اضمحلال یونان
فصل بیست و پنجم :مصر و مغرب زمین
اسکندریه
شورش
غروب خورشید در سیسیل
اسکندریه
قسمتِ اعظمِ این ثروت به اسکندریه میآمد. مراکزِ استانها و چند شهرِ دیگر نیز پررونق بودند; خیابانهایشان سنگفرش بود و روشنایی داشت، افراد؛ تحتِ حمایتِ پلیس بودند، و آب بفراوانی عرضه میشد. ولی هیچ یک از شهرها از حیثِ مدرن بودن به پای اسکندریه نمیرسید. اِسترابون در قرنِ اولِ میلادی شرح میدهد که شهر: پنج کیلومتر طول و یک کیلومتر و نیم عرض داشت. پلینی طولِ دیوار آن را بیست و پنج کیلومتر میداند. دینوکراتِسِ رودِسی و سوستراتوسِ کنیدوسی طرحِ شهر را بر مستطیلی ریخته بودند که خیابانِ مرکزیِ آن به عرضِ سی متر از شرق به غرب میرفت و خیابانِ عریضِ دیگری آن را از شمال به جنوب قطع میکرد. هر دوی این خیابانها، وشاید بعضی دیگر، در شب کاملا روشن بودند، و در روز زیرِ سایۀ ستونهای سرپوشیده ای، که کیلومترها پشتِ هم قرار داشتند، خنک میشدند. این دو شریان ،شهر را چهار قسمت میکردند: قسمتِ جنوبی: راکوتیس، مصری نشین بود; قسمتِ شمالِ شرقی: محلِ سکونتِ یهودیان بود; قسمتِ جنوبِ شرقی، یا بروکِئوم، شاملِ قصرهای سلطنتی، موزه، کتابخانه، مقبره های بطالسه، مقبرۀ اسکندر “(هتل دِز اِنوالیدِ آن زمان)(بنای بزرگی در پاریس: جنوبِ رودخانۀ سن، که مقبرۀ ناپلئون در آن قرار دارد. در اصل، به عنوان آسایشگاهی برای سربازانِ معلول بنا شده بود. (1670).)، زرادخانه، معابدِ اصلیِ یونانی، و تعدادِ زیادی پارکِ وسیع بود. یکی از پارکها رَواقی داشت به طولِ دویست متر، و دیگری دارای باغِ وحشِ سلطننتی بود. در مرکزِ شهر، ادارات، انبارهای دولتی، دادگستری، آکادمی، و هزاران مغازه و بازار قرار داشت. در خارج از دروازه ها ،یک میدانِ ورزش، یک میدانِ اسب سواری، یک آمفی تئاتر، و یک قبرستانِ وسیع به نام نکروپولیس (شهرِ مردگان) بنا شده بود.
