فصل هشتم :ادبیات در دوران انقلاب - 145 – 30 ق م
دربارة طبیعت اشیا
دلدادة لِسبیا
دانشوران
تلگرام:
https://t.me/carat24
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shahnamlive/
پادکست:
https://castbox.fm/channel/id3041303
یوتیوب:
https://www.youtube.com/c/shahnamgolshany
تقدیم به کسانی که خواهان دانستنند
کلیه رسانه ها میتوانند بدون ذکرنام و منبع استفاده فرمایند
اکنون چون این «شگفت آورترین اثرِ سراسرِ ادبِ عتیق» را باز نگریم، چه بسا نخست برکم و کاستیهای آن چشم بگشاییم: آشفتگیِ محتوا، که شاعر بر اثرِ مرگِ زودرس، فرصتِ اِصلاحش را نیافت؛ تکرارِ عبارات و مصراعها و قطعه های کامل؛ تَصَوُرِ خورشید و ماه و ستارگان به همان کوچکی که به چشمِ ما درمی آیند؛ ناتوانیِ مکتبِ فکریِ او از توجیهِ اینکه ذراتِ مرده چگونه به زندگی و آگاهی تبدیل می شوند؛ بی اعتنایی به: "درون بینیها"، تَسَلیها، الهامات، لطفِ شاعرانه و "دل انگیزِ ایمان"، و کارکِردهای اخلاقی و اجتماعیِ دین. اما چه ناچیزند این خطاها در قیاس با کوششِ دلیرانة او برای توجیهِ منطقیِ کاینات، تاریخ، دین، و بیماری؛(«بسیاری از دانه های اشیا مایة هستیِ آدمیانند و در عینِ حال بسیاری دانه های دیگر نیز می باید در گوشه و کنار پراکنده باشند که بیماری و مرگ را سبب می شوند.» ) در قیاس با تصویر، طبیعت همچون جهانی قانونمند که در آن ماده و حرکت هیچ گاه فزونی یا کاهش نمی یابد؛ و در قیاس با عظمتِ موضوع و والاییِ برخورد و قدرتِ پیگیرِ تَصَور که همه جا «شُکوهِ پدیده ها» را حس می کند و بینشِ اِمپدوکلس ، دانشِ ذیمقراطیس، و آیینِ اخلاقیِ اِپیکور را به بالاترین پایة شعر در همة اعصار برمی کشد. با اینهمه زبانِ آثارِ او ناپرداخته و خام و عاری از اصطلاحاتِ فلسفی یا علمی بود. لوکرتیوس نه همان واژه هایی نو می آفریند، بلکه کلامِ کهن را به قوالبِ تازه ای از آهنگ و زیبایی درمی آورد و در همان حال که به شعرِ شش وتدی، قدرتی مردانه می دهد، نظمِ او گاه لطافت و روانیِ ویرجیل را می یابد. سرزندگیِ پیوستة شعرِ لوکرتیوس نشانة آن است که وی در میانِ همة رنجها و دلزدگیها، از گهواره تا گور، بغایت از زندگی لذت می برده است.
لوکرتیوس چگونه مرد؟ هیرونیموسِ قدیس گزارش می دهد که: «لوکرتیوس پس از آنکه چند کتاب نوشت، بر اثرِ طلسمِ عشق دیوانه شد. ... وی در سنِ چهل و چهار سالگی خود را کشت.» این روایت معتبر نیست و در درستیِ آن بسیار شک کرده اند؛ به هیچ قِدیسی باور نتوان داشت که گزارشِ درستی از لوکرتیوس به دست دهد. برخی از متنفذان اضطرابِ غیرعادیِ شعرِ لوکرتیوس و آشفتگیِ محتوا و پایانِ ناگهانیِ آن را حجتِ اعتبارِ روایتِ بالا شمرده اند. اما اضطراب و پریشانی و مرگ، خاصِ لوکرتیوس نیست.
