فصل بیست و نهم :تسلیمِ فلسفه
مُصالحۀ رَواقیون
مُصالحۀ رَواقیون
چون تعدادی روزافزون از پیروانِ اپیکور، فلسفۀ او را پیروی از لذاتِ شخصی تفسیر میکردند، مسئلۀ اساسیِ علمُ الاخلاق، یعنی "زندگیِ خوب چیست؟" حل نشده؛ بلکه به صورتِ تازه ای درآمده بود و آن اینکه چطور میتوان طبعِ افراد را با پرهیزگاریِ لازم برای گروه یا نژاد؛ آشتی داد و چگونه میتوان اعضای یک اجتماع را، یا از روی انگیزش، یا ترس: وادار به کَفِّ نفس و از خودگذشتگی، که لازمۀ ادامۀ حیاتِ اجتماعی است، نمودِ مذهبِ قدیم، دیگر قادر به انجامِ این کار نبود. و نیز کشور-شهرها: دیگر مردمان را به از خودگذشتگی برنمی انگیختند. مردمِ روشنفکرِ یونان از مذهب رو گردانده، متوجهِ فلسفه شدند، و برای تسلی یافتن یا راهنمایی در بحرانها، به دامنِ فلاسفه آویختند; از فلسفه انتظار داشتند که عقایدی دنیایی عرضه کند که به خِلقتِ انسانی در عرصۀ وجود، معنا و ارزش بخشد؛ تا بشر بتواند بدونِ وحشت به مرگِ مسلم بنگرد. فلسفۀ رواقیون آخرین کوششی است که دنیای باستان در راهِ یافتنِ علمُ الاخلاقِ طبیعی نموده است. زنون یک بارِ دیگر کوشید تا وظیفه ای را که افلاطون در آن شکست خورده بود به انجام رساند.
زنون اهلِ کیتیومِ قبرس بود. ساکنانِ شهر، قسمتی فنیقی و اغلب یونانی بودند; زنون را گاهی فنیقی و گاهی مصری خوانده اند. آنچه مسلم است وی از والدینی یونانی و سامی بوده است. "آپولونیوسِ صوری" او را مردی لاغر، دراز، و سیه چهره توصیف کرده که سرش به یک طرف متمایل بوده و ساقهای ضعیفی داشته است; و آفرودیته، با وجودی که هِفایستوس از او زیباتر نبود، حتما او را به آتنا تسلیم میکرد. چون در زندگی آلودگیهایی نداشت، در اولِ کارِ تجارتِ خود، ثروتِ زیادی اندوخت، و گویند چون برای اولین بار به آتن وارد شد بیش از هزار تالنت پولِ نقد داشت. طبقِ گفتۀ "دایا جِنیس لَرتیوس"، کَشتیِ مالُ التجارۀ او در سواحلِ آتیک غرق شد و وی ثروتِ خود را از دست داده تهیدست و بینوا، بارِ دیگر واردِ آتن شد (314). روزی که کنارِ پیشخوانِ کتابفروشی نشسته بود، شروع به خواندنِ مِمورابیلیا، اثرِ زِنوفِن، نمود، و از همانجا تحتِ تاثیرِ شخصیتِ سقراط قرار گرفت. پرسید: “این مردان را امروز کجا میتوان یافت” در همان لحظه کراتِس، فیلسوفِ کَلبی، از آنجا میگذشت; کتابفروش به او گفت: “به دنبالِ آن مرد برو.” زنون در سی سالگی در مدرسۀ کراتِس نام نویسی کرد، و از اینکه فلسفه را کشف کرده است مسرور شد.
