تاریخ تمدن قسمت۲۱۰-فصل بیست و چهارم :هلنیسم و مشرق زمین
اضمحلال یونان
فصل بیست و چهارم :هلنیسم و مشرق زمین
امپراطوریِ سِلوکیان
تمدنِ سِلوکیان
فصل بیست و چهارم :هلنیسم و مشرق زمین
I - امپراطوریِ سِلوکیان
اگر از سرزمینِ اصلیِ یونان و دریایِ اژه بگذریم و به ماندگاه های یونانیِ آسیا و مصر برسیم، از زندگیِ تازه و رشد کننده ای که همواره میبینیم به شِگِفت می اُفتیم و میبینیم که هلنیسم رو به فساد و تباهی نمیرفت، بلکه پراکنده میشد. پس از ختمِ جنگِ پِلوپونِزی، سِیلی از سربازان و مهاجرانِ یونانی به آسیا سرازیر شده بودند. فتوحاتِ اسکندر با عرضه داشتنِ امکاناتِ جدید برای فعالیتِ هلنیها، بِسترِ آن سیل را گشاده تر ساخت.
سِلوکوس، که “نیکاتور” ( فاتح) لقب داشت، بینِ سردارانِ اسکندر به شجاعت، قدرتِ تصور، و سخاوت مشهور بود. از صفاتِ مشخصۀ او این بود که وقتی فهمید پسرش دِمِتریوس از عشقِ همسرِ زیبای او ستراتونیس ، ناخوش گشته، همسرش را به او بخشید. آنتیگونوسِ اول، که تفویضِ بابِل را به سِلوکوس با خصومت تلقی میکرد، به جنگِ او رفت تا خاورِ نزدیک را متصرف شود، ولی سِلوکوس و بطلمیوسِ اول او را در غزه در سال 312 شکست دادند. از آن لحظه که خاندانِ سِلوکوس، تاریخِ امپراطوریِ سِلوکیان را نقش زد، عصری جدید و نحوۀ فکریِ تازه به وجود آمد که در قلوبِ مردمِ آسیا تا زمانِ پیامبرِ اسلام دوام یافت.
سِلوکوس کشورها و فرهنگهایی چون ایلام، سومر، پارس، بابِل، آشور، سوریه، فنیقیه، و گاهی آسیای صغیر و فلسطین را به زیرِ سلطۀ خود درآورد. در سِلوکیه و اَنطاکیه پایتختهایی ساخت غنیتر و پرجمعیتتر از هر پایتختی که یونان به خود دیده بود. برای سِلوکیه محلی در نقطۀ اتصالِ رودِ دجله و فرات نزدیکِ بابِلِ کهنسال و بغدادِ آینده انتخاب کرد. این محل چنان بود که تجارتِ بین النهرین و خلیجِ فارس و نقاطِ دورتر را جلب میکرد. جمعیتِ آن در نیم قرن به ششصد هزار نفر رسید که اکثرِ آنها آسیایی ولی زیرِ سُلطۀ اقلیتی از یونانیها بودند.(پروفسور لِروی واترمن به سالِ 1931 در این محل کاوش کرد و لوحه هایی از خاک درآورد. از این لوحه ها چنین برمیآید که یکی از ثروتمندترین شهروندانِ سِلوکیه بیست و پنج سال از پرداختِ مالیات خودداری کرد. ) اَنطاکیه نیز بر رودِ اُرُنتِس در جنوبِ ترکیه در محلی بنا شد نه چندان دور از مَصَبِ آن رود که برای رفت و آمدِ کشتیهای "اقیانوس پیما" نامناسب باشد، و ضمنا در فاصله ای باشد که از حملاتِ دریایی مصون بوده و بر اراضیِ حاصلخیزِ حوزۀ آن رود مسلط باشد، و نیز بتواند بازرگانیِ بینالنهرینِ شمالی و سوریه را به خود جلب کند. در اینجا پادشاهانِ بعدیِ سِلوکیه سُکنا گزیدند.
