تاریخ تمدن قسمت۲۲۳-فصل سی ام :پیدایشِ روم-پایانِ سخن
فصل سی ام :پیدایشِ روم
رومِ فاتح
پایانِ سخن
میراثِ یونانی ها
رومِ فاتح
آیتولیاییها از این ترتیب راضی نبودند. بعضی از شهرهایی که روم آزاد کرده بود روزی تحت تسلطِ آیتولیا بودند، ولی اکنون به اتحادیۀ آیتولیایی پس داده نشده بودند. جنگِ دومِ مقدونی به اتمام نرسیده بود که آیتولیا به آنتیوکوسِ سوم متوسل شد که یونان را از چنگِ روم خلاص کند. پرگامون و "لامپ ساکوس"، که از شمال گرفتارِ گُلهای ناآرام و از جنوب موردِ تهدیدِ نیروی روزافزونِ سلوکیها بودند، برای دفعِ خطرِ آنتیوکوس متوجهِ روم شدند. سِنا قابلترین سردارِ خود، به نامِ "پوبلیوس سکیپیو آفریکانوس(Publius Scipio Africanus)"، فاتحِ جنگِ زاما، را به کمکِ آنها فرستاد. سردارانِ رومی با چند لِژیون و سربازانِ یومِنِسِ دوم؛ آنتیوکوس را در ماگنِسیا شکست دادند و سپس رو به شمال رفتند و گلها را بیرون راندند. رومیها سلطۀ خود را تقریبا بر تمامِ سواحلِ مدیترانه مستقر کردند و به ایتالیا بازگشتند. یومِنِسِ از ابرازِ حقشناسیِ خود نسبت به روم دریغ نکرد، ولی سرزمینِ اصلیِ یونان او را، به دلیلِ اینکه رومیهای بربر را علیهِ هموطنانِ یونانیِ خود دعوت کرده بود، خائن خواند.
یونانِ متزلزل کم کم از اینکه مساعدتِ نجات دهندۀ گستاخِ غربیِ خود را پذیرفته بود پشیمان شده بود.
گفته میشد که گرچه "فلامی نی نوس" و جانشینانش به یونان آزادی داده بودند، لکن از هر شهری که از فیلیپ، آنتیوکوس، یا آیتولیا پشتیبانی کرده بود آن قدر غنیمت گرفته بودند که یونانیها از آزادیِ مشابهی در بیم بودند. در پیروزیِ "فلامی نی نوس سه روزِ تمام قطارِ غنایمی که وی در مَصاف گرفته بود از مقابلِ چشمِ رومیان میگذشت: در روزِ اول اسلحه و مهمات و تعدادِ بیشماری مجسمه های مرمر و برنز; در روزِ دوم 9 هزار کیلو نقره، هزار و پانصد کیلو طلا، و یکصد هزار سکۀ نقره; و در روزِ سوم 114 تاج. به علاوه، رومیها از طبقاتِ پولدار علیهِ فقیران حمایت کرده بودند و هنوز هم میکردند و از هر گونه تظاهراتِ نزاعِ طبقاتی؛ جلوگیری به عمل میآوردند. یونانیها صلح را به این قیمت نمیخواستند، بلکه مایل بودند آزاد باشند تا منازعاتِ خود را ؛خود حل کنند و آزادانه نسبت به اِدِعاهای ارضیِ یکدیگر اقدام نمایند; خلاصه آنکه از سکون و فقدانِ تَحَوُل ناراحت بودند. دیری نگذشت که دو اتحادیۀ رقیب اختلاف پیدا کردند و به جانِ هم افتادند. هر شهر یا دسته ای دعوای خود را به سِنای روم عرضه میکرد، و سِنا هیئتهایی برای بازرسی و داوری میفرستاد; یونانیان این عمل را دخالت در امورِ خود تلقی میکردند و آن را بندگی میدانستند. زنجیرِ یوغِ خارجی: نامرئی ولی واقعی بود، و سال به سال تمامِ مردمِ یونان، جز ثروتمندان، این زنجیر را به نحوِ بارِزتری احساس میکردند و دعا مینمودند که آن نوع آزادی، زودتر به انتها برسد. سِنا نیز کمکم گوش به سخنانِ آن سناتورهایی میداد که میگفتند تا روم یونان را کاملا تسخیر نکند، صلح و نظم در آنجا برقرار نخواهد شد.