در امتدادِ ساحل، محلۀ مخصوصی برای شاه و استراحت بود. سد؛ یا پلی در بندر ساخته بودند که شهر را به جزیرۀ فاروس وصل میکرد; و بدین ترتیب، بندرگاهی دو طرفه ایجاد کرده بودند. این سد را، چون هفت ستادیوم طول داشت(واحد طول در یونانِ قدیم، حدود 185 متر)، هِپتاستادیوم مینامیدند. در پشتِ شهر، دریاچۀ مارِئوتیس قرار داشت که بندرگاه ها و مخرج هایی برای حمل و نقلِ رودِ نیل داشت. در همینجا بود که بطالسه قایقهای تفریحیِ خود را نگاه میداشتند و اوقاتِ فراغت را صرف میکردند.(از اسکندریۀ باستانی جز چند سرداب و ستون باقی نمانده است. باقیمانده های آن درست زیرِ شهرِ فعلی است و لذا خرجِ حفاری در آن منطقه گران میشود. شاید هم باقیمانده ها زیر سطحِ آب فرو رفته باشد; بعضی از قسمتهای آن شهرِ قدیمی را آبهای مدیترانه پوشانده است) جمعیتِ اسکندریه در دویست سال قبل از میلاد، مانند شهرهای بین المللی امروز، مختلط بود: بین چهارصد تا پانصد هزار مقدونی، یونانی، مصری، یهودی، ایرانی، آناطولیایی، سوریهای، عرب، و سیاهپوست در آنجا میزیستند.(جمعیتِ اسکندریه به سالِ 1927 پانصد و هفتاد هزار نفر بود. ) رواجِ تجارت باعثِ ازدیادِ مردمِ کاسب پیشه شد، و شهرِ بین المللیِ اسکندریه را پر از داد و قالِ تُجّار و کسبه ای کرد که سعی میکردند داد و ستد را از دستّ هم بربایند و تعصبی هم در صداقت نداشتند. تاجِ سرِ همۀ مقدونیها و یونانیها بودند که در چنان تجملی میزیستند که موجبِ حیرتِ سفیرانِ رومی بود که در سال 273 به آن شهر رفته بودند. آتِنایوس از خوراکیها و مشروبهایی گفتگو میکندکه بر میزها و جهازِ هاضمۀ طبقۀ اربابان سنگینی میکرد، و هِروداس مینویسد: “اسکندریه شهرِ آفرودیته است و همه چیز از ثروت، ورزشگاه، ارتشِ بزرگ، آسمانِ صاف، نمایشگاه های عمومی، فیلسوفان، ظروفِ قیمتی، جوانانِ خوبروی، خاندانِ سلطنتیِ خوب، آکادمیِ علوم، شرابِ عالی، و زن های خوشگل در آن یافت میشود.” شاعرانِ اسکندریه ای ارزش ادبیِ بکارت را کشف کردند، و داستان نویسهایش آن را موضوع و اِنتهای دردناکِ داستانهای بسیاری نمودند. لیکن شهر به سخاوتِ زنهایش و تعدادِ دختر خوانده هایش مشهور بود. پولوبیوس شِکوِه میکند که بهترین خانه ها در اسکندریه ،متعلق به زنانِ روسپی بود. زنهای تمامِ طبقات؛ آزادانه در خیابانها میگشتند، از دکانها خرید میکردند، و با مردها آمیزش داشتند. بعضی از آنها در ادبیات و دانش شهرت یافتند. ملکه ها و خانمهای دربارِ مقدونی، از آرسینوئه :ملکۀ بطلمیوسِ دوم گرفته تا کلئوپاترا :معشوقۀ آنتونیوس، عملا در سیاست دخالت میکردند و با جنایتهایشان بیش از عشق، به سیاست خدمت میکردند; با این وصف، آن قدر دلربایی داشتند که مردان را به دلاوریهای بیسابقه ای، لااقل در شعر و نثر، وادارند، و به اجتماعِ اسکندریه ،وقار و نفوذِ زنانه ای بخشیدند که در یونانِ باستان بیسابقه بود.
شاید یک پنجمِ جمعیتِ اسکندریه یهودی بود. حتی در حدودِ قرنِ هفتم ق م نیز مصر یهودینشین بود; بسیاری از بازرگانانِ یهودی در آغازِ فتوحاتِ ایران به خاکِ مصر آمده بودند. اسکندر مهاجرتِ یهودیان به اسکندریه را تشویق کرد، و به قولِ جوزِفوس، به آنها حقوقِ اقتصادی و سیاسیِ مساوی با یونانیان داد.