این شهر در زمانِ آنتیوکوسِ چهارم غنیترین شهرِ آسیاییِ سِلوکیان گردید و با معابد، بناها، تماشاخانه ها، آکادمی ها، ورزشگاه ها، باغهای گل، بولوارهای خوش منظره، و پارکهای زیبایی مانندِ پارکِ دافنه با سرخسها، درختهای غار، چشمه سارها، و فواره های زیبایش در سراسرِ یونان شهرت یافت.
سِلوکوسِ اول، پس از سی و پنج سال سلطنتِ توام با نیکوکاری و جلبِ قلوب، در 281 کشته شد. بلافاصله پس از مرگش امپراطوریِ او رو به تجزیه گذاشت. با تقسیماتِ جغرافیایی و نژادیِ از هم پاشید، گرفتارِ خونریزیهایی به خاطرِ تاج و تخت شد، و از هر سو بربرها آن را موردِ تاخت و تاز قرار دادند.
آنتیوکوسِ اول، ملقب به سوتِر (نجات دهنده)، شجاعانه علیهِ گلها جنگید. آنتیوکوسِ دوم، ملقب به تِئوس (خدا)، دایم در حالِ مستی به سر میبرد، انگار که میخواست دوباره خطرِ پادشاهیِ موروثی را نشان بدهد. همسرش، لائودیس، چندان دسیسه و توطئه کرد که عاقبتِ خاندانِ سلطنتی را به فنا کشید.
آنتیوکوسِ سوم، ملقب به کبیر، مَردِ با ظرفیت و بافرهنگی بود. مجسمۀ نیم تنۀ او در موزۀ لوور ، مردی را نشان میدهد که شجاعتی مقدونی دارد و هوشی یونانی. او قسمتِ اعظمِ امپراطوری را که از زمانِ سِلوکوسِ اول از دست رفته بود با جنگ های خستگی ناپذیری پس گرفت. کتابخانه ای در اَنطاکیه تاسیس کرد و نهضتی در ادبیات آغاز نمود که در اواخرِ قرنِ دوم در غزه به اوجِ ترقیِ خود رسید. قوانینِ خودمختاریِ محلیِ یونانی را حفظ کرد و به شهرها نوشت: “هر گاه دستوری برخلافِ قوانین دادم، اطاعت نکنید و آن را پایِ جهلِ من بگذارید.” لیکن عاقبت: جاه طلبی، بلندپروازی، و عشق ورزی، او را از پای درآورد. در سالِ 217 به دستِ بطلمیوسِ چهارم در رافیا شکست خورد و فینیقیه و سوریه و فلسطین را از دست داد. سپس، به تقلید از لشکرکشیهای اسکندر، به باکتریا و هند (208) تاخت تا بدین وسیله شکستِ قبلی را جبران کند. هانیبال برای جنگ با روم او را به کمک خواست و لشکرش را به یوبویا کشاند. در آنجا، در پنجاهسالگی، عاشقِ دخترِ خدمتکارِ زیبایی از کالکیس شد، او را با تشریفاتِ کامل، خواستگاری کرد، عروسیِ باشکوهی ترتیب داد، جنگ را فراموش کرد، و زمستان را در کامرانی گذراند. رومیها در تِرموپیل او را شکست دادند، به آسیای صغیر راندند، و دوباره در ماگنِسیا شکستی دیگرش دادند. بیقرار، به لشکرکشیِ دیگری در مشرق پرداخت و در راه، پس از سی و شش سال سلطنت، درگذشت.(187).
