فصل بیست و نهم :تسلیمِ فلسفه
فرارِ اِپیکوری
فرارِ اِپیکوری
گرچه "پولی بیوس" سالهای متمادی، نظریه پردازان را چنین توصیف میکرد که زندگیِ خود را در تاروپودِ فرضیات و خیالبافی گم کرده اند، در این فرضِ خود که مسائلِ اخلاقی، جذابیتِ خود را برای ذهنِ یونانی از دست داده در اشتباه بود. برعکس، درست همین کششِ اخلاقی بود که، به عنوانِ آیینِ غالب، جایگزینِ فلسفۀ طبیعی و مابعدالطبیعی شد. مسائلِ سیاسی واقعا در پسِ پردۀ فراموشی افتاده بودند، زیرا آزادیِ بیان را حضور یا خاطرۀ پادگانهای سلطنتی در مُخاطره میانداخت; و برای همه کس روشن بود که آزادیِ ملی بستگی به اطاعت و سکوت دارد. شکوهِ حکومتِ آتنی از بین رفته بود، و فلسفه ناچار بود که با جداییِ اخلاق از سیاست، که در تاریخِ یونان سابقه نداشت، بسازد. و مجبور بود راهی بیابد که برای فلسفه قابلِ اغماض و در عینِ حال با عدمِ فعالیتِ سیاسی، سازگار باشد. بنابراین، وظیفۀ خود را دیگر در این نمیدید که حکومتِ عادلی به وجود بیاورد، بلکه در آن میدید که افراد را قانع و متکی به نفس بار بیاورد.
تَحَوُلِ اخلاقی؛ اکنون دو جهتِ متضاد داشت. یکی از هِراکلیتوس، سقراط، آنتیستِنِس، و دیوجِنِس تبعیت میکرد و فلسفۀ کَلبیان را گسترش داده و به رَواقیان میرساند; دیگری از فلسفۀ ذیمقراطیس سرچشمه گرفته شدیدا به آریستیپوس متکی بود و مکتبِ سیرِنیک را به مکتبِ اِپیکوری میپیوست(مکتبِ سیرِنیک فلسفه ای که از مکتبِ اصالتِ لذت در رفتار و اخلاقِ انسان پیروی میکرد. موسسِ آن آریستیپوس و بنیادش در قرنِ چهارم ق م بود). هر دوی این آیین ها، که عکس العملهایی فلسفی در برابرِ انحطاطِ مذهبی و سیاسی بودند، از آسیا میآمدند: رواقیون از وحدتِ وجود و جبر و تفویض و رضا و توکل سامیها ریشه میگرفتند; اپیکوریها از یونانیانِ لذتپرستِ سواحلِ آسیایی سرچشمه داشتند.
اپیکور به سالِ 341 در ساموس متولد شد. در 12 سالگی عاشقِ فلسفه شد; در نوزده سالگی به آتن رفت و یک سال در آکادمی به سر برد. مانندِ فرانسیس بِیکِن، ذیمقراطیس را به افلاطون و ارسطو ترجیح میداد و از افکارِ او مصالحِ زیادی برای بنایِ فلسفۀ خود گرفت. از آریستیپوس: حکمتِ لذت، و از سقراط: لذتِ حکمت را آموخت، و از پیرهو آسودگیِ و فَراغِ بال، و واژۀ پرطنینی برای آن، آتاراکسیا (صفای روحی) را، به عاریه گرفت. او قاعدتا باید با علاقه، سرنوشتِ فیلسوفِ معاصرش، تئودوروسِ سای رینیایی، را تعقیب کرده باشد. تئودوروس چنان بی پروا درسِ ناپرهیزگاری و خداناشناسی میداد که شورای آتن او را به جرمِ بیدینی محکوم نمود - و این درسی بود که اپیکور فراموش نکرد. سپس به آسیا برگشت و در کولوفون، میتیلنه، و" لامپ ساکوس" به تدریسِ فلسفه پرداخت. مردمِ شهرِ اخیر چنان تحتِ تاثیرِ عقاید و شخصیتِ او قرار گرفتند که از اینکه او را در شهرِ دوردستی از وطنِ خویش نگاه داشته اند شرمسار شدند، 80 مینا (چهار هزار دلار) جمع آوری کرده، خانه و باغی خارج از آتن برایش خریدند، و به عنوانِ خانه و مدرسه به او تقدیم کردند. اپیکور در سالِ 306، یعنی در سی و پنج سالگی، در این خانه منزل کرده، به مردمِ آتن فلسفه ای آموخت که فقط از لحاظِ اسم اپیکوری بود. اجازۀ دخولِ زنان به مدرسه اش یکی از نشانه ای رشدِ آزادیِ زنان بود که حتی به محفلِ کوچکی چون اجتماعِ او راه یافته بودند. اپیکور به موقعیتِ اجتماعی و نژادی وقعی نمیگذاشت: روسپیان چون کدبانوها، و بردگان چون آزادمردان همگی به مدرسه اش راه داشتند، محبوبترین شاگردش :غلامِ خودش میسیس بود. لِئونتیومِ روسپی :هم شاگرد، و هم رفیقه اش بود، و نسبت به او همان قدر تعصب و حسادت میورزید که انگار همسرِ قانونی و شرعیش میباشد. زیرِ نفوذِ اپیکور، این زن یک بچه بیشتر نیاورد، و چند جلد کتاب نوشت که پاکی و خلوصِ سبکِ نگارشِ آنها ربطی به عقایدِ اخلاقیش نداشت.
