تاریخ تمدن قسمت۲۳۷-دگرگونیِ روم-خدایانِ تازه-پیدایش فلسفه
فصل پنجم :فتح یونان - 201 – 146 ق م
دگرگونیِ روم
خدایانِ تازه
پیدایش فلسفه
تلگرام:
https://t.me/carat24
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shahnamlive/
پادکست:
https://castbox.fm/channel/id3041303
یوتیوب:
https://www.youtube.com/c/shahnamgolshany
تقدیم به کسانی که خواهان دانستنند
کلیه رسانه ها میتوانند بدون ذکرنام و منبع استفاده فرمایند
در داخل این آریستوکراسی، یک اولیگارشی، مرکب از چند خانواده بر دیگران چیره بود. تا زمانِ سولا، تاریخِ روم بیشتر سرگذشتِ خانواده هاست تا افراد؛ هیچ سیاستمدارِ بلند پایه ای در میان نیست، بلکه، نسل پس نسل، مَناصِبِ عالیِ حکومت، منسوب به نامهای واحدی است. از سالِ 233 تا 133 ق م، از 200 کنسول، 159 تن به بیست و شش خانواده، و صد تن به ده خانواده تعلق داشتند. نیرومندترین خانواده در این دوره خاندانِ کورنِلّیها بود. از زمانِ "پوبلیوس کورنِلیوس" سکی پیو، که در جنگِ ترِبیا (218) شکست خورد، و سپس پسرش "سکی پیو آفریکانوس"، که هانیبال را شکست داد، تا زمانِ نوة ناتَنیِ "سکی پیو آفریکانوس"، یعنی "سکی پیو آیمیلیانوس" که کارتاژ را در سالِ 146 ویران کرد، تاریخِ جنگ و سیاستِ رم، بیشتر داستانِ این خانواده است؛ و انقلابی که آریستوکراسیِ رم را به تباهی کشاند از جانبِ خانوادة برادرانِ گراکوس، نوادگانِ آفریکانوس، آغاز شد. "پیروزیِ رهایی بخش" در زاما، آفریکانوس را چنان محبوبِ همة طبقات کرد که رم یک چند حاضر بود تا به او هر مقامی که دلخواهش باشد ببخشد. اما هنگامی که وی و برادرش لوکیوس از جنگِ آسیا بازگشتند (187)، پیروانِ کاتو خواستند تا لوکیوس حسابِ پولی را که آنتیوکوس به عنوانِ غرامت به رم به او داده بود گزارش دهد. آفریکانوس مانعِ از آن شد که برادرش پاسخ دهد و، در عوض، اسنادِ هزینه را در برابرِ اعضای سِنا پاره پاره کرد. لوکیوس از جانبِ انجمن محاکمه و به اختلاس محکوم شد. وِتویِ دامادِ آفریکانوس، "تیبِریوس سِمپرونیوس گراکوس"، که مقامِ تریبونی داشت، او را از کیفر رهایی بخشید. آفریکانوس چون به جایِ او به دادگاه فرا خوانده شد، با دعوت و راهنماییِ اعضای انجمن به معبدِ ژوپیتر، برای شرکت در جشنِ یادبودِ سالانة پیروزی زاما، جریانِ دادرسی را موقوف کرد. چون یک بارِ دیگر فراخوانده شد، نافرمانی کرد و در مِلکِ خود در لیتِرنوم گوشة عزلت گزید و تا زمانِ مرگ، بی آنکه آزاری ببیند، در آنجا ماند. ظهورِ این فردگرایی در عالمِ سیاست، با رشدِ فردگرایی در بازرگانی و اخلاقیات همراه بود. دیری بر نیامد که جمهوریِ روم با نیروی افسار گیسختة مردانِ بزرگش راهِ نابودی را در پیش گرفت.