فرزندش سِلوکوسِ چهارم مردی صلح دوست بود. امپراطوری را با اقتصاد و درایت اداره کرد و در 175 کشته شد. در آن زمان برادرِ کوچکش با عنوانِ آرکون در آتن، که برای تحصیلِ فلسفه به آنجا رفته بود، خدمت میکرد. پس از شنیدنِ خبرِ مرگِ برادر، لشکری گِرد آورد، به اَنطاکیه رفت، قاتل را کشت، و تاج و تخت را پس گرفت (175). آنتیوکوسِ چهارم جالبترین و شگفت انگیزترین فردِ این خاندان، و معجونِ کمیابی از تیزهوشی و جنون و جذابیت بود. با وجودِ هزاران بیعدالتی و دیوانگی، کشورِ خود را با قدرت اداره کرد. به نمایندگانِ خود اختیار میداد که از قدرتِ خود سواستفاده کنند، و معشوقۀ خود را بر سه شهر اِستیلا داد. بدونِ مبنا، خشن یا سخاوتمند بود، از روی هوس میبخشید یا سیاست میکرد، با دادنِ هدیه های گرانبها ،مردمِ ساده را متعجب میساخت، و برای کودکان، وسطِ جمعیت پول میپاشید; به شراب، زن، و هنر عشق میورزید; به افراط مینوشید و تختِ خود را در ضیافتهای سلطنتی رها میکرد که برهنه با مطربان برقصد یا با خوانندگان هماواز شود. کولیِ عشرتطلبی بود که رویاهایش به حقیقت پیوسته بود. از خشکی و محدودیتهای آدابِ درباری بیزار بود، شخصیتهای برجستۀ درباری را ریشخند میکرد، لباسِ مبدل میپوشید که از لذتِ گمنامی بهره برد، و دوست میداشت که با مردم بیامیزد و سخنانِ آنان را دربارۀ شاه بشنود. از رفت و آمد به دکانِ صاحبانِ حِرَف و صحبت با آنان و بحث دربارۀ هنرِ آنها و تماشای کارِ حکاکان و زرگران لذت میبرد.
نسبت به هنر و ادب و فلسفۀ یونان، علاقۀ وافر احساس میکرد. اَنطاکیه را یک قرن مرکزِ هنرِ دنیایِ یونان نِمود. به هنرمندان دستمزدهای زیاد میداد که در سایرِ شهرهای یونان، معبد و مجسمه بسازند. معبدِ آپولون را در دِلوس تزیینِ دوباره کرد، برای تِگِئا تماشاخانه ای ساخت، و مخارجِ اتمامِ ساختمانِ ورزشگاهِ اولمپ را در آتن پرداخت. چون چهارده سال در روم زیسته و از آن تاثیرِ فراوان پذیرفته بود، میلِ باطنی نسبت به سازمانِ جمهوریِ آن شهر داشت و، انگار که از امپراطوریِ آوگوستوس خبر دهد، سیاست و طبعِ شوخش بر آن قرار گرفت که اختیاراتِ سلطنتیِ خود را به لباسِ آزادیِ جمهوری درآورد. یکی از نتایجِ مهمِ علاقۀ او به رسم و راهِ زندگیِ رومی، آوردنِ بازیهای گلادیاتوری به ورزشگاهِ پایتختش اَنطاکیه بود. مردم از این ورزشهای وحشیانه منزجر بودند، لیکن آنتیوکوس مردم را با نمایشهای مجلل و جالب جلب میکرد، و چون مردم به آن قصابی و خونریزی عادت کردند، انحطاطِ ایشان را برای خود فتحی میشمرد. این از خصوصیاتش بود که در ابتدا از پیروانِ مشتاقِ رَواقیون بود، اما در آخر به اِپیکور گروید. از صفاتِ خود چنان راضی بود که سکۀ کشور را به نامِ خود بِدین ترتیب میزد: “آنتیوکوس، مظهرِ خدا”. از بلندپروازی، در سالِ 169 قصدِ تسخیرِ مصر کرد. کم مانده بود موفق شود که روم که خود قصدِ فتحِ مصر را داشت، به او فرمان داد که از خاکِ افریقا بیرون رود. آنتیوکوس مهلت خواست تا فکر کند، لکن سفیرِ روم، پوپیلیوس، دایره ای رویِ شن به دورِ آنتیوکوس کشید و گفت قبل از عبور از خط، تصمیمِ خود را بگیر. آنتیوکوس خشمناک تسلیم شد، معبدِ اورشلیم را برای جبرانِ خسارت غارت کرد، مانندِ پدرش در جستجویِ شُهرَت و مال: مُتوجهِ نبرد با قبایلِ شرقی شد، و در راهِ خود در ایران، از صَرع، دیوانگی، یا ناخوشیِ دیگری درگذشت.
