فصل هشتم :ادبیات در دوران انقلاب - 145 – 30 ق م
لوکرتیوس
دربارة طبیعت اشیا
تلگرام:
https://t.me/carat24
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shahnamlive/
پادکست:
https://castbox.fm/channel/id3041303
یوتیوب:
https://www.youtube.com/c/shahnamgolshany
تقدیم به کسانی که خواهان دانستنند
کلیه رسانه ها میتوانند بدون ذکرنام و منبع استفاده فرمایند
فصل هشتم :ادبیات در دوران انقلاب - 145 – 30 ق م
I - لوکرتیوس
در میانِ این دیگرگونیِ آشوبناکِ اقتصاد و حکومت و آیینهای اخلاقی، ادبیات فراموش نشد و از تب و تابِ زمانه یکسره برکنار نماند. وارو و نِپوس سلامت را در تحقیقِ عصرِ عتیق یا پژوهشِ تاریخی جستند؛ سالوست از مبارزاتِ خود دست بداشت تا جانبِ پیروانش را بگیرد و اخلاقیاتِ خویش را در پردة رسالتِ تک نگاریها (مونوگرافها) نهان کند؛ قیصر از اوجِ امپراطوری فرود آمد و دل به صَرف و نحو بست و جنگ هایش را در کتابِ گزارشها دنبال گرفت؛ کاتالوس و "کال ووس" از سیاست به دامنِ شعر و عشق پناه بردند؛ روانهای شرمگین و حساسی چون لوکرتیوس خود را در بوستانِ فلسفه نهان کردند؛ و سیسِرو نیز گاه گاه از گرمای میدانِ بزرگِ شهر به گوشه ای پناه می جست تا تَفِ خونِ خود را با کتاب بنشاند. اما هیچ یک از ایشان به آرامش دست نیافته بود. جنگ و انقلاب همچون مرضی واگیر بر جانشان می افتاد. و حتی لوکرتیوس نیز باید از بیقراری بی بهره نمانده باشد که در وصفِ آن می گوید:
بر اندیشه هاشان باری و بر دلهاشان کوهی از رنج است. ... زیرا هر یک ، بیخبر از خواستة باطنیِ خویش، همواره از جایی به جایی می رود، گویی که می خواهد بارَش را بر زمین نهد. این یک که در خانه سخت ملول شده هر چند یک بار از جایگاهِ خود بیرون می رود، اما سوار بر اسب، به خانة ییلاقیِ خود می راند. ... اما هنوز از آستانة در نگذشته، خمیازه می کشد و فراموشی را در خوابِ سنگین می جوید یا به سوی شهر می شتابد. بدین گونه، هر کسی از خود می گریزد؛ اما، همچنانکه انتظار می رود، آن «خود»ی که وی از آن گریختن نمی تواند، به رغمِ میلِ او، بیش از پیش به او می چسبد. از خود نفرت دارد، زیرا این بیمار؛ علتِ ناخرسندیش را نمی داند. هر کس که بتواند این را بِروشنی ببیند کار و بارش را فرو می گذارد و پیش از هر امر، در پیِ دانستنِ ماهیتِ چیزها برمی آید.
شعرِ او تنها زندگینامه ای است که دربارة "تیتوس لوکرتیوس کاروس" در دست داریم. اما این شعر دربارة گویندة خود احتیاطی غرور آمیز دارد، و جز آن، ادبیاتِ رومی، صَرفِ نظر از چند اشاره، دربارة یکی از بزرگترین مردانِ خود به نحوی شگفت انگیز خاموش است. بنا بر روایات، سالِ تولدِ او 99 یا 95ق م، و سالِ مرگش 55 یا 51 است. لوکرتیوس در طیِ نیم قرن انقلابِ روم زیست: جنگِ اجتماعی، قتلِ عامِ ماریوس، احکامِ طرد و تبعیدِ سولا، توطئة کاتیلینا، و کنسولیِ قیصر را شاهد بود. آریستوکراسی، که شاید وی به آن تَعَلُق داشت، آشکارا در حالِ انحطاط بود؛ جهانی که در آن می زیست سر در آشوبی نهاده بود که جان و مالِ هیچ کس را در امان نمی گذاشت. شعرِ او آرزوی آرامشِ تن و روان است.