بطلمیوسِ اول، پس از فتحِ اورشلیم، هزاران اسیرِ یهودی را با خود به مصر برد، ولی جانشینش مجددا آنها را آزاد کرد، ولی، در عینِ حال، از یهودیانِ ثروتمند دعوت کرد که در اسکندریه خانه بسازند و تجارتخانه باز کنند. در آغازِ دورۀ مسیحی، یک میلیون یهودی در مصر بودند. تعدادِ زیادی از آنها در کویِ یهودیان در پایتخت زندگی میکردند. این کوهِ انحصاریِ یهودیان نبود و آنها آزاد بودند هر کجا که بخواهند، جز محلۀ بروکِئوم که خاصِ مامورانِ دولتی و خدمۀ آنها بود، زندگی کنند. یهودیان شورای خویش را انتخاب کرده، آیینِ مذهبی خود را اجرا میکردند. در سال 169، اونیاسِ سوم، خاخامِ اعظمِ یهود، کنیسۀ بزرگی در لِئونتوپولیس، در حومۀ اسکندریه، ساخت، و بطلمیوسِ ششم که دوستِ شخصیِ او بود درآمدِ هِلیوپولیس را برای نگهداری و مخارجِ آن معبد تخصیص داد. از این کنیسه ها به عنوانِ مدرسه، محلِ سخنرانی، و جایگاهِ مراسمِ مذهبی استفاده میشد. بدین دلیل یهودیانِ یونانی زبان، آنها را سیناگوگای (محلِ شورا یا محلِ اجتماع) میخواندند. از آنجایی که تعدادِ معدودی از یهودیانِ مصر پس از دو یا سه نسل زندگی کردن در آنجا هنوز هم زبانِ عبری میدانستند، هنگامِ وُعظ، خواندنِ تورات را با تفسیرهایی به یونانی همراه میکردند. از این مراسم، اولین شکلِ مراسمِ مذهبیِ کاتولیکها (قداس) به وجود آمد.
اختلافاتِ مذهبی و نژادیِ توام با رقابتهای اقتصادی، در آخرِ این دوره، یک نهضتِ ضد یهود در اسکندریه به وجود آورد. هم یونانیان و هم مصریها به وحدتِ کلیسا و حکومت عادت کرده بودند، و نسبت به استقلالِ فرهنگیِ یهودیان حسادت میورزیدند. علاوه بر این، رقابتِ صنعتگر و کاسبِ یهودی را احساس کرده، به نیرو، پشتکار، و مهارتِ او رشک میبردند; چون روم اقدام به وارد کردنِ گندمِ مصری کرد، کشتیهای یهودیان بود که آن را از اسکندریه حمل میکردند. یونانیان که در مَساعیِ خود به منظورِ هِلِنیستی کردنِ یهودیانِ مغلوب موفق نشده بودند، از این میترسیدند که مبادا در آینده گرفتارِ اجتماعی شوند که اکثریت آن: شرقیِ پر زاد و ولد باشد. بنابراین قانونِ پریکلس را زیرِ پا گذارده، شکایت میکردند که قانونِ یهود آنها را از برون همسری منع کرده، و ایشان اغلب با خارج از دین ازدواج نمیکنند. نوشته های ضدِ یهود افزایش یافت. مانِتحو، تاریخنویسِ مصری، موضوعِ اخراجِ یهودیها از مصر را در قرنها پیش به علتِ ابتلا به بیماریِ جذام تجدیدِ مَطلَع کرد. احساساتِ تحریک آمیزِ هر دو طرف افزایش یافت تا اینکه در قرنِ اولِ دورۀ مسیحی، به خشونتِ نابود کننده ای گرایید.