در سالِ 179، فیلیپِ پنجم مُرد و پسرِ بزرگش، پِرسِئوس، پس از مدتی نِزاع و خونریزی، تختِ پدر را به ارث برد. هِفده سال صلح و آرامش؛ اقتصادِ مقدونی را به صورتِ اول برگردانده بود، و نسلِ جدیدی از جوانها برای زمانِ جنگ پرورش یافته بود. پِرسِئوس با سِلوکوسِ چهارم پیمانِ مودت بست و دخترِ او را به زنی گرفت; رودِس نیز با این اتحادیه هم پیمان شد و قسمتی از نیرویِ دریاییِ خود را همراهِ عروس کرد.
یونان جشن گرفت و در وجودِ پِرسِئوس امیدِ زنده ای علیهِ قدرتِ روم مشاهده کرد. یومِنِسِ دوم، از ترسِ نابود شدنِ استقلالِ پرگامون، به روم رفت و سِنا را برانگیخت که به خاطرِ او مقدونیه را نابود کند. در برگشت به وطن، نزدیک بود یومِنِسِ در یک نزاعِ خصوصی کشته شود; و این موضوع بهانۀ خوبی به دستِ روم داد که پِرسِئوس را متهم به دسیسه سازی برای کشتنِ شاه کند، و به دنبالِ یک سلسله اتهاماتِ سیاسی، سومین جنگِ مقدونی آغاز شد. فقط اِپیروس و ایلیریا جرئتِ فرستادنِ کمک برای پِرسِئوس کردند; شهرهای یونانی نامه های پنهانیِ همدردی برای او فرستادند، ولی عملی نکردند. در سالِ 168، "آیمیلیوس پاولوس" ارتشِ مقدونی را در پیدنا در هم شکست، هفتاد شهرِ مقدونی را خراب کرد، طبقاتِ عالیۀ مقدونی را به ایتالیا تبعید، و پادشاهی را به چهار جمهوریِ خراج گذار، که روابطِ تجاری با هم نداشته باشند، تقسیم کرد.
پِرسِئوس در روم زندانی شد و ظرفِ دو سال در اثرِ بدرفتاری مُرد. اِپیروس با خاک یکسان شد و یکصد هزار اپیروسی را به قیمتِ نفری یک دلار به غلامی فروختند. رودِس چون دخالتِ عَمَلی در جنگ نداشت بدین ترتیب تنبیه شد که مستملکاتش را در آسیا آزاد کردند و بندرِ آزادِ رقیبی در دِلوس تاسیس نمودند.
اوراقِ خصوصیِ پِرسِئوس به دستِ رومیها افتاد، و تمامِ کسانی که به او پیشنهادِ کمک یا مَرحَمت کرده بودند زندانی یا تبعید شدند. هزار نفر از نمایندگانِ برجستۀ اتحادیۀ آکایایی، از جمله "پولی بیوس"، به ایتالیا تبعید شدند. آنها شانزده سال به حالِ تبعید به سر بردند، و هفتصد نفرِ آنها در این مدت مُردند. نِفرتِ مردمِ یونان نسبت به رومِ فاتح بسیار عمیقتر از تحسینِ قبلیِ ایشان نسبت به رومِ نجاتبخش بود.