II - تمدنِ سِلوکیان
وظیفۀ مهمِ امپراطوریِ سِلوکیه در تاریخ این بود که به خاورِ نزدیک نظم و امنیتی اقتصادی بدهد که ایران قبل از اسکندر میداد، و روم بعد از قیصر در آینده قرار بود بدهد. علی رغمِ جنگها، انقلابها، غارتها، و فسادی که طبیعیِ امورِ بشری است، این وظیفه بخوبی انجام شد. پیروزیِ مقدونی هزاران سَدّی را که حکومتها و زبانهای گوناگون به وجود آورده بودند در هم شکست و غرب و شرق را به تبادلاتّ اقتصادیّ بیشتر دعوت کرد. نتیجۀ این موفقیت، رستاخیزِ درخشانِ آسیای یونان بود. در حالی که تضادها، اختلافات، فقرِ زمین، و تغییرِ راه های بازرگانی، سرزمینِ اصلیِ یونان را به تباهی میکشاند، وحدتِ نسبی و آرامشی که سِلوکیها به وجود آوردند موجبِ ترقیِ کشاورزی و بازرگانی و صنعت شد. شهرهای یونانیِ آسیا دیگر آزاد نبودند که انقلاب کنند یا در نوعِ حکومتِ خود دست به تجربه بزنند. هماهنگی را شاهان به مردم تحمیل میکردند و در واقع مردم آن را مانندِ خدایی پرستش مینمودند. شهرهای قدیمی مانند میِلتوس، اِفِسوس، و سمیرنا(اِزمیر) مجددا رونقِ اولیۀ خود را بازیافتند.
دره های دجله، فرات، اُردُن، اُرُنتِس، مایاندِر، هالیس، و اوکسوس (یا آمو دریا) در آن زمان حاصلخیزتر از آن بود که امروزه بتوان تصور کرد; زیرا این سرزمینها در نظرِ ما، امروز پس از دو هزار سال فرسایش، خشکی، و غفلت در کشت و کار، جز صحراها و کوهستانهای خشک چیزی نیست. زمین را کانالهایی مشروب میکرد که دولت موظف به ایجاد و نگاهداری از آنها بود. زمین متعلق به شاه، اَشراف، شهرها، معابد، یا مردم بود، و در همه حال، کارِ آن به دستِ رعیتهایی بود که، از راهِ توارث یا فروش، با زمین، منتقل میشدند. ثروتهای زیرزمینی متعلق به دولت بود، ولی دولت در استفاده از آنها اقدامی نمیکرد.
حرفه ها تخصصی شده و حتی هر شهری در ساختنِ مصنوعِ بخصوصی بهتر از سایرین شده بود. میلِتوس مرکزِ پرمشغلۀ نساجی بود، اَنطاکیه موادِ خام وارد میکرد و آنها را به کالاهای ساخته شده تبدیل مینمود.
بعضی از کارخانه ها، که غلامان در آنها کار میکردند، در تولیدِ انبوهِ پاره ای از مصنوعات، اهمیتِ نسبی یافته بودند. لیکن مصرفِ داخلی کمتر از تولید بود، و مردم چنان فقیر بودند که بازارِ داخلی اجازه نمیداد کارخانه های بزرگ با تولیدِ فراوان به وجود بیاید.
