصیص داد. در مِگالوپولیس، کِرکیداسِ فیلسوف به ثروتمندان پناهنده شد که بیایید و قبل از اینکه انقلاب تمامِ ثروتتان را نابود کند به کمکِ فقیران بروید. چون کلِئومِنِس به آکایا تاخت و آراتوس را شکست داد، تمامِ طبقاتِ عالیهِ یونان، از ترسِ از دست دادنِ اموالشان بر خود لرزیدند. آراتوس از مقدونیه استمداد کرد. آنتیگونوسِ سوم (دوسون) به کمکِ او شتافت، کلِئومِنِس را در سِلاسیا شکست داد (221)، و حکومتِ متنفذین را در لاکدایمون احیا کرد. کلِئومِنِس به مصر فرار کرد و کوشید تا حمایتِ بطلمیوسِ سوم را جلب کند، لاکن موفق نشد. سپس خواست تا اهالیِ اسکندریه را وادار به انقلاب نماید، و چون در این کار هم شکست یافت خودکشی کرد.
جنگِ طبقاتی ادامه یافت. یک نسل پس از کلِئومِنِس، مردمِ اسپارتا حکومتِ خود را برانداخته، به جایش دیکتاتوریِ انقلابی برپا ساختند. فیلوپویمِن، جانشینِ آراتوس، که ریاستِ اتحادیۀ آکایایی را داشت، به لاکونیا هجوم کرده، سُلطۀ مالکیت را مجددا برقرار ساخت. همینکه فیلوپویمِن شهر را ترک کرد، مردم دوباره شورش کرده، نابیس را به دیکتاتوری برگزیدند (207). نابیس اهلِ سوریه و از نژادِ سامی بود، در جنگ اسیر شده و به غلامی در مِگالوپولیس فروخته شده بود. وی که از فشارها درس آموخته و استعدادش پرورش یافته بود، با برپا کردنِ یک انقلاب بینِ هِلوتسها انتقامِ خود را کشید. وقتی به دیکتاتوری رسید با یک فرمان، تمامِ آزاد های اسپارتی را حقِ شهرمندی داد و هِلوتسها را آزاد کرد. چون ثروتمندان سد راهش شدند، اموالشان را مصادره کرد و سرشان را برید. خبرِ اقداماتِ او در همه جا پیچید و او، با کمکِ طبقاتِ فقیر، بآسانی توانست آرگوس، مِسِنیا، اِلیس، و قسمتی از آرکادیا را تسخیر کند. هر جا میرفت املاکِ بزرگ را ملی میکرد، زمین را بینِ مردم تقسیم مینمود، و قروض را فسخ میکرد. اتحادیۀ آکایایی، که از برانداختنِ او عاجز بود، دستِ کمک به سوی روم دراز کرد. فلامینینوس به کمکِ آنها آمد، ولی نابیس چنان مدافعه ای نشان داد که سردارِ رومی قراردادِ صلحی با او منعقد کرد که مطابقِ آن نابیس ثروتمندانِ زندانی را آزاد میکرد، ولی قدرتِ خود را حفظ مینمود. در این میان یکی از مزدورانِ اتحادیۀ آیتولیایی در سالِ 192 نابیس را به قتل رساند. چهار سال بعد فیلوپویمِن بازگشت، حکومتِ متنفذان را دوباره برپا کرد، نظامِ لیکورگوسی را منحل ساخت، و سه هزار نفر از پیروانِ نابیس را به بردگی فروخت. انقلاب خاتمه یافت; و نیز عمرِ اسپارتا. هر چند که اسپارتا بعد از آن به نام موجود بود، ولی دیگر نقشی در تاریخِ یونان نداشت.
V - برآمدنِ رودِس
بازرگانی و سرمایه، هراسناک از طغیانها و شورشها و اختلافاتِ طبقاتی و در عینِ حال به علتِ نقل و انتقالِ جمعیت، از خاکِ اصلیِ یونان کوچ کرده، در جزایرِ اژه پناهگاه های جدیدی جستجو میکرد. دِلوس، که روزی به خاطرِ آپولون ثروت فراوانی داشت. در قرنِ دوم، تحتِ حمایتِ روم و ادارۀ آتن ،بندرِ آزاد اعلام شد و نُضج یافت. جزیرۀ کوچک از سوداگرانِ خارجی، بنگاه های تجاری، قصرها و رِواقها، و معابدِ گوناگونِ مذاهبِ غیر بومی پر شده بود.