لوکرتیوس به طبیعت، فلسفه، و شعر پناه برد. شاید طعمی نیز از عشق چشیده بود، اما نمی بایست کامی برگرفته باشد، چون در حقِ زنان سخنِ درشت می گوید: فریبِ زیبایی را نکوهش می کند، و جوانان هَوَسمند را اندرز می دهد که شهوتِ خویش را به همخوابگیِ آرام با این و آن فرو نشانند. از جنگل و کشتزار، از گیاهان و جانوران، و از کوه و رود و دریا لذتی می برد که فقط شیفتگیش به فلسفه با آن برابری می کرد. همچون وُردز-وُرث: اثرپذیر، همچون کیتس: حساس، و همچون شِّلی مشتاقِ آن بود که در هر سنگریزه یا برگِ درختی، آیتی از مابعدالطبیعه بیابد. هیچ نکته ای از لطف و هیبتِ طبیعت از دیدة او پنهان نمی ماند؛ از صورتها و صداها و بو و مزة چیزها به وجد می آمد؛ و خاموشیِ گُلگَشتهای پنهانی، دامن گستریِ آرامِ شب، و برخاستنِ تنبلانة روز را حس می کرد، هر چیزِ طبیعی به دیده اش معجزه ای بود ـ روانیِ پُرشکیبِ آب، رویِشِ دانه ها، دگرگونیهایِ بی پایانِ آسمان ، و دوامِ تشویش ناپذیرِ ستارگان. جانوران را با کنجکاوی و مهر نظاره می کرد، صورتهای قدرتمند یا زیباییِ آنها را دوست می داشت، رنج هاشان را حس می کرد، و از حکمتِ خاموشِ آنها در شگفت می شد. هیچ شاعری پیش از او عظمتِ جهان را از دیدگاهِ تنوعِ بی پایان و نیرویِ کلیِ آن چنین وصف نکرده است. اینجا، سرانجام طبیعت، دژهای ادب را گشود و به شاعر؛ خود چنان قدرتی در کلامِ توصیفی بخشید که فقط هومر و شکسپیر به درجه ای برتر از آن دست یافتند.
روحی چنین حساس می بایست در جوانی از رازوَری و جلالِ دین، اثری شگرف پذیرفته باشد. اما ایمانِ کهن، که زمانی سامانِ خانواده و نظامِ اجتماع را خدمت می کرد، اکنون حکومتِ خود را بر فرهیختگانِ روم از دست داده بود. قیصر هنگامی که به مقامِ "پونتیفِکس ماکسیموس" برگزیده شد، بِتَساهُل لبخند زد، و بزمهای کاهنان، روزِ بیعاریِ عشرترانانِ رم بود. گروهِ کوچکی از مردم، آشکارا مُلحِد بودند. برخی از آلکیبیادس های رومی شبانه به تندیسهای خدایان آسیب می زدند.(آلکیبیادس:سردارِ و سیاستمدارِ یونانی (450ـ404 ق م)، از مریدانِ سقراط، که معروف به خوشگذرانی بود) بسیاری از مردمِ طبقاتِ فرودست، که دیگر از آیینِ رسمیِ پرستش،نه الهام و نه تسلی می پذیرفتند، به سوی معابدِ آلوده به خونِ مِهین-مامِ فریگیایی یا «ما» الاهة کاپادوکیایی و برخی از خدایانِ خاوری، که همراهِ سربازان یا اسیران از مشرق زمین به ایتالیا آورده شده بودند، هجوم می بردند. تصورِ رومیان از «اورکوس»، یعنی جایگاهِ زیرزمینی و بی رنگ و رویِ همة مردگان، زیرِ نفوذِ کیشهای یونانی یا آسیایی، به اعتقاد به دوزخی واقعی به نام «تارتاروس» یا «آکِرون» بدل شد، یعنی مرکزِ رنجِ ابدیِ همگان جز معدودی «دوباره زاد» و رازدان. خورشید و ماه را خدا می پنداشتند، و هر خسوف یا کسوفی دهکده های پرت و خانه های پُر از سَکَنه را در هراس فرو می برد. پیشگویان و طالع بینان؛ سراسرِ ایتالیا را فرا گرفته بودند و برای درویش و دولتمند زایچه ترتیب، و از گنجهای نهفته و حوادثِ آینده خبر می دادند و شگونها و خوابها را با ابهامی احتیاط آمیز و تَمَلُقی سوداگرانه تفسیر می کردند. هر واقعة غیرعادی در طبیعت همچون اخطاری از جانبِ یکی از خدایان بررسی می شد. این تودة خرافه و آیینِ پرستش و ریا بود که در نظرِ لوکرتیوس دین نام داشت.