بازرگانی: حیاتِ اقتصادیِ یونان را تشکیل میداد; ثروتهای زیاد در شهرهای بزرگ به وجود میآورد و جمعیتِ روزافزونِ شهرها را به کار اشتغال میداد. نقل و انتقالِ پول، دیگر اکنون کاملا جایِ معاملۀ جنسی را، که تا چهار صد سال پس از ضربِ اولین سکه توسطِ کرزوس ادامه داشت، گرفته بود. مصر، رودِس، سِلوکیه، پِرگامون، و دولتهای دیگر ، پولهایی انتشار میدادند که به قدرِ کافی باثبات و شبیهِ هم بودند که تجارتِ بین المللی را تسهیل نمایند. بانکدارها به دولت و مردم اعتبار میدادند. کشتیها بزرگتر شده، از چهار تا شش گرۀ دریایی سرعت داشتند و، با گذشتن از دریاهای باز، راه ها را کوتاهتر میکردند. سِلوکیان بزرگراه هایی را که یادگارِ ایرانیها در شرق بود مرمت کرده، توسعه دادند. راه های "کاروان رو" از آسیای صغیر به سِلوکیه و از آنجا به دمشق، بیروت (بروتوس)، و اَنطاکیه کشیده شد. مراکزِ جمعیت، که از تجارت ثروتمند شده بودند، اَنطاکیه را ثروتمند، و اَنطاکیه هم به نوبتِ خود ایشان را ثروتمند میساخت. شهرهای دیگر نیز از قبیلِ بابِل، صور، طَرسوس، زانتوس، رودِس، هالیکارناسوس، میلِتوس، اِفِسوس، سمیرنا، پِرگامون، بیزانس، کیزیکوس، آپامیا، هِراکلیا، آمیسوس، سینوپه، پانتیکاپایوم، اولبیا ،لوسیماکیا، آبیدوس، تِسالونیکا (سالونیکا)، کالکیس، دِلوس، کورینت، آمبراسیا، اِپیدامنوس (دورازو)، تاراس، نِئاپولیس (ناپل)، رم، ماسالیا، اِمپوریوم، پانورموس (پالِرمو)، سیراکوز، اوتیکا، کارتاژ، سای رینی، و اسکندریه ،مرکزِ جمعیتهای بزرگ شدند. یک پیوندِ بازرگانیِ وسیع: اسپانیایِ تحتِ تسلطِ روم و کارتاژ، کارتاژِ تحتِ تسلطِ هامیلکار، سیراکوزِ تحتِ تسلطِ هیرونِ دوم، رومِ تحتِ تسلطِ سکیپیوها، مقدونیه تحتِ تسلطِ آنتیگونوسها، یونانِ تحتِ تسلطِ اتحادیه ها، مصرِ تحتِ تسلطِ بَطالسه، خاورِ نزدیکِ تحتِ تسلطِ سِلوکیان، هندِ تحتِ تسلطِ سلسلۀ ماوریا، و چینِ تحتِ تسلطِ سلسلۀ هان را ،به یکدیگر میپیوست. راه های چین از ترکستان، باکتریا (بلخ)، و ایران، یا از دریاهای آرال (خوارزم)، خزر، و سیاه میگذشت. راه هایی که از هند میآمد از افغانستان و ایران به سِلوکیه، یا از عربستان و پِترا(در مملکت اردنِ هاشمی کنونی واقع است. ) به اورشلیم و دمشق، یا از اقیانوسِ هند به آدانا (عدن)، و سپس از دریای سرخ به سوئز و بالاخره به اسکندریه میرفت. به خاطرِ تسلط بر این دو راهِ اخیر بود که سِلوکیها و بطالسه آن قدر جنگیدند (جنگهای سوریه) که به علتِ ضعف، به دستِ رومیها از پای در آمدند.
حکومتِ سلطنتیِ سِلوکیها، که از مشرق زمین سرچشمه میگرفت، استبدادِ مطلق بود، و هیچ مجلس یا شورایی اختیاراتِ آن را محدود نمیساخت. دربار بر مبنای دربارهای شرقی ساخته شده بود. حاجِبان و خواجه سَرایانی که لباسهای یراقدارِ متحدالشکل داشتند، مَجمَرهایی که برای خوشبو کردن بود، و موسیقی به سبکِ شرق معمول شده بود، ولی فقط لباسهای زیر و زبانِ یونانی برجای مانده بود. نُجَبا، مانندِ اشرافِ مقدونی، یا اروپای قرونِ وسطی، سرکردگانِ نیمه مستقل نبودند، بلکه مدیران یا نظامیانی بودند که شاه منصوب کرده بود. این ساختِ حکومتِ سلطنتی از هخامنشیها به سِلوکیان و ساسانیها، و از آنها به رومِ زمانِ دیوکلِسی و بیزانسِ زمانِ قسطنطین رسید. سِلوکیها که میدانستند قدرتِ آنها در یک کشورِ خارجی بستگی به وفاداریِ جمعیتهای یونانی دارد، سعی میکردند تا شهرهای قدیمیِ یونانی را تجدیدِ بنا کنند و شهرهای جدید بسازند. سِلوکوسِ اول 9 شهر به نامِ سِلوکیه، شش اَنطاکیه، پنج لائودیکه، سه آمپایا، و یک ستراتونیکه ساخت; و جانشیانِ او تا آنجا که میتوانستند از او تقلید کردند. مانندِ امریکای قرنِ نوزدهم، شهرها رشد میکرد و هر روز به تعدادشان افزوده میشد.