سختیگریِ فاتحان نتایجی در بر داشت که روم نمیخواست. تضعیفِ رودِس موجبِ آن شد که دیگر نتواند دریای اژه را حِراست کند. و دزدیِ دریایی که تجارت را نابود میکرد از نو برقرار شد. تبعیدِ آریستوکراتها زمینه را برای در دست گرفتنِ حکومت، توسطِ رهبرانِ افراطی در شهرهای اتحادیۀ آکایایی آماده کرد، و مبارزاتِ طبقاتی شاهدِ یکی از شدیدترین دورانهای خود شد. ثروتمندان برای کمک به روم متوسل میشدند. و بیچیزان میخواستند که هم ثروتمندان و هم نفوذِ روم برانداخته شوند. در سالِ 150، بقایای تبعیدیهای آکایایی از ایتالیا بازگشتند و به آنهایی پیوستند که بر هم زدنِ قدرتِ روم را در یونان میخواستند. روم برای تضعیفِ قدرتِ آکایاییها، هیئتی را به یونان فرستاد و فرمان داد که کورینت و اُرکُمِنوس و آرگوس از اتحادیه جدا شوند. خانمهای کورینتی با فرو ریختنِ سطلهای زباله بر سرِ نمایندگانِ روم به آنها پاسخ گفتند. در سالِ 146، اتحادیه شروعِ جنگِ آزادیبخش را تصویب کرد، به امیدِ اینکه لشکرکشیهای روم به اسپانیا و افریقا قوای آن کشور را متوجه خارج از یونان بسازد و در نتیجه براحتی بتواند با شرایطِ خود صلح را به روم تحمیل کند. آتشِ میهن پرستی به قلوبِ مردم در سراسرِ اتحادیه نَهیب زد. بردگان را آزاد و مسلح ساختند، قرضها را بخشیدند، به فقیران وعدۀ زمین دادند، و مالداران، که در برزخِ بینِ سوسیالیسم و روم از ترس میلرزیدند، جواهرات و پولهای خود را با اِکراه در راهِ آزادی ریختند.
آتن و اسپارتا جدا ماندند. ولی بِئوسیا، لوکریا، و یوبویا دلیرانه خود را گرفتارِ جنگ کردند. جمهوریهای مقدونی نیز با شورشِ علنی علیهِ روم به آنها پیوستند.
سِنای خشمناک ارتشی به فرماندهیِ مومیوس و ناوگانی به فرماندهیِ مِتِلوس به یونان فرستاد. این دو نیرو کلیۀ مقاومتها را در هم شکست و مومیوس در سالِ 146 کورینت یعنی قلعۀ اتحادیه را اشغال کرد. روم یا برای اینکه رقیبِ بازرگانیِ خود را در مشرق از بین بردارد چنانکه "Scipioسکیپیوی کِهین" در همان سال؛ کارتاژ را در مغرب از بین برمیداشت یا برای اینکه درسی به شورشیانِ یونانی بدهد چنانکه اسکندر در طیبس داده بود، شهرِ ثروتمندِ تاجران و پیشه وران را به دستِ آتش سپرد. مردان را همه کشتند و زنان و کودکان را به بردگی فروختند. مومیوس هر چه ثروت که قابلِ حمل بود، از قبیلِ آثارِ هنری که کورینتیها، شهرها و خانه های خود را با آنها تزیین میکردند، به ایتالیا برد. "پولی بیوس" شرح میدهد که چگونه سربازانِ رومی از تابلوهای نقاشیِ معروف به عنوانِ صفحۀ بازیِ نرد و شطرنج استفاده میکردند. اتحادیه منحل شد، و رهبرانش را کشتند. یونان و مقدونیه زیرِ فرمانِ یک حاکمِ رومی متحد شدند. بِئوسیا، لوکریا، کورینت، و یوبویا خراجگزارِ روم شدند; آتن و اسپارتا بخشوده شدند و اجازه یافتند که تحتِ قوانینِ خود باقی بمانند. حزبِ مالکیت و نظم در همه جا سر برافراشت، و هر گونه کوششی در راهِ به راه انداختنِ جنگ، انقلاب، و تغییرِ قانونِ اساسی در هم شکسته شد. شهرهای پرآشوب سرانجام رویِ صلح و آرامش دیدند.