اپیکور بقیه عمرش را در سادگیِ رَواقی و عزلتی مُحتاطانه گذراند. شعارش در زندگی این بود که “مزاحمِ کسی نباید شد.” چون آدمی وظیفه شناس در مراسمِ مذهبیِ شهر شرکت میکرد، ولی از دخالت در سیاست اِبا میورزید، و روحش را از امورِ دنیایی به دور نگاه میداشت. به کمی آب و پاره ای نان و قدری شراب و پنیر قناعت میکرد. رقیبان و دشمنانش میگفتند که هر وقت بتواند تا گلو میخورد، و فقط هنگامی که از پر خوردن به سوءهاضمه دچار میشود امساک میکند. اما "دایا جِنیس لَرتیوس" با اطمینانِ خاطر میگوید: “آنان که این گونه سخن میگویند در اشتباهند. شواهدِ بیشماری از مهربانیِ بی نظیرِ او نسبت به همه کس: هم به میهنش که با ساختنِ مجسمه های او محترمش شمرده، و هم به دوستانش که تعدادشان آن قدر زیاد بود که در شهر نمیگنجیدند در دست است.” نسبت به والدینش فداکار، به برادرانش بخشنده، و با خدمتکارانش که در خواندنِ فلسفه با او شریک بودند ،مهربان بود. سِنِکا(فیلسوف و نمایشنامه نویس و از رجالِ رومی، حدودِ 3 ق م 65 میلادی که قدرتش در سالهای اولِ سلطنتِ نِرون بود) میگوید که اپیکور در میانِ شاگردانش چون خدایی میانِ انسانها بود، و بعد از مرگِ او، شعارِ شاگردانش این بود: “آنچنان بِزی که گویی چشمانِ اپیکور متوجه توست.” در فواصلِ درسها و مشق هایش سیصد جلد کتاب نوشت. خاکسترهای هِرکولانِئوم( شهرِ قدیمی، نزدیکِ پومپئی و ناپل. در آتشفشانیِ وِزو ویوس (79 میلادی) به همراهِ پومپئی به زیرِ خاکستر فرو رفت. حفاریهای باستانشناسی از قرنِ 18 میلادی در آنجا شروع شد. .) قسمتهایی از اثرِ اساسیِ او را به نامِ در بابِ طبیعت برای ما حفظ کرده است. "دایا جِنیس لَرتیوس"، یعنی پلوتارکِ فلسفه، سیصد نامۀ او را به دستِ ما رسانده که کشفیاتِ اخیر، چند تا هم به آنها اضافه کرده است. مهمتر از همه، لوکرِتیوس(شاعر و فیلسوفِ رومی (احتمالا در قرن اول ق م)، سراینده منظومه جاودانیِ “در بابِ طبیعت”، که در حقیقت شرح و بیانِ فلسفۀ طبیعی و اخلاقیِ اپیکور است.) افکارِ اپیکور را در بزرگترین اشعارِ فلسفی جاویدان ساخته است.