لوکرتیوس، مانند اوریپید، نواندیش بود؛ اندیشه و احساسِ او بیشتر به زمانِ ما نزدیک است تا به یک قرن قبل از میلاد. هوراس و ویرجیل در زمانِ جوانی از او اثری ژرف پذیرفتند و در عباراتِ تکریم آمیزِ بسیاری از او یاد می کنند، بی آنکه نامش را ببرند؛ اما، نظر به کوششی که آوگوستوس برای بازگرداندنِ ایمانِ کهن می کرد، بخردانه نبود که این پروردگانِ دستگاهِ پادشاهی، بی آشکارا، زبان به ستایشِ لوکرتیوس بگشایند و وامداریِ خود را به او باز گویند. فلسفة اپیکوری به همان اندازه با اندیشة رومی ناسازگار بود که کارهای اپیکوری به دهانِ رومیان در روزگارِ لوکرتیوس مزه می کرد.(در این مجلدات واژة اپیکوری به معنای پیروانِ حکمتِ مابعدالطبیعه و اخلاقیاتِ اپیکور به کار رفته و بر کسانی اطلاق شده است که به زندگیِ آسوده و "لذت طلبی" دل بسته اند؛ واژة رواقی به معنایِ پیروانِ حکمتِ مابعدالطبیعه و اخلاقیاتِ زنون به کار رفته و بر کسانی اطلاق شده است که پرهیزگاری پیشه کرده اند. ) روم خواستارِ مابعدالطبیعه ای بود که بیشتر: قدرتهای اسرارآمیز را ارج گذارد تا قانونِ طبیعی را؛ نیازمندِ آیینی اخلاقی بود که مردمی مردانه و پیکارجو بار آورد تا هواخواهانِ انساندوست و خواهانِ آرامش و آشتی؛ و فلسفه ای سیاسی همچون حِکمتِ ویرجیل و هوراس را خواستار بود که سَروریِ امپراطوریِ روم را مُوَجَه جلوه دهد. در عصرِ رستاخیزِ ایمان پس از سنکا، لوکرتیوس کمابیش فراموش شد. از سالِ 1418، که "پوجیو" او را دوباره کشف کرد، تأثیرش بر اندیشة اروپایی "دیگر بار" آغاز شد. "پزشکی" از مردمِ وِرونا، به نامِ "جیرولامو فراکاستورو" (1483ـ1553)، نظریة مبنی بر اثرِ دانه های پراکنده در هوا را در ایجادِ بیماری، از شاعر اقتباس کرد؛ و، در سالِ 1647، گاسِندی نظریة اتمیِ او را زندگیِ دوباره بخشید. ولتر کتابِ دربارة طبعیتِ اشیای او را با شوقِ فراوان خواند و با اُوید همداستان شد که شعرهای یاغیانة آن، تا زمین برجاست، برجا خواهد ماند.
در کشاکشِ پایان ناپذیرِ شرق و غرب، میانِ دینهای «نازک اندیش» و تسلی بخش و علمِ «درشت اندیش» و ماده گرای، لوکرتیوس یکتنه به سخت ترین نبردِ زمانِ خویش دست یازید. وی بی گُمان بزرگترین شاعرِ فلسفی است. ادبِ لاتینی در وجودِ او، همچنانکه در وجودِ کاتولوس و سیسِرو، به حدِ بلوغ رسید، و رهبریِ ادبی، سرانجام از یونان به رم انتقال یافت.
III - دلدادة لِسبیا
در سالِ 57 ق م، کایوس مِمیوس، که لوکرتیوس شعر خود را به او نیاز کرده بود، روم را ترک گفت تا به عنوانِ نایبِ پرایتور به بیتینیا برود. وی، به حکمِ سنتِ فرماندارانِ رومی، ادیبی را همراهِ خود برد ـ اما نه لوکرتیوس، بلکه شاعری که در همه چیز جز قُوَتِ عواطف با او فرق داشت. "کوینتوس یا (کایوس) والِریوس کاتولوس" پنج سال پیش، از زادگاهِ خود، وِرونا، به رم آمده بود. در وِرونا پدرش چندان اعتبار داشت که قیصر بارها به میهمانیش رفت. کوینتوس خود می بایست مردی بسیار لایق بوده باشد، زیرا کوشکهایی نزدیکِ تیبور و کنارِ دریاچة گاردا و خانه ای مجلل در روم داشت. بنا به ادعایِ خودِ او، این اموال همه در رهن بوده اند؛ اما چهره ای که از خِلالِ اشعارِ کوینتوس پدیدار می شود چهرة مردِ فرهیختة روزگار است که غمِ نان ندارد، بلکه در جُرگة هرزه گردانِ پایتخت به کامرانی سرگرم است.