به واسطۀ همین شهرها بود که هلنیسم در آسیای باختری با سرعتی زیاد، اما نه به طورِ عُمقی، پیشروی کرد. این فرایند، البته، جریانی قدیم بود که با مهاجرتِ بزرگِ یونانیها آغاز شده بود. پراکنده شدنِ هلنیسم در واقع نوعی تجدیدِ حیاتِ یونیا بود .نوعی رجعتِ تمدنِ یونانی به مبداءِ اولیۀ آسیاییِ خود. حتی قبل از اسکندر، یونانیها، مقامهای بزرگی در دربارِ شاهانِ ایران داشتند و بازرگانانِ یونانی بر جاده های تجاریِ خاورِ نزدیک مسلط بودند. اکنون امکاناتِ سیاسی، بازرگانی، و هنری، سِیلی از ماجراجویان، مهاجرین، نویسندگان، سربازان، بازرگانان، اَطِبا، دانشمندان، و روسپیان را از یونانِ قدیمی، ماگناگراسیا(عنوانِ شهرهای یونانی، در ساحلِ خلیجِ تارانت، در جنوب ایتالیا)، و سیسیل به این خِطه روانه میکرد. مجسمه سازان و حکاکانِ یونانی از پادشاهانِ فنیقیه، لوکیا، کاریا، کیلیکیا، و باکتریا مجسمه میساختند و برای آنها سکه میزدند. رقاصانِ یونانی بندرهای آسیا را زیرِ پا گرفته بودند.
خلافکاریِ جنسی به شکلِ یونانیِ آن مرسوم شد، ورزشگاه ها و آکادمیهای یونانی در شهرهای شرقی سر برآوردند، و ورزش و استحمام به سبکِ یونانی، طرفدارانِ زیادی پیدا کرد. آبِ مشروبِ شهرها و فاضلابهای آنها به سبکِ جدید درآمد و خیابانها سنگفرش و تمیز شدند. مدارس، کتابخانه ها، و تماشاخانه ها، خواندن و ادبیات را رونق دادند، و شاگردانِ دانشکده ها شیطنتهای قدیمیِ خود را در خیابانها آغاز کردند. به کسی "با فرهنگ" میگفتند که زبانِ یونانی را بداند و از نمایشنامه های مِناندروس و اوریپید لذت ببرد. این تسلطِ تمدنِ یونانی بر خاورِ نزدیک یکی از نمونه های عجیبِ تاریخِ باستان است; هیچ تغییری به این سرعت و وسعت در آسیا دیده نشده بود. از جزئیات و نتایجِ آن ما اطلاعاتِ بسیار کمی داریم. اخباری که از ادبیات، فلسفه، و علومِ سِلوکیها در دستِ ماست بسیار ناچیز است. اگر ما امروز فقط اشخاصِ سرشناسی چون زنونِ رَواقی و سِلوکوسِ منجم و، در عصرِ رومیها، مِلِئاگروسِ شاعر و پوسیدیپوسِ دانشمند را میشناسیم، دلیل آن نیست که عدۀ زیادی وجود نداشته اند.
فرهنگِ سِلوکیها پر رونق، متنوع، صیقل یافته، پر از ذوق، و در هنر، مانندِ عصرِ ماقبلش بسیار بارور بوده است. هرگز قبل از آنجا که دانشِ ما به یاد دارد، تمدنی در میانِ محیطهای گوناگون اینچنین وسعت نیافته و دارای وحدتی پیچیده نبوده است. قریب به یک قرن، غربِ آسیا متعلق به اروپا بود. راه برای تسلطِ روم و بالاخره استیلای مسیحیت که ترکیب و هم نهادی از مجموعۀ جریانها بود، باز میشد.