آن وجه از زندگیِ این آریستوکراسی و این روزگار که بارِ گناهانِ آن را سبک می کند، بیدرایِ حسِ ستایشِ زیبایی در آن است. ارتباط با فرهنگِ یونانی در ایتالیا، از طریقِ سیسیل و آسیا، رومیان را نه فقط با همان لوازمِ تجمل، بلکه با ارجمندترین فراورد ه های هنرِ کلاسیک آشنا کرد. فاتحان، تصاویر و تندیسهای شهرة آفاق، فِنجانها و آینه هایی از فلزِ منقوش، و پارچه ها و اثاثة گرانبها را با خود به رم می آوردند. هنگامی که مارکلوس میدانهای روم را با مجسمه هایی که از سیراکوز دزدیده بود زیور بخشید، نسلِ قدیم شگفتزده شد؛ آزردگی نه به سببِ دزدی، بلکه به علتِ رواجِ «بیکاری و پرت و پلاگویی» میانِ شهروندانی بود که روزگاری پُر کار و کوشش بودند و اکنون می ایستادند تا این خرت و پرتها را بررسی و ارزیابی کنند. "فول ویوس" 1015 تندیس را از مجموعة پیرهوس در آمبراسیا با خود آورد؛ آیمیلیوس پاولوس، به پاداشِ رهاندنِ یونان، پنجاه عرابه را از آثارِ هنریِ گرانبهایی که از ایشان گرفته بود انباشت؛ سولا، وِرِّس، نرون، و هزار رومیِ دیگر تا دویست سال چنین می کردند. یونان برهنه می شد تا ذهنِ رومی را بپوشاند.
هنرِ ایتالیایی، که در این تاخت و تاز غرق شد، خصلت و شیوه های محلیِ خویش را از دست داد و، به استثنایِ یک مورد، به هنرمندان و مایه ها و قوالبِ یونانی تسلیم شد. مجسمه سازان، نقاشان، و معمارانِ یونانی به بوی زرِ بیشتر به رم کوچیدند و اندک اندک پایتخت؛ غالبانِ خود را صَبَغة هلنیستی بخشیدند. رومیانِ توانگر به ساختنِ کوشکهای خویش به شیوة یونانی، بَر گِردِ حیاطهای باز، و آراستنِ آنها به ستونها و تندیسها و تصاویر و اثاثة یونانی آغاز کردند. معابد: کُندتر دگرگونی می پذیرفت، مبادا خدایان آزرده شوند. در ساختنِ آنها، و همچنین در ساختنِ دیوارِ بلند، شیوة توسکانی قاعدة اصلی ماند ؛ اما چون شمارة ساکنانِ اولمپ در روم فزونی یافت، سزاوار نمود که خانه های ایشان از رویِ مقیاسِ باریکترِ یونانی ساخته شود. اما هنرِ رومی در یک زمینة حیاتی، در همان حال که اشاراتی از یونان می گرفت، بیانگرِ روانِ نستوهِ ایتالیایی با وسایط و نیرویِ یگانة خویش بود. در موردِ ساختمانهای آرایشی و بنای یادبودِ پیروزی و آبراهه ها و «باسیلیکاها»، ( باسیلیکا: (یعنی رَواقِ شاهانه) عبارت بود از همان کاخِ ایرانی که یونانیان، پس از اسکندر، رَواقی نیز بر آنها افزودند. دِلوس و سیراکوز در قرنِ سومِ ق م از این گونه ساختمانها بنا کرده بودند) معمارِ رومی به جایِ آرشیتراو، قوس را برگزید. در سالِ 184، کاتو «باسیلیکا پورسیا» را از سنگ ساخت؛ پنج سال بعد ، "آیمیلیوس پاولوس" «باسیلیکا آیمیلیا» را به شکلِ نخستینِ خود بنا نهاد، و زادگانش نسلها آن را بازسازی می کردند و زیباتر می گرداندند. باسیلیکای خاصِ رومی، که برای مؤسساتِ بازرگانی و دادگستری از آن استفاده می شد، مستطیلِ درازی بود که دو ردیف ستونِ داخلی؛ آن را به یک شبستان و راهرو بخش می کرد، و غالباً، به تقلید از شیوة ساختمانیِ اسکندریه، طاقِ ضربیِ خانه خانه داشت. چون شبستان بلندتر از راهرو بود، بر فرازِ هر شبستان، مُشَبکی سنگی برای ورودِ روشنایی و هوا ساخته می شد. این البته صورتِ اصلیِ بخشِ درونیِ کلیساهای قرونِ میانه بود. رم، با این ساختمانهای عظیم، اندک اندک آن سیمایی از شکوه و نیرومندی را به خود گرفت که پس از فرو افتادنِ شهر از مقامِ پایتختِ جهانی نیز هنوز بدان چهره ای ممتاز می بخشید.
III – خدایانِ تازه
در این عصرِ دیگرگونیِ بی امان، حالِ خدایانِ کهن چگونه بود؟ نَفخِه ای از بی ایمانی تا اندازه ای از آریستوکراسی به تودة عوام رسیده بود؛ بدشواری می توان دریافت که چگونه مردمی که هنوز به خدایانِ دیرینه وفادار بودند می توانستند با هلهله از کمدیهایی استقبال کنند که در آن پلاوتوس ـ هر چند به بهانة تقلید از نمونه های یونانی ـ درگیریهای ژوپیتر را با آلکمِنا(مادرِ هراکلس، که او را از زئوس (= ژوپیتر رومی) بار گرفت) به ریشخند می گیرد و مِرکوری (مشتری) را به گونة دلقلکی درمی آورد؟ حتی کاتو، که به نگاهداشتِ قوالبِ کهن چنان دلبسته بود، در شگفت بود که چگونه دو پیشگوی رسمی می توانند به هم برخورد کنند و جلوی خنده شان را بگیرند. کارِ این پیشگویان از دیرباز، در واقع، شعبده بازیِ سیاسی بود؛ برای قالبگیریِ افکارِ عامه، غرایب و عجایب به هم می بافتند، و رأیِ مردم با ریاکاریِ دینی زیرِ پا گذاشته می شد؛ دین روا داشته بود تا بهره کشی به صورتِ رسمی، مقدس درآید. این آیتی بَدشُگون بود که پولیبیوس، پس از هفده سال زندگی میانِ محافلِ صدرنشینِ رم، در سالِ 150، از دین چنان سخن می گوید که گویی افزاری در دستِ دولت بود:
به داوریِ من، زمینه ای که در آن جمهوریِ روم آشکارا برتری دارد ماهیتِ دینِ آن است. آنچه در میانِ ملتهای دیگر سزاوارِ نکوهش است ـ یعنی خرافات ـ مایة نگاهداریِ دولتِ رومی است. این معانی با چنان فَرّو شکوهی عرضه می شود و چنان به درونِ زندگیِ خصوصی و عمومی راه می یابد که از هیچ دینِ دیگری برنمی آید. ... می پندارم که دولت این شیوه را برای مَصلَحَتِ عامة مردم در پیش گرفته است. اگر تشکیلِ دولتی از خردمندان ممکن می بود، چه بسا به این کار شاید نیازی نمی بود؛ اما از آنجا که هر جماعتی دمدمی مزاج است و آکنده از هوسهای بی بندو بار و سودای نابخردانه و خشمِ سهمگین، باید آن را با هراسهای پنهانی و تعزیه گردانی دینی مهار کرد.