در این باره میگوید: “وقتی کَشتیم غرق شد سفرِ خجسته ای کردم.” کراتِس که از اهالیِ طیبس بود، ثروتِ سیصد تالنتیِ خود را به همشهریانش بخشیده، زندگیِ مرتاضیِ درویشانِ کَلبی را پذیرفته بود، شهوترانیِ رایجِ عصرِ خود را مطرود شمرده ،گرسنگی کشیدن را شفایِ عشق میدانست. شاگردش هیپارکیا، که ثروتمند بود و خوراکِ فراوان برای خوردن داشت، به عشقِ او گرفتار شد و تهدید کرد که اگر والدینش او را به زنی به کراتِس ندهند خودکشی خواهد کرد. والدینِ او به کراتِس التماس کردند که او را منصرف کند، و او نیز کیسۀ گداییِ خود را زیرِ پایِ او انداخته گفت: “این است تمامِ ثروتِ من; اکنون فکر کن که چه میکنی” ولی وی مایوس نشد، خانه و ثروتِ خود را رها کرد، لباسِ درویشی پوشید، و رفیقۀ کراتِس شد. گویند مراسمِ عروسی را در ملا عام انجام دادند; اما زندگیشان نمونه ای از صمیمیت و وفاداری بود.
زنون سخت تحتِ تاثیرِ سادگیِ زندگیِ کَلبیان قرار گرفت و به آن علاقه مند گردید. اینک پیروانِ "آنتیس تِنِس" ،فرانسیسیانِ دنیای باستان بودند(فرانسیسیان: فرقه ای از کاتولیکهای رومی، که در آغاز در فقر میزیستند و هیچ گونه تملکی نداشتند); خود را به فقر و اِمساک عادت میدادند، هر جا میرسیدند میخوابیدند، و از صدقۀ مردمی که پرکارتر از آن بودند که اِدعای تَقَدُس نمایند اِمرارِ معاش میکردند. زنون: رُئوسِ نکاتِ اصلیِ اخلاقیاتِ خود را از کَلبیان گرفت، و دِینِ خود را به آنان نیز کِتمان نمیکرد. در اولین کتابش، جمهوریت، چنان زیرِ نفوذِ آنها بود که اجتماعی اشتراکی و بیدولت را پیشنهاد کرد که در آن نه پول بود، نه مال، نه ازدواج، و نه قانون. پس از اینکه دریافت این مدینۀ فاضله و پرهیزگاریِ کلبیان امکانپذیر نیست، کراتِس را رها کرد و به آکادمی رفت و شاگردِ زِنوکراتِس و "ستیل پوِ مگارایی" شد. قاعدتا میبایستی که آثارِ هراکلیتوس را خوانده و از آنها تاثیر پذیرفته باشد، زیرا پاره ای از نظراتِ او را آتشِ آسمانی به منزلۀ روحِ بشر و کاینات، ابدیتِ قانون، کون و فسادِ مُکَرَرِ دنیا؛ در مکتبِ خود وارد کرده است. لکن عادتِ او این بود که بگوید که بیش از همه به سقراط مدیون است که سر منشا و ایدِئالِ فلسفۀ رواقیون بوده است.
زنون، پس از سالها شاگردیِ متواضعانه، بالاخره در سالِ 301 مدرسۀ خود را دایر کرد، و همان طور که زیرِ رَواقِ پویسیله قدم میزد درس میداد. فقیر و غنی را یکسان میپذیرفت، ولی جوانان را راه نمیداد، و عقیده داشت که فقط مردانِ بالغ میتوانند فلسفه را درک کنند. چون جوانی بسیار سخن میگفت به اطلاعِ او میرساند که “دلیلِ اینکه دو گوش داریم و فقط یک دهان آن است که کمتر بگوییم و بیشتر بشنویم.” آنتیگونوسِ دوم هنگامی که در آتن بود سرِ درسِ او حاضر شد، از سرِ تحسین؛ دوستِ او گردید، پندِ او را خواستار شد، اِغوایش کرد تا مدتی در تجمل زندگی نماید، و دعوتش کرد تا برود و در پِلّا مهمان او باشد.