شگفت آور نبود که لوکرتیوس در برابرِ آن به عِصیان برخیزد و با شور و حَمیَتِ یک مُصلِحِ دینی بر آن بتازد. از شدتِ بیزاریِ او می توان به ژرفیِ پارساییِ روزگارِ جوانی و تلخیِ سَرخوردگیِ او پی برد. چون در پِیِ ایمانِ تازه ای بود، از شکاکیتِ اِنیوس به شعرِ بزرگی راه یافت که در آن اِمپدوکلِس تَطَوُر و برخوردِ اِضداد را شرح داده بود. چون از نوشته های اِپیکور آگاه شد، به نظرش آمد که پاسخِ مسائلِ خود را یافته است؛ آن به هم آمیختنِ شگفت انگیزِ ماده گرایی و آزادیِ اراده، و خدایانِ شادمان و جهانِ بیخدا، به مَثابِهِ پاسخِ مردی آزاده به شک و بیم، برای او خوشایند بود. چنین می نمود که از «باغِ اِپیکور» نسیمِ رهایی از هراسهای فوقِ طبیعی می وزد، و همه گیریِ قانون، استقلالِ مُتَکی به ذاتِ طبیعت، و طبیعی بودنِ بخشودنیِ مرگ را آشکار می کند. لوکرتیوس بر آن شد که این فلسفه را از قالبِ ناهنجارِ نثری که اِپیکور برای بیانِ آن برگزیده بود بیرون کشد و به گونة شعر درآورد و به نسلِ خود به عنوانِ راه و حقیقت و زندگی عرضه کند. در خود: نیرویی نادر و دوگانه حس کرد: یکی ادراکِ عینیِ دانشمندانه، و دیگری احساسِ ذهنیِ شاعرانه؛ و در نظمِ کلیِ طبیعت: عُلُوی، و در اجزای طبیعت: جمالی یافت که کوششِ او را در؛ آمیختنِ فلسفه با شعر، تشویق و توجیه کرد. قصدِ سِتُرگِ لوکرتیوس همة نیروهایش را برانگیخت، او را به غَنایِ عقلیِ یگانه ای رهنمون شد و، پیش از آنکه به مقصود رسد، خسته و شاید دیوانه؛ باز نهاد. اما «رنجِ لذتبخش و دراز» شاعرِ وی را شادیِ جانگذاری بخشید و لوکرتیوس همة اِخلاصِ روحی: "سخت دیندار" را با آن درآمیخت.
لوکرتیوس برای اثرِ خود عنوانی بیشتر فلسفی برگزید تا شاعرانه ـ دربارة طبیعتِ اشیا ـ و این ترجمة ساده ای از عنوانِ در پیرامونِ طبیعت بود که فیلسوفانِ پیش از سقراط عموماً بر رساله های خود می نهادند. وی این اثر را به پسرانِ کایوس مِمیوس، پرایتورِ سالِ 58، همچون کتابی پیشکش کرد که از بیم؛ به فهم، رَه می نماید. در شرح؛ از حماسة اِمپدوکلس(فیلسوف، کشوردار، مربیِ دینی، و شاعرِ یونانی (حد 495 – حد 435 ق م).) و در لفظ از آشکار سخنیِ غریبِ اِنیوس پیروی کرد و شعرِ تنوع پذیرِ «شش وتدی» را وسیلة بیانِ خویش ساخت. آنگاه، یک دم بی توجهیِ سردِ خدایان را به فراموشی سپرد و مناجاتی پرشور در حقِ ونوس (زهره) سر کرد و وی را، همچون مفهومِ «عشق» نزدِ امپدوکلس، مظهرِ شوقِ آفریننده و راههای آشتی دانست:
ای مادرِ نژادِ آینیاس، مایة شادیِ آدمیزادگان و خدایان، ای ونوسِ پرورش دهنده! ... به یُمنِ تو هر گونه زندگی به گمان در آید و بِزایَد و چشم به خورشید گشاید؛ در برابرِ تو و پیشِ پای تو، بادها بِگُریزَند و ابرهای آسمان پراکنده شوند؛ زمینِ معجزه گر گلهای نازنین به سوی تو برآورد؛ امواجِ دریا برای تو بخندند، و آسمانِ آرام با "نوری همه جا گستر"، بدرخشد. زیرا چون چهرة بهاریِ روز پدید شود و بادِ نیروبخشِ نیمروز همه چیز را سبز و خرم گرداند، آنگاه نخست پرندگانِ هوا، که دلهاشان از نیروی تو جان گرفته، نامِ ترا به زبان آورند؛ سپس دسته های رمندگان از رویِ مَرغزارهای فرحبخش بجهند و از جویبارهای تندرو بگذرند و، بدین گونه، در حالی که یکایک گرفتارِ سِحرِ تواند، تُرا هر جا که رَوی دنبال کنند. آنگاه تو، در دریاها