شاید حق با پولیبیوس بوده باشد، چه که رویدادهای نزدیک نشان می داد : به رغمِ آثارِ پلاوتوس و وجودِ فلسفه، خرافات هنوز فایق بوده اند. هنگامی که به نظر می آمد مصیبتِ کانای، روم را در برابرِ هانیبال بی پناه گذاشته است، جماعتِ هیجانزده به هراس افتادند و فریاد برآوردند که: «کدام خدای را برای رهاییِ روم نیایش کنیم؟» سِنا خواست تا نخست با فدا کردنِ آدمیان و سپس با نماز بردن به درگاهِ خدایانِ یونانی، و بعد بازگرداندنِ آیینِ پرستشِ یونانی دربارة همة خدایانِ رومی و یونانی، از شوریدگیِ عامه بکاهد؛ اما سرانجام تصمیم گرفت که اگر نتواند از خرافات جلوگیری کند، دستِ کم آن را سازمانی دهد و زیرِ نظارتِ خود در آورد. پس، در سالِ 205 اعلام کرد که، به حکمِ پیش بینیِ «کتابهای سیبولایی»، اگر «مهین-مام» ـ الاهة سایبِل ـ از پِسینوس(شهرِ قدیم، در آسیای صغیر، از مراکزِ اصلیِ پرستشِ سایبِل )، در فریگیا ، به روم آورده شود، هانیبال ایتالیا را ترک خواهد کرد. آتالوس، شهریارِ پِرگاموم، رضایت داد، و قطعه سنگی را که مظهرِ «مهین-مام» پنداشته می شد با کشتی به اوستیا آوردند، و در آنجا "سکی پیو آفریکانوس" و گروهی از کدبانوانِ پارسا با تشریفاتی چشمگیر به پیشبازَش رفتند. چون کشتیِ حاملِ آن در تیبِر به گِل نشست، «کلاودیا، دوشیزة آتشبان» به یُمنِ قدرتِ جادوییِ پاکدامنیِ خویش، آن را رهایی بخشید و به رم آورد. سپس کدبانوان، در حالی که هر یک به نوبت سنگ را با مهر در دست نگاه می داشتند، آن را به معبدِ پیروزی حمل کردند؛ هنگامی که «مهین-مام» را عبور می دادند، مؤمنان در آستانة خانه هاشان بُخور می سوزاندند. سنا به حیرت دریافت که این خدای تازه را باید مردانی که خویشتن را اَخته کرده اند خدمت کنند؛ چنین مردانی را یافتند، اما هیچ رومی اجازه نداشت که در زُمرة آنان باشد. از آن زمان، باز روم، در ماهِ اردیبهشت، مِگالِسیا یا «جشنِ الاهة بزرگ» را نخست با اندوهِ عِنان گسیخته، و سپس با شادمانیِ عِنان گسیخته جشن می گرفت. زیرا سایبِل از خدایانِ رُستنیها بود، و افسانه روایت می کرد که چگونه پسرش آتیس، نشانة پاییز و بهار، مرده، و به هادِس رفته و سپس دوباره زنده شده بود.
در همان سالِ (205)، هانیبال ایتالیا را ترک گفت، و سِنا از اینکه بر بحرانِ دین فایق آمده است. برخود بالید. اما جنگ با مقدونیه راه را بر یونان و مشرق زمین گشود. پشتِ پایِ سربازانی که، هنگامِ بازگشت، غنایم و اندیشه ها و افسانه های شرقی را با خود همراه می آوردند، خِیلِ اسیران، بندگان، پناهندگان، بازرگانان ، مسافران، ورزشکاران، هنرمندان، بازیگران، خنیاگران، آموزگاران، و مُدَرِسان نیز می آمد؛ آدمیان، در این کوچ، خدایانِ خویش را حمل می کردند. طبقاتِ فرودستِ رم شادمان بودند از آشنایی با "دیونیسوس باکوس"، اورفِئوس، یوریدیکه، و آیینهای رازورانه ای که نیایشگر را الهام و مستیِ خدایی می بخشید و با خدایانِ زنده شده آشنا می کرد و وعدة زندگیِ سرمدی می داد. در سالِ 186، سِنا با پریشانی پی برد که جمعی، نه چندان از مردم، آیینِ دیونوسوسی پیشه کرده اند و با بزمهای مَستانة شبانه، که پنهان بودنشان شایعاتِ مربوط به میگساریها و شهوترانیهای بی حد و حصر را قوت می داد، خدای تازه را نیایش می کنند. لیوی می گوید: «مردان بیش از زنان به پلیدی تن می دادند»، سپس، چه بسا با آراستنِ شایعه سازیهای زمانِ خود به زیِ تاریخ، می افزاید: «هر کس که به پلیدی تن نمی داد ... قربانی می شد.» سنا این آیین را ممنوع و هفت هزار تن از مؤمنانِ به آن را بازداشت و صدها تن را به اعدام محکوم کرد. اما در جنگِ روم با مذاهبِ شرقی این یک پیروزیِ موقتی بود.