یهودیان با تمامِ قوا میکوشیدند تا آتشِ اِنزجارِ مردم را نسبت به کناره گیریِ اجتماعی و موفقیتهای خود فرو نشانند. گرچه مذهبِ خود را حفظ کرده بودند، به یونانی گفتگو میکردند، ادبیاتِ یونانی را خوانده به آنِ زبان مینوشتند، و کتابهای مقدس و تاریخیِ خود را به آن زبان ترجمه میکردند. برای آشنا ساختنِ یونانیان با رسومِ مذهبیِ یهود، و به منظورِ فراهم ساختنِ امکانِ خوانده شدنِ متونِ مذهبی توسطِ یهودیانی که عبری نمیدانستند، گروهی از دانشمندانِ یهودیِ اهلِ اسکندریه، احتمالا هنگامِ سلطنتِ بطلمیوسِ دوم، تورات را به یونانی ترجمه کردند. پادشاهانِ بطالسه نیز با این امر موافق بودند، به امیدِ آنکه بستگیِ یهودیانِ مصر به اورشلیم نُقصان یابد و جریانِ فرستادنِ پولهای یهودیانِ مصر به فلسطین کُند شود. افسانه هایی موجود است که گفتگو از آن میکنند که بطلمیوس فیلادِلفوس، بنا به توصیۀ دِمِتریوسِ فالرومی، در سالِ 250، تعدادِ هفتاد نفر دانشمندِ یهودی را دعوت کرده بود که از یهودا به مصر آمده اَسفارِ خمسه را ترجمه کنند(عنوانِ پنج کتابِ اولِ “عهدِ قدیم”) . شاه هر کدام از آنها را در اطاقی جداگانه در جزیرۀ فاروس منزل داد و تا آخرِ کار، آنها را جدا از هم و بدونِ تماس با هم نگاه داشت که هر کدام نسخه ای جداگانه تهیه کرده، تحویل بدهند. در آخرِ کار، تمامِ هفتاد نسخه، لغت به لغت با هم مطابقت داشتند این امر الهامِ آسمانیِ کتاب و مترجمان را میرسانید. شاه همه را با هدیه های گرانقیمتِ طلا پاداش داد، و از اینجا نسخۀ یونانیِ تورات به نامِ: “ترجمۀ هفتاد تن” مشهور شد.(این داستان بر مبنای نامه ای است که گویا آریستیاس نامی در قرنِ اولِ میلادی نوشته است. به سالِ 1684، هادی از دانشگاهِ آکسفرد، ساختگی بودنِ آن را ثابت کرد) در هر حال جریانِ ترجمه هر طور بوده باشد، ترجمۀ یونانیِ پنج کتابِ اولِ عهدِ قدیم در قرنِ سوم، و کتابهای انبیای آن در قرنِ دوم ظاهر شده است. این همان کتابِ مقدسی بود که فیلو و پاولِ حواری از آن استفاده کردند.
جریانِ یونانی کردنِ بومیانِ مصر نیز مانندِ یهودیان به شکستِ کامل منتهی شد. خارج از اسکندریه، مصریها، مذهب، البسه یا بهتر بگوییم برهنه بودن، و رسمِ زندگیِ باستانیِ خود را کاملا حفظ کرده بودند.
یونانیها: خود را فاتح میدانستند نه همردیف و همنوع، بنابراین هرگز نکوشیدند که آن طرفِ دلتای نیل؛ شهرهای یونانی به پا کنند، هرگز نکوشیدند زبانِ محلی را بیاموزند، و از طرفِ دیگر قوانینِ آنها، ازدواجِ یونانی با مصری را به رسمیت نمیشناخت. بطلمیوسِ اول کوشید که با یکی کردنِ سِراپیس و زئوس، خدایانِ مصری و یونانی، مذاهبِ یونانی و مصری را متحد کند. بطالسۀ بعدی، خود را به عنوانِ خدا برای پرستشِ مشترکِ اتباعِ گوناگونِ خود معرفی کردند، ولی آن مصریانی که به دنبالِ منصب و مقام نبودند، به این آیینهای مصنوعی توجهی نمیکردند. کاهنانِ مصری که ثروت وقدرتِ خود را از دست داده، برای معیشتِ خود محتاجِ عطیه های دولت بودند، صبورانه در انتظارِ آن بودند که موجِ یونانی برطرف شود. سرانجام، نه هلنیسم ،که رازوری بود که اسکندریه را فتح کرد، و مقدماتِ فلسفۀ نوافلاطونی و آیینهای نوید دهنده ای را پایه گذاشت که روحِ مردمِ اسکندریه را در قرنهایی که نزدیک به پیدایشِ مسیحیت بود به سوی خود جلب میکردند. اوزیریس، مانندِ سِراپیس، خدای موردِ علاقۀ مصریهای دورانِ بعدی و بسیاری از یونانیانِ مصری شد. ایسیس دوباره بینِ مردم به عنوانِ الاهۀ طبیعت و زنانگی و مادری محبوبیت یافت. چون مسیحیت پیدا شد، نه روحانیان و نه مردم، اشکالی در تبدیلِ ایسیس به مریم و سِراپیس به مسیح ندیدند.