و کوهها و رودهای شتابان و آشیانه های بَرگ پوشِ پرندگان و دشتهای سرسبز، سینه های همة جانداران را از عشقِ شیرین سرشار کنی و آنها را به تکثیرِ نسلِ خود برانگیزی. چون فقط تو بر طبیعتِ چیزها فرمان می رانی و چون بی تو هیچ چیز به کرانهای درخشانِ نور نتواند رسید و هیچ چیز شادمانه و دلپذیر زاده نشود، من چشم به راهِ یاریِ تو در سرودن اینِ اشعارم. ... خدایا! کلماتِ مرا زیباییِ جاودانه بخش و نیز دستکَرده های درنده خویِ جنگ را بگذار تا بخوابند و بیارامند. ... چون مارس بر پهنة وَرجاوندِ تو دامن گُستَرَد، از آن فراز در او پیچ و افسونهای شیرین از دهانت فرو ریز و برای رومیانت موهبتِ آرامش طلب کن.
II – دربارة طبیعت اشیا
اگر بخواهیم آشفتگیِ سوداییِ عقایدِ لوکرتیوس را به شکلی منطقی درآوریم، باید بگوییم که اصلِ نخستینِ عقایدِ او در این بیتِ مشهور نهفته است: دین: آدمیان را به تباهیهای بسیار برانگیخته است. وی داستانِ ایفیگنیا در آولیس و قربانیهای بیشمارِ آدمیزادگان و اِهدایِ کشتگانِ بسیار به خدایانی که از دیدة آدمی تصویر شده اند را باز می گوید؛ بیمِ "ساده دلان" و جوانانی را که در بیشة خدایانِ کینه جو گم شده اند، هراس از آذرخش و تندر، ترس از مرگ و دوزخ، و هراسهای زیرزمینی را، که در هنرِ اِتروسکین و آیینهای دینیِ شرقی تجسم می یابند، به یاد می آورد. آدمیان را به سببِ آنکه آیینِ قربانی را بر فهمِ فلسفی رُجحان نهاده اند سرزنش می کند:
ای آدمیزادگانِ سیه روز، چرا کرداری چنین، و خشمی :"اینسان تلخ " را به خدایان نسبت می دهید! مردمان (با این گونه کردار) چه غمها که برای خود نساخته اند، چه زخمها که بر ما نزده اند، و چه اشکها که به دیدگانِ فرزندانِ ما نیاورده اند! زیرا دینداری آن نیست که سرهای در حجاب پیچیدة خود را در برابرِ تندیسهای (خدایان) فرود آوریم، یا به هر محراب نماز بریم، یا در برابرِ معابدِ خدایان به خاک افتیم، یا خونِ جانوران را به روی محرابها بپاشیم. ... بلکه در آن است که بتوانیم بر همة چیزها با اندیشه ای آرام بنگریم.
لوکرتیوس به وجودِ خدایان باور دارد، اما می گوید که این خدایان: شادمانه، دور از اندیشه یا تیمارِ آدمیان زیست می کنند و آنجا، «آن سوی باره های سوزانِ جهان»، دور از دسترسِ قربانیها و نیایِشهای ما، همچون پِیروانِ اِپیکور، با پرهیز از امورِ دنیوی، به نظارة زیبایی و به جای آوردنِ دوستی و صُلحجویی، دل خوش دارند. خدایان: کارگزارانِ آفرینش یا سبب سازانِ حوادث نیستند. آیا دور از انصاف نیست که افراط و آشفتگی و رنج و بیدادگریِ زندگیِ خاکی را به خدایان نسبت دهیم؟ خیر، این کیهانی که از بسی جهان ها تشکیل شده است، برخود استوار است، و بیرون از آن هیچ گونه قانونی نیست؛ طبیعت هر چیز را به دلخواهِ خود انجام می دهد، «زیرا "که را" تواناییِ حکومت بر مجموعة اشیا و دستیابی بر نیرویِ شِگرفِ ژرفناهای بی پایان است؛ "که را" یارایِ آن است که افلاک را به یک زمان بگرداند و آذرخشی بجهاند که معابد را براندازد و تیری رها کند که بیگناهان را از پا درآورد و از کنارِ گناهکاران بگذرد؟» تنها خدا «قانون» است؛ و راستینترین پرستش و نیز تنها مایة آرامش در شناختن و دوست داشتنِ این قانون. «این هراس و اندوهِ روان را باید ... با نظاره و قانونِ طبیعت دور کرد، نه با پرتوِ خورشید.»