گزیده ترین "ظریفه گویان" و هوشیارترین خطیبان و سیاستمدارانِ جوان به این جرگه وابسته بودند: مارکوس کایلیوس، بزرگزادة تهی کیسه، که بعدها کمونیست شد؛ لیکینیوس کالووس، نابغه ای در شعر و حقوق؛ و "هِل ویوس کینّا"، شاعری که تودة عوامِ هواخواهِ آنتونیوس بعدها او را با یکی از قاتلانِ قیصر به اشتباه گرفتند و تا حد مرگ کتکش زدند. این مردان با هر طعن و طنزی که در انبانه داشتند با قیصر عِناد می ورزیدند، بیخبر از آنکه عِصیانِ ادبیِ ایشان خود بازتابی از انقلابِ جامعة ایشان بود. اینان از صُوَرِ کهنِ ادبی و "خام طبعی" و گزافه گوییِ نایویوس و اِنیوس به تنگ آمده و سرِ آن داشتند که با شیوه ای پرداخته و ظریف، که زمانی در اسکندریة، دورة کالیماکوس رَوایی داشت اما هرگز به رم راه نیافته بود، احساساتِ جوانی را در اوزانی نو و غِنایی بِسُرایند. از اصولِ دیرینِ اخلاقی و «شیوة پیشینیان»، که پیرانِ فرسوده مدام در گوشِشان فرو می خواندند، بیزار بودند و تقدسِ غریزه و بیگناهیِ خواهش و عظمتِ اِسراف را می ستودند. اینان همراه با کاتولوس از دیگر سِیفُ القِلمانِ نسلِ خود یا نسلِ بعد بدتر نبودند؛ هوراس ، اووید، تیبولوس، پروپِرتیوس، و حتی ویرجیلِ شرمگین، به روزگارِ جوانی هر زنی را، خواه شوی کرده خواه مجرد، محورِ زندگی و شعرِ خویش کرده بودند تا رؤیاهای ایشان را با عشقی زودیاب و گذران سیراب کند.
زنده دلترین بانوی این گروه کلودیا، از تیرة مغرورِ کلودیوسها بود که اکنون امپراطوران را از صُلبِ خود می پروراند. آپولیوس به ما اطمینان می دهد که همین زن بود که کاتولوس؛ وی را، به یادِ ساپفو، لِسبیا نامید و اشعارِ ساپفو را گاه ترجمه و اغلب تقلید می کرد و همیشه می ستود. کاتولوس، که در سنِ بیست و دو سالگی واردِ رم شد، در همان زمانی که شوهرِ کلودیا بر سرزمینِ گل در دامنة رومیِ آلپ حکومت می راند، با کلودیا دوستی به هم رساند. وی همانگاه که کلودیا را دید که «پایِ بلورینِ خود را بر روی آستانة ساییده می گذارد» دل به او باخت و وی را «الاهة درخشانِ خَرامان» نامید، و براستی نیز خرامیدنِ زن، همچون صدایِ او، می تواند یکسره دل از آدمی برباید، کلودیا بزرگوارانه او را در شمارِ پرستندگانِ خویش در آورد، و شاعرِ شیدا زیباترین منظومه های غِناییِ زبانِ لاتین را در پایِ او ریخت، چون نمی توانست با مَتاعِ دیگری به رقابت با حریفان برخیزد. وی وصفِ ساپفو را از سودایِ دلدادگی، که اکنون وجودِ او را در خود می سوزاند، بتمامی برای کلودیا ترجمه کرد؛ و به گنجشکی که کلودیا به سینة خود می فشرد گوهری از رشک نیاز نِمود:
گنجشک، ای مایة شادیِ دلدارَم، آن که با تو بازی می کند، و بر سینه می فشارد؛ آن که سرانگشتش را به تو پیشکش می کند، و وسوسه ات می کند که بدان سخت نُک بزنی؛ ندانم که این چه بازی است که آن مِهرِ تابان با آتشِ شوقِ من می کند! ...
یکچند غرق در شادی بود، هر روز به دیدارِ کلودیا می رفت، اشعارِ خود را برای او می خواند، و از همه چیز جز شیفتگیِ خویش فارغ بود.
لِسبیای من، بیا زندگی کنیم و نَردِ عشق بازیم، و همة سرزنشهای پیران تندخو را به چیزی نگیریم. خورشیدها چه بسا رو نهان کنند و باز گردند؛ اما خورشیدِ زودگذرِ ما چون غروب کند، خوابِ درازِ شبِ ابدی را در پی خواهد داشت. مرا هزار بوسه ده، آنگاه یکصد، سپس هزاری دیگر، آنگاه صدی دیگر، و باز هزاری دیگر و صدی دوباره. و چون حسابمان به هزاران رسد، همه را بر هم خواهیم زد، تا کارمان بی حساب باشد، یا آنکه مبادا فرومایه ای بر ما رشک برد و از آنهمه بوسه های بیشمار خبردار شود.