رودِس در قرنِ سوم به اعلا درجۀ ترقیِ خود رسید، و به عقیدۀ عموم، متمدنترین و زیباترین شهرِ دنیایِ یونان گردید. اِسترابون دربارۀ این بندرِ بزرگ مینویسد که “چنان از لحاظِ بندرگاه ها و راه ها و دیوارها و اصلاحاتِ شهری بر بنادرِ دیگر امتیاز دارد که نمیتوانم هیچ شهری را همپایه یا لااقل نزدیکِ به آن بخوانم.” بندرگاه های وسیعِ رودِس که در چهار راهِ مدیترانه واقع شده، و در واقع موقعیتی داشت که میتوانست از توسعۀ بازرگانی که فتوحاتِ اسکندر بینِ اروپا و مصر و آسیا به وجود آورده بود استفاده کند، جایِ بنادرِ صور و پیرایِئوس را در باراندازی و بارگیریِ کشتیها گرفته، مرکزِ سازماندهی و سرمایه گذاری برای تجارتِ دریای شرقی گشته بود. بازرگانانِ این شهر ، شهرتی پراستفاده در صداقت یافتند. آوازۀ ثُباتِ حکومت و بنادرش در آن دنیای پرآشوب در همه جا پیچید. نیروی دریاییِ نیرومندِ آن، که توسطِ اَتباعش اداره میشد، دریای اژه را از دزدانِ دریایی پاک کرد، و امنیتی در دریاها به وجود آورد که کشتیهای بازرگانیِ کشورهای مختلف، به تساوی از آن بهره مند میشدند. با اُستادیِ کامل قوانینی برای کشتیرانی وضع کرد. این قوانین چنان موردِ استقبالِ عمومی قرار گرفت که قرنها تجارتِ دریای مدیترانه را اداره میکرد و بعد هم در قوانینِ کشتیرانیِ روم، قسطنطنیه، و ونیز موردِ استفاده قرار گرفت.
رودِس، پس از آنکه در اثرِ مقاومتِ دلیرانۀ خود در مقابلِ دِمِتریوس پولیورسِتِس از استیلای مقدونیه؛ خود را خلاص کرد (305)، توانست با حفظِ بیطرفیِ عاقلانه ای کَشتیِ مراد را با موفقیت از آبهای پرتلاطمِ سیاستِ زمان گذرانده، به ساحلِ نجات برساند، و تنها در مواقعی واردِ در جنگ میشد که دولتِ مهاجم را سر جای خود نِشانَد یا آزادیِ دریاها را حفظ کند. بسیاری از شهرهای سواحلِ اژه را زیرِ لِوای یک “اتحادیۀ جزیره” درآورد و سیادتِ خود را بر آنها چنان با عدالت اعمال میکرد که دیگران هیچ یک اعتراضی به رهبریش نداشتند. حکومتِ رودِس، که مانندِ جمهوریِ روم؛ حکومتی آریستوکراتیک، مبتنی بر پایه های دموکراتیک بود، با مهارت و عدالتِ نسبی بر شهرهای لیندوس، کامیروس، یالیسوس، و رودِس حکمرانی میکرد، به بیگانگانِ مقیم؛ چنان امتیازاتی میداد که آتن هرگز به اَتباعِ خود نداده بود، از انبوهِ بردگان چنان حمایت میکرد که هنگامِ خطر جرئت کرده اسلحه به دستِ آنها میداد، و ثروتمندان را وظیفه دار میساخت که از فقیران دستگیری کنند. مخارجِ حکومت از راهِ مالیات دو درصد بر واردات و صادرات تامین میشد. با گشاده دستی به شهرهای محتاج، گاهی بدونِ چشمداشتِ منفعت، پول قرض میداد.
چون شهرِ رودس را زلزله ویران ساخت (225)، تمامِ دنیایِ یونان به کمکِ آن آمد، زیرا همه کس میدانست که نابودیِ رودس یعنی آشوبِ بازرگانی و اقتصادی در حوزۀ دریای اژه. هیرونِ دوم یکصد تالنت طلا فرستاد (300 هزار دلار)، و در شهرِ تازه بنای رودِس یک دسته مجسمه ساخت که نشان میداد مردمِ سیراکوز تاج بر سرِ مردمِ رودِس میگذارند. بطلمیوسِ سوم سیصد تالنت نقره هدیه کرد(یک تالنتِ یونانی بیست و هشت کیلوگرم وزن داشت. ). آنتیگونوسِ سوم سه هزار تالنت نقره، به اضافه مقدارِ زیادی چوب و سنگِ تراشیده، و ملکه اش سه هزار تالنت سرب و 150 هزار بشکه غَله فرستادند. سِلوکوس سوم سیصد هزار بشکه غَله و ده کشتیِ پنج ردیف پارویی با تمامِ وسایل فرستاد. پولیبیوس میگوید: “مشکل است تعدادِ شهرهایی را که به قدرِ وُسعِ خود کمک میکردند به شمار آورد.” این دوره، نقطۀ درخشانی در تاریخِ سیاسیِ تیرۀ آن خِطه بود، و در واقع یکی از مراحلِ نادری بود که تمامِ دنیای یونان، اندیشه و عملِ واحدی داشت.
Create your
podcast in
minutes
It is Free