و بدین گونه لوکرتیوس، در حالی که ماده گراییِ خشنِ ذیمقراطیس را با شهدِ موزها می آمیزد(موزها:بر طبقِ اساطیرِ یونانی، 9 الاهة یونانی، حامیانِ شعر و فنون و دانشها؛ دخترانِ زِئوس بودند. )، آیینِ اصلیِ خود را در این می داند که «هیچ چیز وجود ندارد، مگر ذرات و خلاء» ـ یعنی ماده و مکان. وی از این آیین بی درنگ به یکی از اصول و فرضیاتِ دانشِ نو می رسد، و آن اینکه کمیتِ ماده و حرکت هیچ گاه در جهان دگرگونی نمی پذیرد؛ هیچ چیز از عدم پدید نمی آید و نابودی جز دگرگونیِ صورت نیست. ذرات: نابود نشدنی، دگرگونی ناپذیر، جامد، مقاوم در برابرِ هر گونه فشار، بیصدا، بی بو، بیمزه، بیرنگ، و بیکرانند. به درونِ یکدیگر می خَلَند و ترکیبات و کیفیاتِ شمارناپذیر پدید می آورند و بی وقفه، در سکونِ ظاهریِ اشیا، بیحرکت در جنبش هستند:
زیرا چه بسا به رویِ یک تپه ... گوسنفدانِ پُرپَشم هر جا که علفِ شبنمزده اشتهاشان را برانگیزد می چرند، و بره های فَربه به بازی سرگرمند و سرهای خود را به هم می کوبند. اما از فاصله ای دور، همة اینها با یکدیگر درآمیزد و همچون پارچه ای سپید که بر تپه ای سبز گسترده باشد به چشم آید. گاه سپاهیانِ عظیم، دشتهای پهناور را برای تمرینِ جنگی بپوشانند؛ مفرغِ درخشانِ سپرهاشان چشم انداز را روشن کند و در آسمان بازتابد؛ زمین زیرِ پاهای رَوَندة ایشان و سُمِّ توسنهایشان بلرزد و بِغُرَد؛ کوهها، زیر ضربة این غرشها، پژواکِ آنها را به ستارگان رسانند؛ و، با این وصف، سِتیغی بتوان یافت که از دیدگاهِ آن، همة این سپاهیان، بیحرکت و همچون نقطه ای درخشان و کوچک به نظر آیند.
اتمها اجزایی به نامِ «خُردترینان» دارند؛ هر خُرده: جامد و تقسیم ناپذیر و غایی است. شاید به سببِ ترتیبِ گوناگونِ این خرده هاست که اندازه و گونة ذرات با یکدیگر متفاوت و موجبِ تنوعِ دل انگیزِ طبیعت می شود. ذرات در خطوطِ مستقیم یا یک شکل حرکت نمی کنند؛ در حرکتِ آنها نوعی «مِیل» یا انحراف و خود به خودیِ عنصری هست که همة چیزها را در بر می گیرد و عالیترین شکلِ آن ارادة آزادِ آدمی است. رجوع شود به اصلِ عدمِ قطعیت که از طرفِ برخی از فیزیکدانانِ عصرِ ما به الکترونها نسبت داده شده است.