اپیکور که شاید پی برده بود که فتوحاتِ اسکندر صدها کیشِ رازوریِ شرقی را به اجتماعِ یونان وارد میکند، با اظهاراتِ موثری،هدفِ فلسفه را آزاد کردنِ بشر از ترس، بخصوص ترس از خدایان، تبیین کرد. وی از مذهب بیزار است، زیرا به عقیدۀ او مذهب در جهل پیشرفت میکند، آن را ترویج مینماید، و زندگی را از وحشتِ جاسوسانِ آسمانی و خشم و غضبِ بیرحمانه و مکافاتهای بی انتها، تیره و تار میسازد. اپیکور میگوید که خدایان موجودند، در فضاهای لایتناهی و بی پایانِ میانِ ستارگان از زندگانیِ آرام و جاودانی برخوردارند، ولی عاقلتر از آنند که نگرانِ امورِ موجوداتِ کوچک و پستی چون نوعِ انسان باشند. دنیا را نه خدایان ساخته اند و نه رهبریِ آن با ایشان است. چطور آن موجوداتِ اِپیکوریِ آسمانی میتوانند دنیایی چنین متوسط، عرصه ای چنین آمیخته از نظم و بی نظمی، و زیبایی و رنج بسازند اپیکور سپس اضافه میکند که خودتان را با این فکر تسلا دهید که خدایان دورتر از آنند که به انسان بیش از خوبی، بدی کنند. آنها نه میتوانند نظاره گرِ شما باشند، نه میتوانند کارتان را قضاوت کنند، و نه میتوانند به دوزختان بیندازند.
اما راجع به خدایانِ شیطانی، این موجوداتِ بدبخت: زاییدۀ کابوسهای ما هستند.
اپیکور، پس از رد کردنِ مذهب، به رد کردنِ مابعدالطبیعه میپردازد. ما نمیتوانیم از دنیای ماورایِ احساس چیزی بفهمیم; عقل باید خود را با تجربۀ حواس راضی کند، و باید این تجربیات را به عنوانِ آزمایشِ نهاییِ حقیقت بپذیرد. عُصارۀ مسائلی که لاک و لایب نیتز در دو هزار سال بعد مطرح کردند، در این یک جمله خلاصه میشود: اگر دانش از حواس حاصل نمیشود، پس از کجا میآید و اگر حواسِ ما قاضیِ نهاییِ حقایق نیست، پس چگونه میتوانیم در جستجوی چنین معیاری برای خِرَد برویم که اطلاعاتِ لازم برای آن از حواس گرفته میشود. مع هذا حواس: اطلاعی دربارۀ دنیای خارج به ما نمیدهد; حواس خودِ شیِ عینی را درک نمیکند. بلکه فقط اتمهای ریزی که بر هر قسمتِ خارجیِ آن شی پراکنده اند، بر حواسِ ما المثنای کوچکی از اصل و شکلِ آن بر جای میگذارند. بر فرض لازم باشد که نظریه ای برای دنیا قایل شویم (که آن هم واقعا لزومی ندراد)، بهتر است نظرِ ذیمقراطیس را بپذیریم که هیچ چیز وجود ندارد، یا برای ما معلوم نتواند بود; ما نمیتوانیم جز جسم و فضا چیزی درک کنیم یا حتی تصور نماییم، و هر جسمی متشکل از اتمهای لایتجزا و غیرِ قابلِ تغییر است. این اتمها نه رنگ دارند، نه حرارت، نه صدا، و نه بو; این خواص را تشعشعاتِ ذره ایِ اشیا بر اعضایِ حسیِ ما به وجود میآورند. لیکن البته این اتمها از حیثِ اندازه و وزن و شکل مختلفند، زیرا فقط با این فرض است که گوناگونیِ بینهایتِ اشیا را میتوان توجیه کرد. اپیکور میخواهد که طرزِ عملِ اتمها را فقط بر مبنای اصولِ مکانیکی بیان کند، ولی چون به علمُ الاخلاق بسیار بیشتر از کیهان شناسی علاقه مند است، و مایل است که آزادیِ اراده را سر منشاِ مسئولیتِ اخلاقی و حایل و پشتیبانِ شخصیت بداند، ذیمقراطیس را در وسطِ آسمان و زمین معلق رها کرده، نوعی خودرویی برای اتمها فرض میکند; به این معنا که اتم هنگامِ سقوط در فضا کمی از حالتِ عمودی منحرف شده، وارد در ترکیباتی میشود که چهار عنصر را میسازند(در نظریۀ فلاسفۀ یونانِ باستان، چهار عنصر (یا عناصر اربعه) عبارت بودند از: آتش، هوا، باد، و خاک; و همه چیز را ساخته از آنها میدانستند) و چهار عنصر، موجدِ پیدایشِ اشیای گوناگون میشوند. دنیاهای بیشماری هست، ولی عاقلانه نیست که ما خود را به آنها پایبند سازیم. میتوان فرض کرد که خورشید و ماه به همان بزرگی هستند که به نظر میرسند، و سپس میتوانیم وقتِ خود را مصروفِ مطالعه در وضعِ انسان بکنیم.