نمی دانیم که این وجد چقدر دوام یافت؛ چه بسا هزارانش کلودیا را ملول کرده و او، که به شویِ خویش به هوایِ کاتولوس پشتِ پا زده بود، اینک دفعِ ملال را در آن دیده بود که به کاتولوس به هوایِ دیگری خیانت کند. دامنة کامبخشیِ کلودیا اکنون چنان گسترده بود که کاتولوس شیوة او را، که «در یک زمان سیصد زناکار را به آغوش می گرفت»، دیوانه وار می ستود. در اوجِ دلباختگی به کلودیا از او بیزار شد و دعویِ وفادرایِ او را با استعاره ای به شیوة کیتس رد کرد:
قول و قرارِ زن با عاشقِ مشتاق را به روی بادهای وزان باید نوشت، و به رویِ جویبارهای شتابان نقش باید کرد.
چون شکِ استوار به یقینِ سست بنیاد بدل شد، شورِ او نیز جایِ خود را به تلخی و کینخواهیِ ناهنجار داد. کلودیا را متهم کرد که به اهلِ میخانه تن داده، و دلباختگانِ تازة او را دشنامهای زشت داد و در اندیشة خودکشی افتاد ـ اما فقط به زبانِ شعر. در عینِ حال، از عهدة بیانِ احساساتی والاتر نیز برمی آمد؛ برای دوستِ خود مانلیوس ترانه ای برای عروسی سُرایید و بر رفاقتِ سالمِ زندگیِ زناشویی و امن و ثباتِ خانِمانداری و قید و بندهای سعادتبخشِ پدر-مادریِ او رشک برد. مِمیوس را در سفرش به بیتینیا همراهی کرد تا بدین گونه یکچند خود را از صحنة ماجرا دور دارد، اما امیدش به اینکه شادمانی یا مِکنتِ خویش را در آنجا باز یابد به نومیدی انجامید. از راهِ خود به در شد و در جستجوی گورِ برادری برآمد که در تروآده کشته شده بود. بر سرِ گور با احترامِ تمام: آیینهای باستانیِ خاکسپاری را به جا آورد، و چندی بعد آن ابیاتِ لطیف را سُرایید که در جهان سَمَر شد:
جانِ برادر، سرزمینها و دریاها بریده ام تا بدین نیایشِ اندوهبار آیم، و واپسین پیشکش برای رفتگان را برای تو آرم. ... این هدایای آمیخته به اشکِ برادری را بپذیر؛ دوردِ ابدی بر تو ای برادر، و بدرود.
اقامتش در آسیا او را دیگرگون و آرام کرد. آدمِ بدبینی که مرگ را «خوابِ ابدی» نامیده بود از دینها و آیینهای کهنِ مشرق زمین به هیجان آمد. در ابیاتِ پر مایه و جاندار، بزرگترین منظومة خود به نامِ آتیس با صلابتی جاندار: نیایشِ سایبِل را وصف می کند و از دیدارِ پارسایی که خویشتن را اخته کرده و بر خوشیها و دوستیهای زمانِ جوانی اَسَف می خورد به هیجانی غریب دچار می شود. در منظومة پِلِئوس و تِتیس، داستاِن پِلِئوس و آریادنه را در وزنِ شش وتدی چنان خوشاهنگ و لطیف باز می گوید که ویرجیل از آوردنِ ماننده آن ناتوان بود. در کَشتیِ کوچکی که از آماستریس خرید، دریاهای سیاه و اژه و آدریاتیک و رودِ پو تا دریاچة گاردا و کوشکِ خود در سیرمیو را در نوردید. می پرسید: «برای گریز از غمهای گیتی چه راهی از این بِه که به خانه و محرابِ خویش بازگردیم و در بَسترِ راحتمان بیاساییم؟» آدمیان نخست در پیِ شادی به جستجو برمی خیزند و سرانجام به آرامش خرسند می شوند.