زنون عذر خواست و به جای خود شاگردش پِرسایوس را فرستاد. چهل سال در همان رَواق تدریس کرد. زندگیش آنقدر با تعلیماتش موافق بود که عبارتِ “پرهیزگارتر از زنون” در یونانی ضرب المثل شد. علی رغمِ نزدیکی او با آنتیگونوس، مجلسِ آتن “کلیدِ دیوارها” را به او داد و مجسمه و تاجی برای او تصویب کرد. متنِ تصویبنامه از این قرار بود:
از آنجا که زنون اهلِ کیتیوم سالهای متمادی عمرِ خود را در شهرِ ما صَرفِ آموزشِ فلسفه کرده، و از هر لحاظ مردِ شایسته ای است، و تمامِ جوانانی را که در مصاحبتِ او بوده اند به شکیبایی و پرهیزگاری ترغیب نموده، و زندگیِ خودش نمونۀ بسیار ممتازی از این پرهیزگاری و اعتدال بوده است ... بنا بر رایِ مردم، زنون مفتخر میشود ... و تاجِ طلایی به او هدیه میگردد ... و مقبره ای در سِرامیکوس به خَرجِ دولت برای او بنا میشود.
لائِرتیوس میگوید: “در سنِ 90 سالگی به این ترتیب وفات یافت که هنگامی که از مدرسه بیرون میرفت پایش لغزید و انگشتش شکست. مُشتی به زمین کوبیده سطری از نیوبه خواند من که می آیم چرا اینسانم میخوانی؟ و بلافاصله خودش را خفه کرد.” کارِ او را در رَواق دو نفر از یونانیانِ آسیایی، نخست "کلین تِسِ آسوسی" و سپس "کریسی پوسِ سولی" ادامه دادند. "کلین تِس" مشتزنی بود که با چهار دراخما به آتن آمد، و مدتی عملگی کرد و اعانۀ صندوقِ تعاون را نپذیرفت، نوزده سال زیرِ نظرِ زنون به تحصیل پرداخت، و زندگیِ خود را در کار و کوشش و فقرِ مرتاضانه گذراند. "کری سیپوس" دانشمندترین و برومندترینِ شاگردانِ مدرسه بود، و با عرضۀ 750 کتاب، که "دیونوسیوسِ هالیکارناسوسی" آنها را نمونۀ ملال انگیزِ روشنفکری میخواند، مکتبِ رَواقیون را شکلِ تاریخی داد. پس از او مکتبِ رواقی در سراسرِ خاکِ یونان توسعه، و بخصوص در آسیا طرفدارانِ زیاد یافت: از قبیلِ "پانایتیوسِ رودسی"، "زنونِ تَرسوسی"، بویتوسِ سیدونی، و دیوجِنِسِ سِلوکیهای. در اینجا ناچاریم قسمتهای پراکنده ای را که از نوشته های فراوانِ پیروانِ این مکتب برجای مانده تلفیق کرده، تصویرِ مُرَکبی از رایجترین و بانفوذترین فلسفۀ دنیایِ باستان بسازیم.
احتمالا کریسیپوس بود که مکتبِ رواقی را به منطق، علومِ طبیعی، و علمُ الاخلاق تقسیم کرد. زنون و جانشینانش از خدماتی که به فرضیۀ منطق کرده بودند به خود می بالیدند، لکن از تمامِ قلم فرسایی های آنان در این موضوع، اثرِ قابلِ ملاحظه ای که برایِ تنویرِ افکار مورد استفاده قرار گیرد بر جای نمانده است.( مگر آنجا که مقداری بر اصطلاحات افزوده اند; مثل خودِ کلمۀ Logic (منطق). آریستو، شاگردِ زنون، منطقیون را همانندِ کسانی میداند که خرچنگِ دریایی میخورند; یعنی کسانی که برای یک خُرده گوشت که زیرِ آنهمه استخوان پنهان مانده، خود را سخت به زحمت میاندازند. ) رواقیون با اپیکوریان هم عقیده اند که دانش: مولودِ حواس است، و امتحانِ نهاییِ حقیقت را منوط به ادراکاتی میدانند که، از روشنی یا تکرار، خود را به مغز می قبولانند. در عینِ حال، تجربه لزوما به معرفت منتهی نمیشود; زیرا بینِ عقل و ادراک، عواطف و شهوات قرار گرفته اند، و ممکن است تجربه را به اشتباه منحرف سازند; چنانکه اشتیاق را به رذیلت تبدیل میکنند. عقل: عالیترین وجهِ امتیازِ بشر است و از “خِرَدی اصیل” یا “لوگوسِ مولد”، که عالم را اداره میکند، سرچشمه میگیرد.