انسانِ کاملا محصولِ طبیعت است. زندگی: احتمالا خود به خود در اثرِ تولدِ نسل به وجود آمده، و بدون هیچ نقشۀ قبلی از راهِ انتخابِ طبیعیِ بهترین نوع، تحول یافته است. ذهن چیزی جز نوعِ دیگری از ماده نیست. روح:جوهرِ مادیِ ظریفی است که در تمامِ بدن پراکنده است. روح فقط توسطِ بدن میتواند احساس یا عمل کند و با مرگِ بدن میمیرد. با این وصف، شورِ باطنِ ما به ما میگوید که اراده آزاد است، و گرنه بشر در صحنۀ زندگی آلتِ بی معنایی بیشتر نبود. بهتر است که بردۀ خدایانِ مردم باشیم تا بردۀ الاهگانِ سرنوشتِ فیلسوفان.
وظیفۀ اصلیِ فیلسوف توضیحِ دنیا نیست، زیرا جزء هرگز به کُل پی نمیبرد، بلکه آن است که ما را در جستجوی خوشی و کامرانی رهبری کند. “آنچه موردِ نظرِ ماست مجموعه ای از نظامها و عقایدِ بیهوده نیست، بلکه هدفِ ما زندگیی است که خالی از هر گونه ناآرامی و اضطراب باشد.” بر مدخلِ باغِ اپیکور این جملۀ افسانه ای: وارِدان را استقبال میکرد: “ای میهمان، به تو در اینجا خوش خواهد گذشت، زیرا در اینجا خوشی والاترین نیکیها دانسته میشود.” در این فلسفه، فضیلت به خودیِ خود هدف نیست، تنها وسیلۀ لازمی است برای رسیدن به خوشبختی. “ممکن نیست بتوان زندگیِ خوشی داشت، بدونِ اینکه جنبۀ حَزم و شرافت و عدالت را در نظر نگرفت; و ممکن نیست که با حَزم و شرافت و عدالت زندگی کرد، بدونِ اینکه خوش بود.” تنها فرضِ مسلمِ فلسفه این است که لذت خوب است و درد بد. لذتهای نفسانی و جسمی، فی نفسه مشروعند و عقل میتواند مشروع بودنِ آنها را تشخیص دهد، ولی از آنجایی که پیروی از لذات ممکن است عواقبِ شیطانی داشته باشد، به عاقلِ تمیز دهنده ای محتاجند که فقط شعور است.
بنابراین، وقتی میگوییم که لذت بزرگترینِ خوبیهاست از لذاتِ آدمی هرزه و عیاش یا لذاتِ نفسانی گفتگو نمیکنیم ... بلکه قصدمان آزادیِ بدن از رنج و خلاصیِ روح از اضطراب است. زیرا مشروبخواریِ دایمی و لهو و لعب، یا معاشرت با زنان، یا شرکت در ضیافتها، و خوردنِ ماهی و اغذیۀ گرانبها نیست که زندگی را مطبوع میسازد، بلکه تفکر و اندیشۀ عاقلانه است که دلایلِ هر انتخاب و امتناعی را میسنجد و عقایدِ پوچی را که موجبِ اغتشاشِ فکر و آزارِ روح هستند طرد مینماید.