IV - شورش
درسی که سوسیالیسمِ بطالسه آموخت این بود که حتی دولت هم ممکن است استثمارگر شود. در زمانِ سلطنتِ بطلمیوسِ اول و دوم، وضعِ حکومت نسبتا خوب بود، تاسیساتِ مهندسیِ بزرگی به انجام رسید، وضعِ کشاورزی پیشرفت کرد، وضعِ بازار منظم شد، ناظرانِ دولتی در اِعمالِ عدالت و اِجحاف تا حدودی اعتدال داشتند، و گرچه مواد و انسان هر دو موردِ استثمار قرار میگرفتند، منافعِ حاصله به مقدارِ زیادی صرفِ توسعه و زینتِ کشور و مخارجِ فرهنگی میگردید. سه عامل موجبِ شکستِ این آزمایش شد. بطالسه جنگهای بسیاری کردند و به نحوِ روزافزونی درآمدِ مردم را صَرفِ ارتش و بحریه و جنگ نمودند. پس از فیلادِلفوس ناگهان خصلتِ پادشاهان رو به فساد گذارد، کارشان خوردن و نوشیدن و شهوترانی شد، و ادارۀ دولت را به دستِ ناکسانی سپردند که تا میتوانستند مردمِ فقیر را میدوشیدند. فکرِ اینکه استثمار گران خارجی بودند، هرگز از خاطرِ مصریان و کاهنانِ آنها، که هنوز در اندیشۀ خوانِ نعمتی بودند که قبل از تسلطِ ایرانیها و یونانیها برایشان گسترده بود، محو نشد.
مفهومِ سوسیالیسمِ بطالسه اصولا تولیدِ وسیع بود نه توزیعِ دامنه دار. سهمِ فَلاحِ مصری از محصولِ خویش فقط آن قدر بود که زنده بماند، نه آن قدر که در کارش تشویق شود یا بتواند خانواده ای تشکیل بدهد.
نسلِ بعد از نسلِ این: استثمارِ دولت افزونی یافت. نظامِ نظارتِ دقیقِ دولت در جزئیاتِ امور، چون نگاهِ بیرحمانۀ پدری مستبد، غیرِ قابلِ تحمل گشت. دولت به دهقان تخم میداد که بکارد; سپس او را به زمین میبست تا موعدِ خرمن برسد.
هیچ کشاورزی حق نداشت یک ارزن از محصولِ خود را به میلِ خویشتن مصرف کند تا اینکه تمامِ بدهی اش را به دولت بپردازد. فلاح صبور است، ولی حتی او نیز زیرِ این فشار شروع به شکایت کرد. در قرنِ دوم، مقدارِ زیادی از زمینهای حاصلخیز، متروک مانده بود، زیرا هیچ کشاورزی حاضر نبود در آن شرایط کار کند. اجاره دهندگانِ املاکِ سلطنتی کسی را نمییافتند که زمینهای ایشان را بِدرَوَد; ابتدا کوشیدند بلکه خودشان کشاورزی کنند، ولی از عهده بر نیامدند. نتیجه این شد که صحرا دوباره و بتدریج بر تمدن غالب شد. در معادنِ طلای نوبه، غلامان در زیرِ فشارِ زنجیر و شلاق و در شرایطِ فلج کننده با بدنهای عریان کار میکردند، غذایشان ناچیز بود، هزاران نفر از بی غذایی و خستگی از پا در میآمدند، و تنها واقعۀ میمون در زندگیشان: مرگ بود. کارگرِ عادی روزی یک اوبولوس (نه سنت) مزد میگرفت و کارگرِ فنی دو یا سه اوبولوس. هر ده روز یک روز استراحت داشتند.