پایانِ سخن
میراثِ یونانی ها
تمدنِ یونان هنوز نمرده بود و چند قرنِ دیگر زندگی در پیش داشت; و وقتی هم مُرد، میراثی برای ملتهای اروپا و خاورِ نزدیک بر جای گذاشت که در دنیا نظیر نداشته است( برای مرگِ تمدنِ یونانی میتوان تاریخِ 325 میلادی را تعیین کرد; یعنی هنگامی که قُس طَن طین، قسطنطنیه را بنیاد نهاد و تمدنِ بیزانسیِ مسیحی جایگزینِ فرهنگِ یونانی در مدیترانۀ شرقی شد. ). هر یک از مهاجر نشینهای یونانی؛ جوهرِ هنر و فلسفۀ یونان را به رگهای فرهنگیِ کشورهای ساحلی، به اسپانیا و گل، اِتروریا و روم، مصر و فلسطین، سوریه و آسیای صغیر، و سواحلِ دریای سیاه تزریق کردند. اسکندریه بندری بود که بارِ کشتیهای تجاری و فکر و اندیشه در آن مبادله میشد: از موزۀ اسکندریه و کتابخانۀ آن، آثار و نظریاتِ شاعران، رازوران، فیلسوفان، و دانشمندانِ یونانی به وسیلۀ محققان و دانش پژوهان به سوی شهرهای مدیترانه روان میشد. روم میراثِ یونان را به صورتِ هلنیستیِ آن اقتباس کرد; نمایشنامه نویسان: مِناندروس و فیلِمون را تقلید میکردند; شاعرانش از سَبک و میزان و موضوعهای ادبیاتِ اسکندریه پیروی مینمودند; قوانینش بر مبنای قوانینِ شهرهای یونانی تدوین شدند; و بعدها حتی تشکیلاتِ سلطنتی نیز برپایۀ حکومتهای سلطنتیِ یونانیِ شرقی شکل گرفت. هلنیسم بعد از فتحِ یونان به وسیلۀ روم، همان طور که مشرق زمین را در واقع تسخیر کرد، روم را مُسَخَر ساخت. به هر جا که روم قدرتِ خود را بسط میداد؛ انوارِ تمدنِ هلنی منتشر میشد.
امپراطوریِ بیزانس فرهنگِ یونانی را با فرهنگِ آسیایی پیوند داد و بخشی از میراثِ یونان را به خاورِ نزدیک و اِسلاو های شمالی منتقل کرد. مسیحیانِ سوریه:مَشعَلِ آن تمدن را به دست گرفتند و به اعراب سپردند، و آنها نیز آن را به افریقا و اسپانیا بردند. دانشمندانِ بیزانسی، مسلمان، و یهودی: شاهکارهای یونان را عینا، یا از طریقِ ترجمه، به ایتالیا بردند، و در ابتدا فلسفۀ مکتبیون را عرضه کردند، و سپس التهابِ رنسانس را موجد شدند: از زمانِ رنسانس تاکنون روحِ یونانی چنان در تمدن و فرهنگِ جدید رسوخ کرده که “تمامِ ملتهای متمدن، در آنچه بستگی به فعالیتِ ذهنی دارد، جزوِ مُستَملکاتِ یونان هستند.”( با افزایشِ اطلاعات در بابِ تمدنِ مصری و آسیایی، ناچار باید گفتۀ مشهور و مبالغه آمیزِ سِر هِنری مِین را بکلی تعدیل کنیم: “در این قسمت از جهان، جز نیروهای کورِ طبیعت، هیچ چیز نمیتوان یافت که اصلِ یونانی نداشته باشد.”) اگر به میراثِ هلنیِ خود ،نه تنها آنچه را که یونانیها اختراع کرده اند بلکه هر چه را نیز که از فرهنگهای قدیمیتر اقتباس نموده و از راه های مختلف به ما انتقال داده اند اضافه کنیم، آثارِ این میراث را تقریبا در تمامِ شئونِ زندگیِ خود مییابیم. هنرهای دستیِ ما، فنِ استخراجِ معدن، اصولِ مهندسی، فرایندهای مالی و بازرگانی، تشکیلاتِ کارگری، و مقرراتِ دولتی برای تجارت و صنایع: همه در جریانِ تاریخ از روم و به واسطۀ روم از یونان به ما رسیده است. دموکراسیها و دیکتاتوریهای ما به نمونه های یونانی بر میگردند، وگرچه توسعۀ دولتها؛ موجدِ "نظامی از انتخابات" شده که هلنیها نمیشناختند، فکرِ حکومتِ مسئول در مقابلِ مردم، مُحاکمه توسطِ هیئتِ منصفه، و آزادیِ: فکر، بیان، نوشتن، اجتماع، و اعتقاداتِ مذهبی: عمیقانه از تاریخِ یونان سرچشمه گرفته است. این عوامل بیش از هر چیزِ دیگر باعثِ امتیازِ یونانیها بر شرقیها بود، و به یونانی، آن استقلالِ روحی و جِد و جَهدی را میبخشید که به کُرنش و سستیِ شرقیها نیشخند زند.
مدارس و دانشگاه ها، آکادمی ها و استادیومها، و بازیهای اولمپیکِ ما به یونان بر میگردند. فرضیۀ اصلاحِ نژاد در ازدواج، موضوعِ خودداری و کَفِّ نفس، آیینِ سلامتی و زندگیِ طبیعی، و ایدئالِ کفرآمیزِ لذت بردنِ بیشرمانه از تمامِ حواس: صورتبندیِ تاریخیِ خود را در یونان مییابند. الاهیاتِ مسیحی و تشریفاتِ آن به طورِ کلی مُنبَعِث است از: اسرارِ مذهبیِ یونان و مصر، و مراسمِ : اِلِئوسی، اورفِئوسی، و اوزیریسی(در دینِ مصرِ قدیم، خدایِ جهانِ زیرین; او را با بسیاری از خدایانِ دیگر (مثلا دیونوسوسِ یونانیها) مطابق شمرده اند.); نظریۀ یونانیها در بابِ فرزندِ خدا، که جانِ خود را در راهِ نجاتِ بشر میدهد و پس از مرگ قیام میکند; تشریفاتِ دسته های مذهبیِ یونانیها، غُسلِ تَعمید، قربانی، و غذایِ مقدس; عقایدِ مربوط به دوزخ، شیاطین، اَعراف، توبه، و بهشت: نزدِ یونانیها; و لوگوس، خلقت، و آتشسوزیِ غاییِ دنیا: نزدِ رواقیون و نوافلاطونیان. حتی خرافاتِ ما نیز بسیار مدیونِ: غول، لولو، جادو، لعنت و فال، و روزهای بد یُمن و غیرۀ یونانیهاست. از آن گذشته، آیا کسی هست که بدونِ داشتنِ اطلاع دربارۀ اساطیرِ یونان، ادبیاتِ انگلیسی یا یک قطعه شعرِ کیتس را بفهمد( شاعرِ غِناییِ انگلیسی (1795 - 1821)، که علی رغمِ زندگیِ کوتاهش یکی از بزرگترین شعرای انگلیسی محسوب است)
ادبیاتِ غربی بدونِ میراثِ یونانی موجودیت نمییافت. الفبایِ غربی از یونان و از راهِ کومای و روم آمده است( شهرِ قدیمِ ایتالیا، از مهاجرنشینهای یونانی). زبانِ ما غربیها پر از لغاتِ یونانی است; علومِ ما با لغتها و اصطلاحاتِ یونانی، زبانی بینُ المللی به وجود آورده است; دستور زبان و معانیِ بیان، حتی نقطه گذاری و جمله بندیِ همین صفحه، از اختراعاتِ یونانی است. سَبکهای ادبیِ غربیِ ما یونانی است; قصیده، نغمۀ عاشقانه، اشعارِ تَغَزُلی، داستانِ کوتاه، مقاله و خطابه و زندگینامه نویسی، تاریخ، و مهمتر از همه دِرامِ ما همه یونانی و باز لغاتِ آنها نیز یونانی است.