IV – پیدایش فلسفه
یونان روم را بدین گونه فتح کرد که دین و کمدیِ خود را برای توده مردم، و اخلاقیات و حکمت و هنرش را برای طبقاتِ بالادست به ارمغان فرستاد. این ارمغانهای یونانی با ثروت و حشمتِ امپراطوری در تباه کردنِ ایمان و منشِ رومیان یار شد و بدین سان بخشی از انتقامِ یونان را از فاتحانِ خویش باز گرفت. پیروزیِ یونان هنگامی به اوج رسید که، در فلسفة روم، لذت طلبیِ صبورانة لوکرِتیوس به پیروی از مذهبِ رَواقیِ لذت طلبانة سِنِکا انجامید. در الاهیاتِ مسیحی، مابعدالطبیعة یونانی بر خدایانِ ایتالیایی چیره گشت. در اوجِ قدرتِ قسطنطنیه، فرهنگِ یونانی نخست به عنوانِ رقیب، و سپس به عنوانِ جانشینِ روم پیروز شد؛ و چون قسطنطنیه سرنگون شد، ادب و فلسفه و هنرِ یونانی در زمانِ رنسانس دوباره ایتالیا و اروپا را فتح کرد. جریانِ اصلیِ تاریخِ تمدنِ اروپا همین است؛ همة جریانهای دیگر، شاخابه هایی بیش نیستند. سیسِرو می گفت: «آنچه از یونان به شهرِ ما روان شد نه جویباری باریک، بلکه رودی پهناور از فرهنگ و دانش بود.» از آن پس، زندگیِ روحی و هنری و دینیِ روم بخشی از جهانِ هلنیستی شد.. هوراس در بیتی که اکنون پیشِ پا افتاده شده است می گوید: «یونانِ مغلوب، فاتحِ بربرخویِ خویش را به اسیری گرفت.»
یونانیانِ مهاجم در مدارس و تالارهای سخنرانیِ رم، رخنه گاهی استراتژیک یافتند. در پیِ سپاهیانی که از مشرق زمین باز می گشتند؛ موجِ عظیمی از گراکولیان ـ یا یونانیکان، به اصطلاحِ تحقیرآمیزِ رومیان ـ در رسید. بسیاری از آنان، در مقامِ بندگی، مُدَرِسِ خانواده های رومی شدند؛ گروهِ دیگر به عنوانِ نحویان، با گشایشِ مدارسِ زبان و ادبیاتِ یونانی در رم، بابِ تحصیلاتِ متوسطه را گشودند؛ بعضی دیگر، که آموزگارانِ فنِ بَلاغَت بودند، دربارة فنِ خطابه و انشا و فلسفه درسِ عمومی و خصوصی می دادند. خطیبانِ رومی ـ حتی کاتوی ضدِ یونانی ـ خطابه های خود را به تقلید از سخنرانیهای لیسیاس و آیسکینس و دموستِنِس می نوشتند.