خودِ دنیا، مانندِ بشر، هم کاملا مادی و هم ذاتا آسمانی است. هر چه را حواسِ ما دریافت میکنند مادی است، و فقط میتوانند موجد یا پذیرۀ عمل واقع شوند. کمیتها و کیفیتها، فضیلتها و شهوات، روح و جسم، خدا و ستارگان، همه و همه اَشکال یا فرایندهایی مادی هستند که فقط از حیثِ درجۀ ظرافت توفیر دارند، و گرنه اساسا یکی هستند. از طرفُ دیگر، هر ماده ای کُلاً پویا و پر از حرکت و نیروست، دایما در حالِ پاشیده شدن و تمرکز یافتن است، و نیرویی درونی، حرارت یا آتش، دایما آن را به حرکت در میآورد. جهان در دورانهای بیشماری از انبساط و انقباض، و تحول و انحلال سیر میکند; گاهی در آتشسوزیِ عظیمی نابود میشود، و سپس بتدریج شکل مییابد; بعدا تاریخِ گذشتۀ خود را، حتی در جزئیاتِ آن، از سر میگیرد; زیرا زنجیرۀ علت و معلول، دایره ای است ناشکستنی با تکراری همیشگی(وقتی میشنویم که برخی از رواقیون از بابِ این موضوع چندان یقین نداشته اند احساسِ راحتی میکنیم.). تمامِ وقایع و اَعمال: ارادۀ قبلا تعیین شده اند; غیرِ ممکن است که عملی غیر از آن طور که مقرر شده اتفاق بیفتد، چنانکه نمیتوان انتظار داشت از هیچ، شی به وجود بیاید; کوچکترین شکست در این زنجیره دنیا را متوقف میکند.
در این مکتب، خدا: ابتدا، وسط، و انتهاست. رواقیون لزومِ مذهب را به عنوانِ اساسِ اخلاق میشناختند; به مذهبِ عمومی، حتی به دیوها و فرشتگانِ آن، با شکیباییِ مساعدی مینگریستند، و تفسیرهای تمثیلیِ فراوانی برای پُر کردنِ حُفره ای که بینِ خرافات و فلسفه موجود بود یافتند. نجومِ کلدانی را اساسا قبول داشتند، و امورِ دنیا را یک رابطۀ رازورانه و دایم با حرکاتِ ستارگان میدانستند; به این معنا که هر گاه اتفاقی برای قسمتی از جهان بیفتد بر بقیه اثر خواهد داشت. چنانکه گویی برای مسیحیت نه تنها موازینی اخلاقی فراهم میکردند، بلکه پایۀ مذهبیِ آن را میریختند و قانون و زندگی و سرنوشت را خدایی میدانستند، و اخلاق را تسلیمِ آگاهانه به ارادۀ خدا میشناختند. خدا، مانندِ انسان، مادۀ جانداری است; دنیا جسم آن، و نظم و قانونِ دنیا، ذهن و ارادۀ آن است; جهان: سازوارۀ عظیمی است که خدا: روح، نَفَسِ زنده کننده، منطقِ بارور کننده، و آتشِ نیروبخشِ آن است. گاهی رواقیون خدا را غیرِ وجودی تصویر میکنند، و اغلب او را الاهیتی میدانند که کیهان را با شعورِ بی نظیرِ خود طراحی و راهنمایی میکند، اجزای آن را در جهتِ هدفهای عُقَلایی با هم مرتبط میسازد، و نفعِ هر چیز را عایدِ مردانِ نیکوکار مینماید. کلینتِس او را با زئوس یکی میداند، و ضمنِ سرودِ نیایشی که در خورِ ایختانون یا اشعیا است او را میستاید:
تو را ای زئوس، بیش از سایر خدایان میستایند: نامهایت بیشمار است و قدرتت ابدی. آغازِ جهان از تو بود: و با قانون بر همه موجودات حکم میرانی. ما مخلوقِ توییم: و ستایش تو را سزاست. این است که سرود خوانان تا ابد قدرتِ تو را میستایم. نظامِ عالَم مطیعِ اوامرِ توست; همچنانکه به دورِ زمین میگردد: با انوارِ کوچک و بزرگی که در هم میشوند: ای پادشاهِ ابدیِ همه، تو بزرگی، تو قادری! نه در این دنیا، نه در آسمانها، و نه در دریاها، بدونِ ارادۀ تو جز آنچه شریران از نفهمی میکنند، کاری انجام نمیشود. اما با اراده و قدرتِ تو حتی تبهکاران به راهِ راست میروند. و آنچه ناراست است: راست، و بیگانه: خودی میگردد. و اینچنین از همه رنگ در این دنیا گردآورده ای و بد و خوب را کنارِ هم گذارده ای: که امرت همه جا و در همه چیز یکی باشد; مُطاع برای همیشه. پلیدی را از روحِ ما بِزُدای: تا بتوانیم افتخاری را که به ما داده ای به تو بازگردانیم. و سرودخوانان، چنانکه شایستۀ فرزندانِ آدم است، ستایشِ تو گوییم.
انسان در مقابلِ جهان چون عالَمِ صغیر است در مقابلِ عالَمِ کبیر; نیز سازواره ای است دارای جسم و روحِ مادی. زیرا، آنچه جسم را به حرکت در می آورد یا تحتِ تاثیر میگذارد، یا آنچه را جسم به حرکت می اندازد یا تحتِ تاثیر قرار میدهد، بایستی مادی باشد. روحِ نیوما یا “نَفَسِ آتشینی” است که در بدن پراکنده است، درست مانندِ روحِ دنیا که در جسمِ دنیا پراکنده است. پس از مرگِ جسم، روح زنده میماند، اما فقط چون انرژیی: فاقدِ شخصیت. در آتشسوزیِ بزرگِ نهایی، روح، چون آتمَن که به برهمن میپیوندد، جذبِ آن اقیانوسِ عظیمِ نیرو میشود که خداست.
از آنجایی که انسان جزئی از خدا یا طبیعت است، مسئلۀ علمُ الاخلاق بسادگی قابلِ حل است: خوبی، همکاری با خدا یا طبیعت یا قانونِ دنیاست. خوبی در پیروی از لذات نیست، زیرا پیروی از لذات، عقل را تحتِ سُلطۀ شهوات قرار میدهد که اغلب مایۀ خسارتِ جسم یا مغز میشود، و بندرت در انتها ما را ارضا میکند. خوشبختی فقط با تطبیقِ عاقلانۀ هدفها و کردارِ ما با مقصد و قوانینِ جهان حاصل میشود. تضادی بینِ رستگاریِ فرد و رستگاریِ کیهان نیست، زیرا قانونِ سعادتِ فرد با قانونِ سعادتِ طبیعت یکی است. اگر به مردی خوب؛ بدی رسد موقتی است و در واقع پلیدی نیست; اگر ما کل را درک کنیم، خوبی را در پشتُ هر بدی که در اجزاء ظاهر میشود خواهیم دید.(کریسیپوس میگوید جنگ برای رفعِ اِشکالِ زیادیِ جمعیت چیز خوبی است، و ساس هم این خدمت را به انسان میکند که نمیگذارد زیاد بخوابیم. ) مردِ عاقل تنها آن قدر به تحصیل میپردازد که قانونِ طبیعت را بیابد، و آنگاه حیاتِ خود را با آن قانون منطبق میسازد. تنها هدف و دلیلِ علم و فلسفه، زندگی بر حسبِ قانونِ طبیعت است. "کلین تِس" تقریبا به زبانِ نیومن ارادۀ خود را تسلیمِ خدا میکند:
تو ای خدا! و تو ای سرنوشتِ من! مرا رهبری کنید، به آنجایی که اراده کرده اید و من با شادی از دنبالِ شما خواهم آمد. حتی اگر چون مرتدی با شما از سرِ ستیزه در آیم، سرانجام ناچار از تسلیم و پیروی از شما هستم.