شکایات افزون و اعتصابات مکرر میشد: اعتصاب بینِ معدنچیان، قایقرانان، کشتیبانان، دهقانان، کارگران، کاسبان، و حتی ناظرانِ دولتی و پلیس شیوع یافت. این اعتصابات کمتر به منظورِ ازدیادِ دستمزد بود، زیرا رنجبران چنین امیدی را نداشتند، بلکه فقط از خستگی و یاس بود. در گزارشی که از این اعتصابها مانده آمده است که: “ما خسته شده ایم; ما فرار خواهیم کرد”; مقصود آن است که در معبدی متحصن خواهند شد. تقریبا تمامِ استثمارگران: یونانی، و تمامِ استثمارشدگان مصری یا یهودی بودند. کاهنان، مخفیانه، به احساساتِ مذهبیِ بومیان متوسل میشدند، در حالی که یونانیها مخالف با هر گونه امتیازی بودند که از طرفِ دولت به مصریان یا یهودیان داده شود. در پایتخت تودۀ مردم را اعانه های دولت و مَناظرِ زیبای خیابانها گول میزد، ولی حقِ ورود به منطقۀ کاخهای سلطنتی را که ارتشِ نیرومندی آن را تحتِ مراقبت قرار میداد نداشتند و نمیتوانستند در کوچکترین امورِ ملیِ خود دخالت کنند. سرانجام همین توده های پراکندۀ مردم به جماعتِ بدونِ مسئولیت و افسار گسیخته ای تبدیل شدند. (جماعت در روانشناسی، گروهی از مردم که بشدت دستخوشِ اَعمال و اَفعالِ یکدیگرند، و رفتارشان تحتِ سُلطۀ تلقین و احساسات است نه عقل و خرد. افراد در جماعت در نهایت درجۀ تلقین پذیری بوده، معمولا ارادۀ شخصی را از دست میدهند)در سالِ 216، مصریها انقلاب کردند ولی دولت آن را فرو نشاند. در سالِ 189 دوباره انقلاب کردند و این بار طغیانِ آنها پنج سال طول کشید. سلاطینِ بطالسه به زورِ ارتشِ نیرومندِ خود، و اضافه کردنِ مستمریِ کاهنان توانستند بر آن انقلاب هم پیروز شوند; ولی اوضاع غیر قابل تحمل گشته بود. کشور آن قدر دوشیده شده بود که به خون نشسته بود; حتی استثمارگران نیز حس میکردند که چیزی بر جای نمانده است.