بالاخره، فهم نه تنها بالاترین فضیلت که بهترین خوشبختی نیز هست، زیرا بیش از هر خصلتِ دیگری به ما کمک میکند که از درد و رنج بپرهیزیم. عقل تنها نجات دهندۀ ماست: ما را از اسارتِ شهوات، ترس از خدایان، و وحشتِ مرگ خلاص میکند; به ما میآموزد که چگونه مصایب را تحمل کنیم و از خوبیهای سادۀ زندگی و خوشیهای ملایمِ روحی لذتِ عمیق و پایدار ببریم. اگر از روی شعور مرگ را قضاوت کنیم، میبینیم که چندان وحشتناک نیست; دردی که از مرگ متحمل میشویم، ممکن است بمراتب کوتاهتر و ملایمتر از آن باشد که بارها در زمانِ حیات دچارش گشته ایم; توهماتِ ابلهانۀ ما از مرگ است که آن را اینهمه وحشتناک جلوه میدهد. چون خوب بنگریم میبینیم که مردِ عاقل با چه سهولت و ارزانی میتواند راضی و شاد باشد: هوای خوب، غذای ارزان، پناهگاهِ مناسب، یک رختخواب، چند کتاب، و یک دوست. “هر چه طبیعی است بآسانی حاصل میشود، فقط آنچه بیهوده است خرجِ زیاد میطلبد.” نباید زندگیِ خود را برای به دست آوردنِ تمامِ تَمَنیاتِ دلمان فرسوده کنیم: “اگر دست نیافتن به خواسته های دل، موجدِ درد و حرمان نگردد، میتوان آنها را نادیده گرفت.” حتی عشق، ازدواج، و بچه دار شدن لازم نیست; به ما لذتِ آنی میدهند، ولی ناراحتیِ دایمی به وجود میآورند.
عادت دادنِ خود به زندگیِ ساده و طُرُقِ سهل تقریبا تنها راهِ مسلمِ سلامتی است. مردِ عاقل به آتشِ جاه طلبی خود را نمیسوزاند، و خود را به شهوت شهرتطلبی دچار نمیسازد، بر خوشبختیِ دشمنان و حتی دوستانِ خود رشک نمیبرد، از رقابتِ تب آلودِ شهر و طوفانِ تقلاهای سیاسی حذر میکند; به دنبالِ آرامشِ روستا میرود، و مطمئنترین و عمیقترین خوشیها را در آرامشِ جسم و جان میطلبد. و چون بر شهوات و تمنیاتِ خود لِگام میزند، بدونِ تظاهر زندگی میکند، و ترسها را بدور میاندازد، “شیرینیِ طبیعیِ زندگی”: با بزرگترین خوشیها، یعنی آرامش، او را پاداش میدهد.
این آیین دارای صداقتی دوست داشتنی است. واقعا باعثِ دلگرمی است که فیلسوفی از لذت هراسان نیست، و "اهلِ منطقی" وجود دارد که حواس و نفس را میستاید. در اینجا موشکافی و باریک بینی وجود ندارد، و برای درکِ اسرار، شورِ آتشینی در کار نیست. برعکس، فلسفۀ اپیکوری، علی رغمِ انتقالِ فرضیۀ اتمی، عکس العملی است در مقابلِ کنجکاویِ لِجام گسیخته ای که موجدِ پیدایشِ علم و فلسفه در یونان گردیده بود. عمیقترین نواقصِ این فلسفه :نفی گراییِ آن است: لذت را آزادی از درد، و عقل را فرار از مخاطراتِ زندگی میداند، برای تجرد طرحی عالی فراهم میکند، ولی کمتر به فکرِ زندگیِ اجتماعی است.