بنابراین، پیروِ فلسفه: رواقی از تجمل و پیچیدگی و کشمکشهای اقتصادی و سیاسی احتراز دارد; به کم قانع است، و بدونِ شِکوِه و شکایت، مشکلات و ناامیدیهای زندگی را میپذیرد. جز صواب و خطا، نسبت به هر چیز: مرض و رنج، شهرتِ بد و خوب، آزادی و بردگی، و زندگی و مرگ: بی اعتناست. تمامِ احساساتی را که مانع و سدِ راهِ پیشرفتِ طبیعت باشد یا صَلاح و درستیِ آن را زیرِ سوال ببرد سرکوب میکند: اگر فرزندش بمیرد غم نخواهد خورد، و فرمانِ سرنوشت را که حتما صوابی نهفته دارد میپذیرد. او چنان به دنبالِ آپاتیا، یا “فقدانِ احساسات”، میرود که آرامشِ ذهنش را در مقابلِ تمامِ حملات و ناملایماتِ سرنوشت، تَرَحُم، و عشق، حفظ کند.( کریسیپوس پیشنهاد میکرد که مراسمِ دفنِ خویشانی که فوت میکنند به ساده ترین و آرامترین صورت انجام گیرد; به نظرِ او، حتی بهتر بود اگر از گوشتِ آنها به جای غذا استفاده شود. ) او معلمی سختیگر و مدیری بیرحم خواهد بود. معنایِ دِتِرمینیسم (قَضایِ مَحتوم) این نیست که خود را تسلیمِ مُسامحه کنیم، بلکه باید خود و دیگران را اخلاقا مسئولِ هر عملی بدانیم که از ما سر میزند. وقتی زنون غلامِ خود را به سببِ اینکه دزدی کرده بود میزد و غلام که مختصر دانشی آموخته بود گفت: “سرنوشتِ من این بود که من دزدی کنم،” زنون جواب داد “و سرنوشت نیز این بود که من تو را بزنم”. رواقی: پاکدامنی و تقوی را پاداشِ خود، و وظیفۀ بی چون و چرا و حُکمی قطعی میداند که از شرکتِ او، در الاهیت حاصل شده; و در بدبختی و ناملایمات خویشتن را با این خیال تسلی میدهد که با تبعیت از قانونِ الاهی بالاخره به صورتِ خدا در خواهد آمد. او، چون از زندگی خسته شد، و دانست که ترکِ آن موجبِ خسارتِ دیگری نمیشود، با خودکشی مخالفتِ اصولی ندارد.
کلینتِس پس از رسیدن به سنِ هفتاد سالگی روزۀ درازی گرفت; و سپس با گفتنِ اینکه از نیمه راه باز نخواهد گشت، آن قدر به روزۀ خود ادامه داد تا مرد.