همه چیز در آغاز بیشکل بود؛ اما "تنوع پذیریِ " تدریجیِ اتمهایِ جُنبنده: هم از نظرِ اندازه و هم از نظرِ صورت ـ بی آنکه طرحی در کار باشد ـ هوا و آتش و آب و خاک را پدید آورد و از آنها خورشید و ماه و سیارات و ستارگان را. در بیکرانة فضا، جهان های تازه؛ زاده می شوند و جهانهای کهن راهِ تباهی پیش می گیرند. ستارگان: اَخگَرانی هستند واقع در حلقه ای از اَثیر (یعنی غباری از رقیقترین اتمها) که هر منظومه ای از سیارات را در میان گرفته است؛ همین دیوارِ آتشینِ کیهانی است که بارة سوزانِ جهان را پدید می آورد. بخشی از غبارِ روزگارِ نخست از تودة اصلی جدا شد و بر گِردِ خود گشت تا سرد شد و زمین را ایجاد کرد: زمینلرزه ها نه غُرِشِ خدایان، بلکه حاصلِ گشاده گشتنِ بخارها و رودهای زیرزمینی است. تُنَدر و آذرخش: صدا و نفسِ یکی از خدایان نیست، بلکه نتایجِ طبیعیِ تراکم و برخوردِ ابرهاست. باران نه بر اثرِ رحمتِ ژوپیتر، بلکه به این سبب فرود می آید که رطوبتی که به توسطِ خورشید از زمین بخار شده است به زمین باز می گردد.
زندگی در اصل با دیگر صورتهای ماده تفاوتی ندارد و فراوردة اتمهای متحرکی است که یکان یکان مرده اند. همچنانکه کاینات به حکمِ قوانینِ ذاتیِ ماده؛ شکل گرفت، زمین نیز از طریقِ انتخابی کاملا طبیعی، همة انواع و اندامهای زندگی را ایجاد کرد:
هیچ چیز در بدن از آن رو پدید نیامد که ما آن را به کار بریم، اما هر چیز که پدید آید کاربردِ خود را نیز همراه آورد. ... اینکه اتمها با هوشیاریِ فراوان نظمی به خویش داده اند نه حاصلِ تدبیرِ آنها، بلکه به این علت بوده است که ذراتِ بسیاری در زمانِ نامتناهی در جهاتِ بسیار حرکت کرده و به یکدیگر برخورده اند و همة ترکیباتِ ممکن را پدید آورده اند. ... چنین است منشأِ چیزهای بزرگ و نسلهای زندگان. بسیاری از اینان هیولاهایی بودند که زمین در آفرینشِ آنها کوشید: برخی پا نداشتند، گروهی دیگر دست یا دهان یا صورت، و جمعی دیگر دستها و پاهایی داشتند که چسبیده به تنشان بود. ... اما آفرینشِ آنها ثمری نداشت؛ طبیعت آنها را از رشد محروم کرد؛ به علاوه، این زندگان نه می توانستند خوراک بیابند نه به مِهر؛ با یکدیگر درآمیزند. ... بدین گونه بسیاری از جانداران تباه شدند، بی آنکه نسلِ خود را برقرار دارند ... زیرا آن جاندارانی که از امکانِ حفظِ خود بی بهره بودند اسیرِ چنگالِ جاندارانِ دیگر می شدند و بزودی از میان می رفتند.
«ذهن» اندامی است درست مانندِ دستها یا چشمها؛ و مانندِ آنها، افزار یا کارگزارِ «روان» یا نفخة "حیات بخشی" است که همچون ماده ای بسیار رقیق در سراسرِ تن پراکنده است و هر عضوی را به جنبش در می آورد. تصاویرِ سطحِ اشیا به رویِ ذراتِ بسیار حساسی که ذهن را پدید می آورند پیوسته باز می تابد؛ منشأِ احساس همین است. مزه، بو، شنوایی، بینایی، و بساوایی را ذراتی سبب می شوند که از اشیا برمی خیزند و به زبان یا کام، بینی، گوشها، چشمها، یا پوست برمی خورند. همة حواس نوعی از حسِ بساوایی هستند، و حواس: مَحَکِ نهایی حقیقت هستند؛ اگر بظاهر خطا می کنند، این نتیجة تعبیرِ نادرست از آنهاست، و فقط حسِ دیگر می تواند آن خطا را درست گرداند. خِرَد نمی تواند مَحَکِ حقیقت باشد، زیرا خود مُتَکی بر تجربه، یعنی احساس، است.