کاتولوس را از دیگر شاعرانِ رومی بیشتر می شناسیم، زیرا موضوعِ اشعارِ او همیشه خودِ اوست. این ناله های دل انگیزِ عشق و نفرت از روحی حساس و مهربان حکایت دارد که قادر است، حتی در حقِ بستگان، احساساتی بخشش آمیز داشته باشد، اما به نحوی ناپسند فقط پروای خویش را دارد و عمداً وقیح و در برابرِ دشمنان بیرحم است. محرمانه ترین خصایصِ دشمنان و میلِ ایشان را به غلام بارگی؛ فاش می کرد و از بوی تنشان خبر می داد. یکی از این دشمنان، بر طبقِ یکی از عاداتِ کهن اسپانیایی، دندانهای خود را با پیشاب می شوید؛ دیگری نفسی بد بو دارد که اگر دهانش را بگشاید، همة کسانی که نزدیک اویند می میرند. کاتولوس بآسانی میانِ عشق و سِرگین، و بوسه و سَرین در نوسان است؛ با مارتیالیس(مارکوس والریوس مارتیالیس (40 – 104)، نویسندة رومی که سخن دربارة اساطیر و خدایان را فرو گذاشت و به کاوش دربارة حال و زندگیِ همشهریانِ خود پرداخت.) در راهنمایی برای شناختِ پیشابهای کوی و برزنِ روم همسری می کند و در معاصران و طبقة خود آمیزه ای از خشونتِ بَدَوی و ظرافتِ متمدن می یابد، گویی که رومیانِ تربیت یافته هرگز نمی توانستند یکسره اصطبل و اردوگاه را فراموش کنند، هر چند که در ادبِ یونانی دست داشته باشند. کاتولوس، مانند مارتیالیس، مدعی است که باید ابیاتش را با پَلَشتی نَمَکین کند تا بتواند شنوندگانِ خود را بر سرِ شوق نگاه دارد.
کفارة این عیبها را با کمالِ صمیمانة اشعارِ خود داد. قطعاتِ یازده هجاییِ او حالی طبیعی و بی تَکَلُف، فارغ از تَصَنُعاتِ هوراس دارد و گاه در لطف و زیبایی: برتر از آثارِ ویرجیل است. چشم بستن بر هنرِ او نیز خود هنرِ فراوان می خواست، و کاتولوس خود بارها اشاره کرده است که او رنج و تیماری برده است تا آثارِ خویش را "آسان فهم "و "آسان نما" کند. احاطه اش بر کلمات، او را در راهِ این مقصود یاری می کرد؛ واژه های عامیانه را به قالبِ شعر در می آورد و زبانِ لاتین را با به کار بردنِ اَداتِ تصغیرِ محبت آمیز و کلماتِ رایج در میخانه ها غنا می بخشید. از پیچیده گویی و ابهام؛ پرهیز داشت و به ابیاتِ خود روانیِ بیغش و گوشنوازی می داد. در آثارِ شاعرانِ اسکندریه و یونیا در دورة پس از اسکندر پژوهش می کرد: «در شیوة روان و اوزانِ متنوعِ کالیماکوس، صراحتِ پرشورِ آرکیلوکوس، باده پرستیِ آناکرِئون، و وجدِ عاشقانة ساپفو استاد شد. براستی از طریقِ اوست که باید چگونگیِ شیوة این شاعران را حدس بزنیم. افاضاتِ آنان را چنان نیک فرا گرفت که از مقامِ شاگردی به پایة برابری با آنان رسید. به نظمِ لاتین همان خدمتی را کرد که سیسِرو به نثرِ لاتین. وی شعرِ لاتین را از مایه ای خام به پایة هنری رساند که فقط ویرجیل از او تواند درگذشت.