اصطلاحاتِ درامهای جدید، از قبیلِ کمدی و تراژدی و واریِته، یونانی است، و گرچه تراژدیِ دورۀ الیزابت منحصر به فرد است، نمایشِ کمیک: تقریبا بدونِ تغییر از مِناندروس و فیلِمون از طریقِ پلاوتوس، تِرِنتیوس، بِن جانسن، و مولیِر به ما رسیده است. نمایشنامه های یونانی خود از زُمرۀ غنیترین میراثِ یونانی هستند.
هیچ چیزِ دیگرِ یونانی مانندِ موسیقیِ آنها به گوشِ ما غربیها غریب نیست; مع هذا موسیقیِ جدید (تا هنگامی که به شرق و افریقا بازگشت) از آوازها و موسیقیِ رقصِ قرونِ وسطی مشتق میشد که آن هم تا حدی به یونان باز میگردد. اوراتوریو(قطعه موسیقی یا شعر که معمولا دربارۀ موضوعهای دینی ساخته میشود) و اپرا :مدیونِ رقصِ جمعیِ همراه با آواز و درامِ یونان است، و نظریه های مربوط به موسیقی، تا آنجا که ما میدانیم، برای اولین بار توسطِ یونانیها از زمانِ فیثاغورس تا آریستوک سِنوس بتفصیل؛ شرح و بیان شده اند. در نقاشی، دِینِ ما به یونان از هر رشتۀ دیگری کمتر است، ولی در هنرِ فرسکو :خطِ مستقیمی را از پولیگنوتوس، از طریقِ اسکندریه و پمپِئی، تا به جیوتو و میکلانژ و سپس به نقاشیهای دیواریِ امروزه میتوان دنبال کرد. ترکیب و تکنیکِ مجسمه سازی تا حدِ زیادی هنوز یونانی است، زیرا نبوغِ یونانی به هیچ هنرِ دیگری به این شدت مَهرِ استبدادِ خود را نزده است. دنیای امروز بتازگی میخواهد خود را از افسونِ معماریِ یونان آزاد سازد. هر شهرِ اروپایی و امریکایی، مراکزِ بازرگانی و مالی دارد که شکل یا سرستونهای خود را از معابدِ خدایانِ یونانی اقتباس کرده است. در هنرِ یونان آن دقتی را که باید در ساختن و خلق کردنِ مشخصاتِ روحیِ اشخاص شود نمیبینیم، و آن شیفتگی که هنرمندِ یونانی نسبت به زیبایی و سلامتِ جسمی نشان میدهد، در مقابلِ قدرتی که در مجسمه سازیِ مصری و عُمقی که در نقاشیِ چینی دیده میشود، هنرش را نابالغ جلوه میدهد، لکن درسهایی که مجسمه سازی و معماریِ عصرِ کلاسیک در اعتدال، خلوص، و هماهنگی میدهد میراثِ ذی قیمتی برای نژادِ ماست.