شیرازۀ امور از هر جانب گسیخته شده بود. شاهانِ بطالسه زشتی و بزه کاری را از حد گذرانده، دیوانگی و حماقت را به نهایت رساندند. ازدواجهای بی بند و بار و شتابزده شان موجبِ از بین رفتنِ حیثیتِ آنها بینِ اتباعشان میشد. "عشق به تجمل" آنها را برای جنگ و ادارۀ امورِ دولتی، و برایِ تفکرِ سالم، ناتوان کرده بود. بیقانونی و نادرستی، بی لیاقتی، یاس، عدمِ رقابت و فقدانِ انگیزه های ناشی از مالکیت، سال به سال بهره وریِ اراضی را کم میکرد. ادبیات پژمرد، هنرِ خلاقه از بین رفت، و از بعد از قرنِ سوم، اسکندریه چندان خدمتی در این زمینه ها نکرد. مصریها احترامی را که نسبت به یونانیها داشتند از دست دادند، و یونانیها، حتی اگر بتوان تصور کرد که قبلا برای خودشان احترامی هم قایل بودند، آن را از دست دادند. سال به سال زبانِ خود را فراموش کرده، به زبانِ ناصحیحی، مخلوط از مصری و یونانی سخن میگفتند; به نحوی روزافزون، به تقلید از رسمِ مصریها، با خواهرانِ خود یا با خانواده های مصری ازدواج کرده، در آنها مستحیل شدند. هزاران نفر از ایشان به پرستیدنِ خدایانِ مصری پرداختند. در قرنِ دوم، یونانیها حتی در سیاست نیز تسلطِ نژادیِ خود را از دست داده بودند و شاهانِ بطالسه برای حفظِ قدرتِ خود، مذهب و مراسمِ مصری را اقتباس کرده، بر قدرتِ کاهنان افزوده بودند. همچنانکه پادشاهان به آسایش و لذتطلبی فرو میرفتند، کاهنان رهبری را به دست میآوردند و سال به سال زمینها و امتیازاتی را که شاهانِ صدرِ خاندان از آنها گرفته بودند باز میگرفتند. سنگ نبشتۀ روزتا، مورخِ 196 قبل از میلاد، مراسمِ تاجگذاریِ بطلمیوسِ پنجم را شرح میدهد که عینا اقتباس از تشریفاتِ مصری است. در زمانِ سلطنتِ بطلمیوسِ پنجم (203 - 181) و بطلمیوسِ ششم (181 - 145) نزاعهای خانوادگی، تمامِ هَمِّ خاندانِ سلطنتی را مصروف میداشت، در حالی که کشاورزی و صنایعِ کشور رو به اضمحلال بود. مصر روی نظم و آرامش به خود ندید تا اینکه قیصر، به عنوانِ حادثه ای کاملا اتفاقی در حیاتِ نظامی و سیاسیش، بدونِ زحمت آن را تصرف کرد، و در زمانِ آوگوستوس تبدیل به استانی از روم شد (30 ق م).
V - غروب خورشید در سیسیل
هلنیسم روی به سمتِ شرق و جنوب داشت و به غرب تقریبا توجهی نمیکرد. سای رینی، که آموخته بود تجارت از جنگ بهتر است، در شمالِ افریقا مانندِ همیشه رونق مییافت و محصولِ علم و هنرش، نامدارانی چون کالیماکوسِ شاعر و اِراتوستِنِس و کارنیدِسِ فیلسوف بودند. ایتالیای یونان از خطرِ دو جانبۀ ازدیادِ بومیان و نُضجِ روم به وحشت افتاده، ضعیف شده بود، و سیسیل نیز از ترسِ قدرتِ کارتاژ آرامش نداشت. بیست و سه سال پس از آمدن تیمولِئون، انقلابِ یک فردِ ثروتمند، دموکراسیِ سیراکوز را از بین برداشت و حکومت را در دستِ ششصد خانوادۀ اعیان گذاشت (320). این عده نیز بعدا دچارِ تفرقه شدند و بنوبت با انقلابِ خونینی سرنگون گشتند که در آن چهار هزار نفر کشته شدند و شش هزار نفر از ثروتمندان به خارج تبعید شدند. آگاتوکلِس، با وعدۀ اینکه قرضها را خواهد بخشید و زمینها را مجددا تقسیم خواهد کرد، به دیکتاتوری رسید. بدین نحو، در فواصلِ معین، تمرکزِ ثروت به حدِ افراط میرسید، و آن وقت با مالیات یا انقلاب به حالِ عادی برمیگشت.