از میانِ این معلمانِ یونانی کمتر کسی دیندار بود، و از آن میان کمتر کسی دینِ خویش را تبلیغ می کرد؛ معدودی از ایشان اِپیکوری بودند و با تعریفِ دین به عنوانِ شَرِّ عمدة زندگیِ آدمی بر لوکرِتیوس پیشی جستند. نجیب زادگان بر آمدنِ تندباد را حس کردند و به جلوگیری از آن برخاستند. در سالِ 173، سِنا دو اِپیکوری را نفیِ بلد کرد و در سالِ 161 مقرر داشت که «هیچ فیلسوف یا آموزگارِ علمِ بلاغت، حقِ ورود به رم را ندارد.» اما تندباد نمی ایستاد. در سالِ 159، کراتِسِ مالوسی، سرپرستِ رَواقیِ کتابخانة شاهی در پِرگاموم، به سفارتِ رسمی، به رم آمد و، چون پایش شکست، همانجا ماند و در ایامِ نقاهت در ادبیات و فلسفه درسهایی گفت. در سال 155، آتن پیشوایانِ سه مکتبِ بزرگِ فلسفیش را به سفارتِ روم فرستاد: کارنیدِس از مردانِ آکادمی یا پِیرُوانِ افلاطون، کریتولائوسِ مشایی یا پیروِ ارسطو، و دیوجِنسِ رَواقی از سِلوکیه. آمدنِ آنان کمابیش همان اثرِ عمیقی را داشت که ورودِ کریسولوراس به ایتالیا، در سالِ 1453. کارنیدِس دربارة فنِ بلاغت چنان شیوا سخن می گفت که جوانان هر روز به مکتبِ او می آمدند. وی سراپا شکاک بود و در وجودِ خدایان شک می کرد، و حجت می آورد که بیدادگری را به همان پایة دادگری می توان توجیه کرد ـ این تسلیمِ دیر رَسِ افلاطون در برابرِ تراسیماکوس بود. چون کاتویِ مِهین این بشنید، در سنا پیشنهاد کرد که سفیران از رم بیرون رانده شوند. چنین شد. اما نسلِ جوان از بادة فلسفه ذوق برگرفته بود، و از آن پس جوانانِ توانگرِ رومی مشتاقانه به آتن و رودِس می رفتند تا نوترین شَکها را جانشینِ کُهَنترین ایمانِ خویش کنند.
همان کسانی که فاتحِ یونان بودند خود فرهنگ و حِکمَتِ هلنیستی را در روم رواج می بخشیدند. فلامینینوس، که هنوز پیش از هجوم به مقدونیه و رهاندنِ یونان، ادبیاتِ رومی را دوست می داشت، از هنرها و نمایشهایی که در یونان دید سخت به وَجد آمد. این نکته را باید از مفاخرِ روم برشمرد که برخی از سردارانِ آن به فهمِ آثارِ پولیکلیتوس، فیدیاس، سکوپاس، و پراکسیتِلِس توانا بودند، اگرچه گاه قدردانیِ خویش را به مرحلة دزدی می رساندند. "آیمیلیوس پاولوس" از همة غنایمی که پس از چیرگی بر پِرسِئوس باز آورد، فقط "کتابخانة شاهی" را برای خویش، و به میراثِ فرزندانش، نگاه داشت. وی فرمود تا پسرانش ادب و فلسفة یونانی و نیز فنونِ رومیِ جنگ و گریز را فرا گیرند و، تا آنجا که وظایفِ دولتی اجازه می داد، در این مطالعات با فرزندانش همدرس می شد.
پیش از مرگِ پاولوس، دوستش، پ. سکی پیو، فرزندِ آفریکانوس، پسرِ کِهتَرِ او را به فرزندیِ خود پذیرفت. برطبقِ سنتِ رومی، پسر: نامِ پدرِ تعمیدیِ خویش را گرفت و نامِ طایفة پدرش را بر آن افزود؛ از این رو «پ. کورنِلیوس سکی پیو آیمیلیانوس» نامیده شد، و ما از این پس او را سکی پیو خواهیم نامید. وی جوانی خوبرو و تندرست بود، جامة ساده می پوشید، و در کلام؛ شرم را نگاه می داشت، دلی پرمهر و دستی گشاده داشت، و چندان درستکار بود که، با آنکه همة اموالِ غارت شدة کارتاژ، از زیرِ دستِ او گذشت، به هنگامِ مرگ، جز پنج مَن سیم و ربع مَن زر چیزی از خود به جا ننهاد. بیشتر مانندِ دانشوران زیسته بود تا همچون توانگری، در جوانی با پولیبیوس، که از یونان نفیِ بلد شده بود، آشنا شد و، به پاداشِ کتابها و اندرزهای نیکی که از او گرفت، همة عمر دوست و سپاگزارِ او ماند. با جنگیدن در رکابِ پدرش در پیدنا ، آوازة جنگجویی یافت و در اسپانیا چالشِ دشمن را به نبردِ تن به تن پذیرفت و پیروز شد.