اگر تمدنِ یونان امروزه به نظرِ ما آشناتر و “مدرن”تر از تمدنِ هر قرنِ قبل از ولتر است، به این دلیل است که هِلِنی به منطق به اندازۀ ترکیب و شکل علاقه مند بود و با جسارت میخواست طبیعت را به زبانِ خودِ طبیعت بیان کند. آزادیِ علوم از تعلیماتِ مذهبی و بسطِ مستقلِ تحقیقاتِ علمی، جزئی از ماجرای بی پروایِ فعالیتِ مغزیِ یونانیهاست. ریاضیدانانِ یونانی پایه های مثلثات و حسابِ استدلالی را بنا نهادند و مخروطات را شروع و تکمیل کردند و هندسۀ سه بعدی را به چنان کمالِ نسبی رساندند که تا زمانِ دِکارت و پاسکال؛ تغییر ناپذیر ماند. ذیمقراطیس با فرضیۀ اتمیِ خود به علمِ فیزیک و شیمی روشنایی داد. ارشمیدس، در مرزی خارج از مطالعاتِ مجرد، تحولاتی در مکانیک به وجود آورد که نامش در سرلوحۀ مخترعانِ قرون قرار گرفت. آریستارکوس قدمهای اولیه ای را که کوپرنیک بعدها به آخر رساند برداشت و شاید الهام بخشِ او بود.(کوپرنیک از فرضیۀ "خورشید مرکزیِ آریستارکوس" مطلع بود، زیرا در قسمتی از عباراتِ خود متذکرِ آن فرضیه میشود، ولی این عبارات از چاپ های بعدیِ کتابِ او حذف شده است. ) هیپارکوس، توسطِ "کلاودیوس بطلمیوس"، نظامی در علمِ نجوم به وجود آورد که یکی از فصولِ برجستۀ تاریخِ تمدن است. اِراتُستِنِس: زمین را اندازه گیری کرد و نقشۀ آن را کشید. آناکساگوراس و اِمپدوکلِس: رَئوسِ مطالبِ فرضیۀ تکامل را تهیه کردند. ارسطو و تِئوفراستوس" قلمروی حیوان و گیاه را طبقه بندی کردند، و تقریبا آثارِ عُلُوی، حیوانشناسی، جنینشناسی، و گیاهشناسی را به وجود آوردند. بقراط علمِ طب را از رازوری و فرضیه های فلسفی خلاص کرد و با مجموعه ای از قوانین، آن را شرافت بخشید. هِروفیلوس و اِراسیستراتوس علمِ تشریح و فیزیولوژی را به مرحله ای رساندند که، جز در زمانِ جالینوس، اروپا تا دورۀ رنسانس رویِ چنین پیشرفتی ندید. در کارها و آثارِ این دانشمندان، هوای صاف و ملایمِ منطق و استدلال استنشاق میشود که، گرچه همیشه انسان احساسِ بلاتکلیفی و بی امنی میکند، از احساسات و اوهام؛ منزه است، شاید اگر شاهکارهای یونان را تمام و کمال در دست داشتیم، علمِ این کشور را عالیترین موفقیت، و بزرگترین دستاوردِ ذهنیِ تمامیِ بشریت میخواندیم.
البته دوستارِ فلسفه فقط با اکراه، علم و هنر را در سرلوحۀ میراثِ یونانیِ ما قرار خواهد داد. علوم یونانی: خود زاییدۀ فلسفۀ یونان بود که گستاخانه به مبارزۀ افسانه رفت و، با عشق و حرارتِ جوانی، به تحقیق و تَتَبُعی پرداخت که برای قرنها ،علم و فلسفه را در جستجو و ماجرا آفرینیِ آنها متحد کرد. بشر هرگز طبیعت را با این دیدِ انتقادیِ آمیخته با شگفتی؛ تحتِ مطالعه قرار نداده بود. یونانیان با اظهارِ اینکه گیتی دارایِ نظامی است که بشر میتواند به کُنه آن پی ببرد؛ عظمتِ دنیا را ناچیز نشمردند. منطق را به همان دلیل ابداع کردند: که مجسمه سازی را به حدِ کمال رساندند: هماهنگی، وحدت، توازن، و ترکیب به نظرِ آنها هم هنرِ منطق و هم منطقِ هنر بود. یونانیان، که با کنجکاوی به دنبالِ حقایق و فرضیات میگشتند، نه تنها فلسفه را که مخلوقِ ممتازِ مغزِ اروپایی است به وجود آوردند، بلکه هر روش و هر فرضیه ای را که بتوان تَصَور کرد موردِ نظر قرار دادند و از مسائلِ مهمِ زندگی، چندان چیزی ناگفته برجای نگذاشتند.