با اینهمه، رواقیون مخالفِ معاشرت و شرکت در اجتماع نیستند، مانند کلبیون از فقر به خود نمیبالند، و در گوشه گیری و انزوا چون اپیکوریان مبالغه نمیکنند. ازدواج و خانواده را امری لازم میشمرند، ولی عشقِ خیالی و توهمی را نمیپسندند; رویای مدینۀ فاضله ای را در سر میپرورانند که در آن زنان؛ اشتراکی هستند. حکومت را، حتی به صورتِ پادشاهی، میپذیرند، خاطرۀ خوشی از کشور-شهرها ندارند، و مردِ عامی را ساده لوحِ خطرناکی میشمرند، حکومتِ آنتیگونوسها را به سلطنتِ جماعت ترجیح میدهند. در واقع به هیچ حکومتی توجهِ خاصی ندارند، دلشان میخواهد که همۀ مردمانِ دنیا فیلسوف باشند، تا قانون لازم نباشد. برخلافِ افلاطون و ارسطو، کمال را نه در اجتماعِ خوب، بلکه در فردِ خوب میبینند. در امورِ سیاسی ممکن است دخالت کنند، و هر عَمَلی را که، هر چند به صورتی ناچیز، در جهتِ آزادی و حفظِ شئونِ انسانی باشد موردِ حمایت قرار میدهند، ولی هرگز به خاطرِ جاه و مقام ،خوشبختی و آسایشِ خود را فدا نمیکنند. ممکن است جانِ خود را در راهِ میهنِ خود بدهند، ولی تن به آن نوع میهن پرستی که مانعِ وفاداریِ آنها به تمامِ بشریت باشد نمیدهند رواقی شهروند تمام دنیاست. زنون، که در رگهایش احتمالا خونِ یونانی و سامی، هر دو جاری بود، مانندِ اسکندر مشتاق بود که حدودِ نژادی و ملی شکسته شود، و گرایشِ بین المللیِ او انعکاسی از اتحادِ زودگذری بود که اسکندر در مشرقِ مدیترانه به وجود آورد. زنون و "کریسی پوس" امیدوار بودند که بالاخره تمامِ آن جنگهای بینِ دولتها و اختلافاتِ طبقاتی جای به اجتماعی خواهد داد که در آن نه ملیت، نه طبقه، نه غنی و فقیر، و نه ارباب و غلام خواهد بود، و فیلسوفان بدونِ فشار حکومت خواهند کرد، و مردم چون برادر و اطفالِ یک خدا با هم خواهند زیست.
فلسفۀ رواقی فلسفۀ شریفی بود، و بیش از آنچه شکاکانِ امروزی متُوقعند، قابلیتِ عمل داشت. رواقیون تمامِ عناصرِ فکرِ یونانی را در آخرین کوششِ ذهنِ مشترکِ آن عصر؛ یکجا جمع کردند تا نظامی اخلاقی بسازند که از طرفِ تمامِ طبقاتی که کیشِ قدیم را رها کرده بودند پذیرفته شود; و گرچه پیروانِ راستینِ آن، اقلیتِ کوچکی بودند، همان تعدادِ معدود هر جا بودند نمونه بودند. رواقیون، چون آیین های مشابهی در مسیحیت یعنی پیروانِ کالوینیسم و پیرایشگران، نیرومندترین مردانِ اخلاقیِ عصر را به وجود آوردند. هر چند که از لحاظِ نظری: مکتب رواقی خشن، و مُلازِمِ کمالی بیرحم و انتزاعی بود، در عمل مردانی شجاع، پاکدامن، و خوش نیت به بار آورد، چون: کاتوی کِهین، اِپیکتِتوس، و مارکوس آورِلیوس; نظامِ قضاییِ روم را برانگیخت تا قانونی برای ملیتهای غیرِ رومی وضع کند; و، تا ظهورِ مذهبی جدید، اجتماعِ قدیم را یکپارچه نگاه داشت. رواقیون به خرافات رویِ مساعد نشان دادند و اثرِ نامساعدی بر علوم گذاشتند، لیکن بوضوح به معما و اِشکالِ عصر خود، یعنی زَوالِ مبنای مذهبیِ اخلاقِ عمومی، پی بردند و صادقانه کوشیدند که ژرفنای بینِ مذهب و فلسفه را پر کنند. اپیکور: یونانیان را تسخیر کرد، و زنون آریستوکراسیِ رومی را; و تا پایانِ عصرِ بت پرستی، رواقیون بر اپیکوریان تسلط داشتند; چنانکه همیشه این تسلط را خواهند داشت. چون مذهبِ جدیدی از آشوب و هرج و مرجِ اخلاقی و فرهنگیِ دنیای مُحتَضَرِ هلنیستی تشکیل یافت، راهِ پیشرفتِ آن توسطِ فلسفه ای هموار شد که لزومِ ایمان را شناخته، مکتبی در ریاضَت، سادگی، و کَفِّ نفس تبلیغ میکرد، و همه چیز را در ذاتِ احدیت میدید.
Create your
podcast in
minutes
It is Free