در خلوت، گروهی از رومیانِ سرشناس و دوستارِ اندیشة یونانی را گِردِ خویش فراهم داشت. عمدة ایشان، گایوس لایلیوس، مردی بود با فرزانگی مهرآمیز و در دوستی استوار، به داوری دادگر و به زندگی: پاکدامن، و در گشاده زبانی و شیواییِ سبک: فقط آیمیلیانوس از او پیشتر بود. یک قرن بعد، سیسِرو دلباختة لایلیوس شد و رسالة دربارة دوستیِ خود را به نامِ او نمود و آرزو کرد که ای کاش، به جای زمانة پرآشوبِ خود، در میانِ آن حلقة والای جوانانِ خِرَدوَرزِ رومی زیسته بود. این مردان بر ادبیاتِ رومی اثری شگرف داشتند؛ تِرِنس با درکِ محضرِ ایشان بود که زبانِ آثارِ خود را ؛ظرافتی بِکمال بخشید، و هم شاید نزدِ ایشان بود که گایوس لوکیلیوس (180 – 103) آموخت که چگونه هَجویه های خویش را، که در نکوهشِ گناهان و تجملِ عصرِ خود بود، غایتی اجتماعی دهد.
مربیانِ یونانیِ این گروه: پولیبیوس و پانایتیوس بودند. پولیبیوس سالها در خانة سکی پیو زیست. مردی واقعنگر و واقعپرداز و خردگرا بود، که در بابِ آدمیزادگان و حکومتها کمتر دچارِ پندار می شد. پانایتیوس اهلِ رودس و، مانندِ پولیبیوس، به آریستوکراسیِ یونان وابسته بود. چندین سال با "سکی پیو" الفتی پرمهر داشت. و هر دو بر روحِ یکدیگر اثر نهاده بودند: وی سکی پیو را با والامنشیِ رَواقی آشنا کرد، و شاید سکی پیو بود که او را بر آن داشت تا توقعاتِ اخلاقیِ مفرطِ آن فلسفه را به مذهبی عَمَلی تر بدل کند. پانایتیوس، در کتابی به نامِ "دربارة وظایف"، افکارِ عمدة مذهبِ رواقی را بیان کرد: آدمی جزئی از کل است، و باید با کل، یعنی خانواده و میهن و روحِ الاهیِ کاینات، همکاری کند؛ و انسان به این جهان نه برای لذایذِ جسمی آمده است، بلکه برای اجرایِ وظایفِ خویش، بی شِکوِه و دریغ. پانایتیوس، برخلافِ رَواقیانِ دیگر، از آدمی انتظارِ فضیلتِ کامل یا بی اعتناییِ تمام در حقِ نعمات و مواهبِ زندگی نداشت. رومیانِ فرهیخته در این فلسفه، جانشینی: سزاوار و "عَرضِه پذیر" برایِ مذهبِ منسوخِ خویش یافتند و اخلاقیاتِ آن را آیینی موافق با سنن و آرمانهای خود دانستند. مذهبِ رواقیِ الهامبخشِ سکی پیو، آرزویِ سیسِرو، نَفَسِ تعالی یافتة سِنِکا، راهبرِ تراجان، راهنمایِ آورِلیوس، و وجدانِ روم گشت.
Create your
podcast in
minutes
It is Free