روان نه روحانی است نه جاودان. نمی تواند بدن را به حرکت درآورد، مگر آنکه از جنسِ بدن باشد؛ با بدن رشد می کند و پیر می شود؛ همچون بدن از بیماری، دارو، یا شراب اثر می پذیرد؛ و هنگامی که بدن بمیرد، ذراتِ آن بظاهر پراکنده می شود. روانِ بی بدن از احساس و معنی تهی است؛ بدونِ اندامهای بساوایی، چشایی، بویایی، شنوایی، و بینایی؛ روان به چه کار می آید؟ زندگی را نه همچون مُلکی مُطلق، بلکه به سانِ وام و برای مدتی که از آن تواناییِ استفاده داریم به ما داده اند. هنگامی که نیروهای خود را تمام کردیم، باید همچون "میهمانی سپاسگزار" که از خوانِ میهمانی برخیزده ادیم، زندگی را با ادب ترک گوییم. مرگ به خودیِ خود هراس انگیز نیست، فقط بیم از آخرت است که مرگ را چنین هراس انگیز می نماید. اما آخرتی در کار نیست. دوزخ همین جا و در رنجهایی است که از نادانی و شهوت و پرخاشجویی و آز برمی خیزد؛ بهشت نیز همین جا در «پرستشگاههای آرامِ خردمندان» است.
فضیلت نه در ترس از خدایان و نه در گریزِ جُبن آمیز از لذت، بلکه در فعالیتِ هماهنگِ حواس و قُوایِ : ذهنی به رهبریِ خِرَد است. «برخی از آدمیان زندگیِ خویش را در هوایِ یک تندیس یا ناموَری تباه می کنند»، اما «ثروتِ راستینِ مرد در ساده زیستن با روانی آرام است.» بهتر از زیستن به تَکَلُف در تالارهای مجلل، «آسودن در میانِ جمع به رویِ سبزة نرم، کنارِ جویبار و زیرِ درختانِ بلند» یا گوش دادن به ترانه ای آرام یا گم کردنِ خویش در مِهر و تیمارِ کودکانمان است. زناشویی نیکوست، اما عشق سودایی جنونی است که ذهن را از روشنی و خِرَد عاری می کند. «اگر کسی به تیرِ ونوس (زهره) گرفتار آید، خواه ونوس: پسری باشد با دستها و پاهای دخترانه که تیری رها می کند ، یا زنی که از سراپای خویش فروغِ عشق می تاباند، در هوایِ یگانگی با آن به سوی خاستگاهِ تیر کشانده می شود.» ـ هیچ زناشویی و هیچ اجتماعی در چنین سرمستیِ عاشقانه، بنیادِ درست نمی یابد.
لوکرتیوس چون همة شورِ خود را بر سرِ فلسفه می گذارد و جایی برای عشقِ رمانتیک نمی یابد، به همان گونه نیز انسانشناسیِ رمانتیکِ یونانیانی را که به شیوة روسو: زندگیِ بدوی را می ستایند؛ رد می کند. در زمانهای باستان، آدمیان بی گمان دلیر بودند، اما در غارها زیست می کردند بی آنکه آتش داشته باشند، به یکدیگر مهر می ورزیدند: بی آنکه زناشویی کنند، می کُشتند بی آنکه قانونی داشته باشند، و از گرسنگی به همان اندازه می مردند که آدمیانِ متمدن از پرخوری. لوکرتیوس چگونگیِ پیدایشِ تمدن را ضمنِ گزارشِ مختصری از انسانشناسیِ روزگارِ نخست باز می گوید. سازمانِ اجتماعی این توانایی را به آدمی بخشید که بیش از جانورانی عمر کند که به مراتب نیرومندتر از او بودند. وی آتش را از برخوردِ برگها و شاخه ها کشف کرد، زبان را از ایما و اشارات پدید آورد، و آواز را از پرندگان فرا گرفت؛ جانوران را به سودِ خود، و نَفسِ خویش را با زناشویی و قانون رام کرد؛ زمین را کِشت کرد؛ جامه بافت؛ فلزات را به صورتِ افزار درآورد؛ به نظارة افلاک پرداخت؛ زمان را اندازه گرفت؛ دریانوردی آموخت؛ هنرِ کشتار را کمال بخشید؛ بر ناتوانان چیره شد؛ و شهرها و کشورها را پدید کرد. تاریخ: سلسله ای است از حکومتها و تمدنهایی که برمی خیزند، رشد می یابند، تباهی می پذیرند، و می میرند؛ اما هر تمدن به نوبة خود میراثِ "مدنیت بخشِ "عادات و آیینهای اخلاقی و هنرها را به دیگری منتقل می کند، همچون «دوندگانی که در مسابقه، مشعلِ زندگی را دست به دست کنند.»
Create your
podcast in
minutes
It is Free