بعد از چهل و هفت سال آشوب، که ضمنِ آن کارتاژیها مکررا به جزیره حمله کردند. پیرهوس آمد، پیروز شد، شکست خورد، و رفت. سیراکوز از بختِ خوشی که شایسته اش نبود، تحتِ تسلطِ هیرونِ دوم درآمد، که بهترین دیکتاتوری بود که خُلق و خویِ سرکشِ یونانیهای سیسیلی میتوانست بِپَرورود. هیرون پنجاه و چهار سال حکومت کرد که پولیبیوس با تعجب میگوید “بدونِ کشتار، تبعید، و حتی زخمی شدنِ یک نفر از مردم بود، که واقعا دستاوردی بالاتر از هر چیز به شمار میرود”. هیرون که همه گونه وسایلِ راحتی و تجمل در دسترِسَش بود ،زندگیِ ساده و معتدلی داشت و نود سال عمر کرد. چندین بار خواست از اختیاراتی که داشت استعفا کند، ولی مردم با اصرار او را به حفظِ مقامِ خود واداشتند. قضاوتِ صحیحِ وی در این بود که با روم اتحاد کرد و بدین ترتیب پنجاه سال کارتاژ را دور نگاه داشت. هیرون به شهرِ خود نظم و آرامش و آزادیِ قابل توجهی بخشید، کارهای عمرانیِ بزرگی کرد، و بدونِ اِعمالِ فشارِ زیاد، هنگامِ مرگ خزانۀ پری بر جای گذارد. تحتِ حمایت یا تشویقِ او، ارشمیدس علومِ باستانی را به اوجِ خود رساند.
و تِئوکریتوس به زبانِ فصیحِ یونانی دربارۀ زیبایی سیسیل شعر گفت و به آوازِ سخاوتمندی، شاه را ستود. سیراکوز در آن موقع پرجمعیتترین و با رونقترین شهرِ یونان بود.
هیرون هنگامِ فراغت به تماشای کارگرانش مینشست که تحتِ نظرِ ارشمیدس مشغولِ ساختنِ یک کشتیِ تفریحی برای او بودند که از نظرِ جمیعِ هنرها و علومِ باستانیِ کشتی سازی، کامل بود. این کشتی که به بزرگیِ یک میدان بود و 145 متر طول داشت، دارای میدانِ ورزشی، حمامِ مرمر، و باغِ درختانِ گوناگون بود.
ششصد نفر ملوان در ردیفهای بیست نفریِ آن را پارو میزدند و علاوه بر آن میتوانست سیصد نفرِ دیگر را در خود جای دهد. مسافران در شصت اطاقی مینشتند که بعضی کفِ موزاییک و درهای عاج و چوبهای گرانبها داشتند. همه جایِ آن را در نهایتِ سلیقه زینت کرده، دیوارها و اطرافِ آن را با تابلوهای نقاشی و مجسمه آراسته بودند. زِرِهی آن را علیهِ هر گونه حمله حفاظت میکرد، و در آن هشت برج ساخته بودند که از هر کدام لوله ای به خارج امتداد داشت که از دهانۀ سوراخِ آنها به کشتیهای دشمن سنگ پرتاب میکردند. در امتدادِ طولِ کشتی، ارشمیدس فَلاخَنی ساخته بود که میتوانست سنگهایی به وزنِ 3 تالنت (80 کیلو) یا تیرهایی به درازای 12 کوبیت (شش متر) پرتاب کند. این کشتی میتوانست سه هزار و نهصد تن مالُ التجاره حمل کند و خودش هزار تن وزن داشت. هیرون امیدوار بود که از آن برای حملِ کالا و مسافر، بینِ سیراکوز و اسکندریه استفاده کند. لیکن چون بزرگتر از آن بود که در اسکلۀ سیسیل لنگر بیندازد و مخارجِ نگاهداریِ آن طاقت فرساد بود، آن را از محصولِ مزارع و دریاهای سرشارِ سیسیل، پر از غله و ماهی کرد، و به عنوانِ هدیه، کشتی و محموله اش را به مصر که دچارِ خشکسالیِ سختی بود اعزام کرد.
هیرون در سالِ 216 درگذشت. وی
Create your
podcast in
minutes
It is Free