اپیکور به دولت به منزلۀ پلیدیِ لازمی حرمت میگذارد، زیرا تحتِ حمایتِ آن شخص میتواند در باغِ خود بدونِ تعرض زندگی کند، ولی ظاهرا چندان علاقه ای به استقلالِ ملی نشان نمیدهد. در حقیقت، مکتبِ او حکومتِ سلطنتی را به دموکراسی ترجیح میدهد، زیرا تحتِ حکومتِ سلطنتی کمتر احتمالِ اِعمالِ عقایدِ فاسد میرود. نظری که کاملا با برداشتِ امروزیها مخالف است. اپیکور حاضر بود که هر نوع حکومتی را که در مقابلِ دنبال کردنِ بلامانعِ دانش و روابطِ دوستانۀ مردم، مانع ایجاد نکند؛ بپذیرد. وی به دوستی همان قدر وفادار و فدایی بود که پیشینیانِ او نسبت به دولت بودند. “از بینِ تمامِ چیزهایی که عقل برای خوشبختیِ سرتاسرِ زندگی به ارمغان میآورد، دوستی از همه مهمتر است.” دوستیهای اپیکور از لحاظِ استحکام و دوام ضرب المثل است، و نامه های استاد، همه گواهی بر صمیمیت و مهربانیِ او با دوستانش است. شاگردان و پیروانش این احساسات را با آغوشِ باز و گرمیِ خاصِ یونانی پاسخ میدادند. کولوتِسِ جوان: اولین باری که سخنرانیِ اپیکور را شنید، به زانو افتاد، گریست و او را خدا خواند.
سی و شش سال اپیکور در باغِ خود تدریس کرد و مدرسه را به خانواده ترجیح داد. در سالِ 270 به سنگِ کلیه گرفتار شد. دردِ آن را صبورانه تحمل کرد و در بسترِ مرگ هنوز به یادِ دوستانش بود: “در این روزِ شاد که آخرین روزِ زندگیِ من است به شما نامه مینویسم. دردِ مثانه به نهایت درجه رسیده است، ولی آنچه در این سختی باعثِ شادیِ خاطرِ من است، فکر کردن دربارۀ گفتگوهایی است که با هم میکردیم. از کودکانِ مِترودوروس به نحوی که شایستۀ وفاداریِ مدیدِ شما به من و فلسفه باشد نگهدرای کنید.” اموالِ خود را به مدرسه بخشید، به این امید که “تا آنجا که نیروی ما اجازه میدهد ... آنهایی که میخواهند فلسفه بخوانند روی نیاز را نبینند.” اپیکور، پس از مرگ، شاگردانِ فراوانی از خود به جای گذاشت که آن قدر نسبت به خاطرۀ او وفادار ماندند که قرنها حاضر نمیشدند کلمه ای از تعلیماتِ او را تغییر دهند. مشهورترین شاگردانش، مِترودوروسِ لامپ ساکوسی، بزودی یونان را با اظهاراتِ خود متحیر یا سرگرم ساخت. او فلسفۀ اپیکوری را در این جمله خلاصه کرد: “هر چه خوب است به شکم بستگی دارد.” و مقصودش شاید این بود که لذات، وظایفُ الاعضایی و در واقع به اَمعا و اَحشا مربوط هستند. کریسیپوس نیز، در مقابل، کتابِ هنرِ خوشخوراکیِ آرکِستراتوس را “اساسِ فلسفۀ اپیکوری” میخواند. فلسفۀ اپیکور که عموما سو تعبیر میگردید. درظاهر مطرود شد، ولی در خفا در سراسرِ یونان در محافلِ زیادی موردِ پذیرش قرار گرفت.
یهودیانی که تمدنِ یونانی را میپذیرفتند، چندان دنبالِ این فلسفه رفتند که خاخامهای یهودی لفظِ اِپیکوروس را تقریبا مترادف با “مرتد” استعمال میکنند. در سالهای 173 و 155 دو نفر از پیروانِ اپیکور را، به سببِ اینکه مایۀ فسادِ اخلاقِ جوانانند، از روم بیرون کردند. یک قرن بعد سیسِرون میپرسد: “چطور شده که اپیکور این همه پیرو یافته است” لوکرِتیوس یکی از بهترین و زیباترین تفسیرهای موجود را در روشِ اپیکوری سرود. این مکتب تا عصرِ سلطنتِ قُس طَن طین پیروانی پرشور داشت: بعضی از آنها با طرزِ زندگیِ خود، نامِ استاد را تا حدِ “عیاشی” و خوشگذرانی تنزل دادند; و برخی دیگر، در کمالِ وفاداری، اصولِ سادۀ مکتبِ او را که در فلسفه اش خلاصه کرده، تدریس نمودند: “از خدایان نباید ترسید; مرگ را نمیتوان احساس کرد; هر چه را خوب است میتوان جلب کرد; و آنچه را موجبِ ترس و وحشت ماست میشود برطرف ساخت.”
Create your
podcast in
minutes
It is Free