مع هذا آسیا مغلوبِ غرب نشد. تمدنِ آن قدیمیتر و عمیقتر از آن بود که روحِ خود را تسلیم کند. توده های مردم به زبانهای مادریِ خود حرف میزدند، راه و روشِ عادیِ خود را پِیرَوی میکردند، و خدایانِ اجدادیِ خود را میپرستیدند. خارج از سواحلِ مدیترانه از عمقِ تمدنِ یونانی کاسته میشد، و مراکزِ یونانی، چون سِلوکیه در ساحلِ دجله، تنها جزایرِ یونانیی در اقیانوسِ شرق بودند. آن اختلاط و پیوندِ نژادی و فرهنگی که رویایش را اسکندر در سر میپروراند به وجود نیامد. یونانیان و تمدنِ یونانی در بالا قرار داشتند، و در زیرِ آنها اختلاطی از مردم و فرهنگهای آسیایی دیده میشد. خواصِ فرهنگِ یونانی در روحِ شرقی نفوذ نکرد; تازه طلبی، اشتیاق به مادیت، تمایل به کمال، قوتِ اِفاده به معنا، و استقلالِ فردیِ یونانی، تغییری در خواصِ شرقیها ایجاد ننمود. برعکس، با گذشتِ زمان، نحوۀ اندیشه و احساسِ شرقی، از زیر به قشرِ یونانیانِ حاکم نفوذ کرد، و به توسطِ آنها به مغرب رفت تا دنیای “کُفار” را تغییر شکل دهد. در بابِل، تاجرِ شکیبایِ سامی و بانکدارِ یهودی بر یونانیِ سَبُک مزاج تَفَوُق یافتند، خطِ میخی را حفظ کردند، و زبانِ یونانی را در دنیای تجارت در درجۀ دومِ اهمیت قرار دادند. علمِ احکامِ نجوم و کیمیاگری جایِ علمِ نجوم و فیزیکِ یونانی را گرفت. سلطنتِ استبدادیِ شرقی نشان داد که از دموکراسیِ یونانی نیرومندتر است و بالاخره شکلِ خود را به دنیای مغرب زمین نیز تحمیل کرد. شاهانِ یونانی و امپراطورانِ رومی به نَسَقِ سلاطینِ شرقی، تبدیل به خدایانِ رومیِ زمین شدند، و فرضیۀ حقوقِ آسمانیِ شاهان از طریقِ روم و قسطنطنیه به اروپای جدید منتقل شد. از طریقِ زِنون، تسلیم و جبرِ شرقی واردِ فلسفۀ یونان شد و، از هزاران راهِ مختلف، رازوری و قدوسیتِ خود را در خَلَئی که انحطاطِ اعتقاداتِ قدیمیِ یونانیان به وجود آورده بود وارد کرد. یونانیانِ به آسانی، خدایانِ شرق را، که اساسا شبیهِ خدایانِ خودشان بودند، پذیرفتند; منتها چون یونانی در حقیقت ایمان درستی نداشت، در حالی که اعتقادِ آسیایی محکم بود، خدای شرقی ماندِ و خدای یونانی فراموش شد. آرتِمیسِ اِفِسوسی با دوازده پِستان دوباره ربُ النوعِ مادریِ شرقیها شد. آیینِ بابِلیها، فنیقیها، و سوریها، روحِ بسیاری از مهاجمانِ یونانی را تسخیر کرد. یونان به شرق فلسفه داد، و شرق به یونان مذهب; مذهب در این میان فاتح شد، زیرا فلسفه تجملی بود برای عده ای معدود، در حالی که مذهب تَسَلای خاطرِ عده ای فراوان بود. در جریانِ موزونِ تاریخی، تغییر و تبدیلِ کُفر و ایمان، رازوری و طبیعت گرایی، و مذهب و علم، مذهب به قدرت بازگشت، زیرا به درماندگی و تنهاییِ نهانیِ بشر پی برد و به او الهام و شعر بخشید; و دنیای سَرخورده، استثمار شده، و خسته از جنگ با خوشحالی آن را پذیرفت تا امیدِ از دست رفته را بازیابد. نامنتظر ترین و عمیق ترین اثرِ فتحِ اسکندر، شرق گراییِ روح اروپا بود.
Create your
podcast in
minutes
It is Free