واقع پردازی و نام گرایی، ایدِئالیسم و ماده گرایی، توحید، وحدتِ وجود، الحاد، برابریِ زن و مرد و کمونیسم، انتقادِ کانتی و یاسِ شوپنهاوری، بدویت روسو و ضدِ اخلاقیتِ نیچه، سنتزِ سپنسر و روانکاویِ فروید: کلیۀ آرمانها و معرفتِ فلسفی در اینجا هستند; در عصر و سرزمینِ منشا خود. در یونان مردم تنها از فلسفه گفتگو نمیکردند، بلکه طبقِ موازینِ آن میزیستند: مرجعِ تقلیدِ یونانیان دانشمندان بودند نه مردان رزم و قدیسان. پس از گذشتِ قرنها از پس طالس، ما اکنون وارثِ این میراثِ روح بخشِ فلسفی هستیم که الهام بخشِ امپراطورانِ رومی، کشیشانِ مسیحی، طُلابِ فلسفۀ مُدَرسی، بدعت گذارانِ دورۀ رنسانس، افلاطونیانِ کمبریجی، شورشیانِ عصرِ روشنگری، و دوستدارانِ فلسفۀ امروزی بوده است. در همین لحظه شاید در تمامِ کشورهای دنیا هزاران روحِ مشتاق، سرگرمِ خواندنِ آثارِ افلاطون باشند.
تمدن نمیمیرد، بلکه کوچ میکند; عادات و رسومش تغییر مییابد، ولی به زندگی ادامه میدهد. فساد و نابودیِ یک تمدن، چون مرگ و میرِ انسانها، برای پیدایش و نُضجِ تمدنِ دیگری جای می پردازد; حیات: پوستِ کهنه را به دور میافکند و با جوانۀ تازه ای مرگ را غافلگیر مینماید. تمدنِ یونانی هنوز زنده است و با هر ذرۀ هوایِ دانشی که ما استنشاق میکنیم در حرکت; و از تمدنِ یونانی آن قدر باقی مانده است که عمرِ هیچ یک از ما برای جذبِ آن کافی نخواهد بود. نقایصِ این تمدن همه بر ما روشن است جنگهای دیوانه وار و ظالمانه اش، بَردگیِ بی تَحولش، مظلوم واقع شدنِ زنانش، فقدانِ شعایرِ اخلاقیش، فردگراییِ فاسدش و شکستِ تالم آورش در توام کردنِ آزادی با نظم و آرامش. اما آنان که به آزادی، خرد، و زیبایی حرمت میگذارند، به این معایب چندان تکیه نمیکنند. آنان، در پسِ تلاطمِ تاریخِ سیاسی، صدای سولون و سقراط، افلاطون، و اوریپید، فیدیاس و پراکسیتِلِس، و اپیکور و ارشمیدس را میشنوند، و از اینکه چنین مردانی وجود داشته اند احساسِ سپاس میکنند; پس از قرنها جدایی، مصاحبتِ آنان را میجویند و به یونان به منزلۀ بامدادِ درخشانِ تمدنِ مغرب زمینی مینگرند که با وجودِ معایبش، غذا و روحِ حیاتِ ماست.
اهدا به آنهایی که تاکنون با ما همراه بوده اند: از مصاحبتِ نامرئی ولی همیشه محسوسِ تو ای خواننده؛ سپاسگزارم
Create your
podcast in
minutes
It is Free