IV – دانشوران
کتابهای لاتین چگونه نوشته، مصور، مُجَلَد، منتشر، و فروخته می شد؟ رومیان تمریناتِ دبستانی و نامه های کوتاه و اسنادِ کم مدتِ بازرگانی را به شیوة پیشینیان با سوزن بر لوحه هایی مومی می نوشتند و با انگشتِ شست می زدودند. قدیمیترین اثرِ مکتوبِ شناخته شدة زبانِ لاتین با قلمِ پَر به رویِ کاغذِ ساختِ مصر از برگهای فشرده و چسبیدة درختِ پاپیروس نوشته شده است. در قرونِ نخستینِ میلادی: طومارهای ساخته از پوستِ خشکیدة جانوران برای ضبطِ آثارِ ادبی و اسنادِ مهم با پاپیروس، آغازِ رقابت نهاد. از ورقِ تاشدة پوستِ «دیپلُما» یا برگِ دو تا پدید می آمد. هر اثرِ مکتوب معمولا به صورتِ طومار بود که در حینِ خواندن باز می شد، معمولا هر متن عبارت بود از دو یا سه ستون در یک صفحه، بدونِ نقطه گذاریِ عبارات و حتی فصلِ کلمات. برخی از دست نبشته ها: تصاویری از مرکب داشتند؛ مثلا کتابِ نگاره های وارو دارای تصاویرِ هفتصد تن از مردانِ نامور بود، و هر تصویر: شرحِ حالی ضمیمه داشت. هر کس می توانست با اجیر کردنِ بندگان، نُسَخِ متعددی از یک دست نبشته فراهم آورد و آنها را به فروش رساند. توانگران منشیانی داشتند که هر کتابی را که می خواستند برایشان رونویسی می کردند. چون ناسخان به جایِ مُزد خوراک می گرفتند، کتابها ارزان بود. عدة نسخِ هر کتاب در آغاز هزار بود. کتابفروشان از ناشرانی مانند آتیکوس کتاب را به طورِ عمده می خریدند. و در دکه های «تیمچه ها» خرده فروشی می کردند. ناشر یا کتابفروش، جز تعارف و گهگاه هدیه، چیزی به نویسنده نمی داد؛ از حقِ تألیف خبری نبود. در این زمان کتابخانه های خصوصی فراوان بود، و در حدودِ سالِ 40 ق م "آسینیوس پولیو" مجموعة بزرگِ خود را به صورتِ نخستین کتابخانة عمومیِ رم درآورد، قیصر کتابخانة بزرگی را طرح ریخت و وارو را مدیرِ آن کرد، اما این طرح نیز مانندِ بسیاری از مقاصدِ او در زمانِ آوگوستوس به اجرا درآمد.
به برکتِ این تسهیلات، ادب و دانشوریِ رومی به همسری با صناعتِ مردمِ اسکندریه آغاز کرد. اشعار، رسالات، تواریخ، و متونِ درسی اوج گرفت. هر نجیب زاده ای ماجراجوییهای خود را با شعر می آراست، هر بانویی: سخن پردازی می کرد و به تصنیفِ آهنگهای موسیقی می پرداخت، و هر سرداری کتابِ خاطرات می نوشت. این عصرِ «خلاصه ها» بود؛ برای برآوردنِ نیازهای یک دورة شتابزدة بازرگانی، دربارة هر موضوع خلاصه ای فراهم می شد. مارکوس تِرِنتیوس وارو، به رغمِ بسیاری از نبردهای نظامیِ خود، در طیِ نود سال زندگی (116 – 26 ق م) زمان یافت تا کمابیش ، همة رشته های علوم را به صورتی مختصر درآورد. ششصد و بیست «مجلد» آثارش (مشتمل بر قریبِ هفتاد و چهار کتاب) در زمانِ او دایرةُ المعارفی بود فراهم آمدة یک تن. چون شیفتة ریشه شناسیِ واژه ها بود، رساله ای «دربارة زبانِ لاتین» نوشت که اکنون راهنمای اصلیِ ما به گویشِ نخستینِ رومی است. در رسالة دیگرش به نامِ «دربارة زندگیِ روستایی» (36 ق م) ، شاید هماهنگ با نیاتِ آوگوستوس، کوشید تا بازگشت به زمین را همچون بهترین پناهگاه از غوغای زندگیِ شهری تشویق کند. در پیشگفتارِ رساله اش نوشت: «هشتادمین سالِ زندگیم مرا هشدار می دهد که باید رَخت بربندم و آمادة تَرکِ این سَرا شوم.» وی وصیتنامة خویش را به صورتِ دیباچه ای بر آرامش و شادمانیِ روستایی نوشت، و در آن زنانِ قوی بنیه ای را ستود که در کشتزارها فرزند می زایند و به زودی، کار را از سر می گیرند. بر کاهشِ عدة نوزادان که جمعیتِ روم را تحلیل می برد اَسَف می خورد. «در گذشته ، فراوانیِ کودکان مایة فخرِ زن بود؛ اما اکنون زن، هم آوا با اِنیوس، با غرور می گوید که «رضا دارد که به کارزار رود تا فرزند آورد.» در کتابِ «آیینِ الاهیِ روزگارِ باستان» به این نتیجه رسید که باروری، نظم، و دلاوریِ هر ملت؛ به دستوراتی اخلاقی نیاز دارد که بر اعتقادِ دینی تکیه داشته باشد. با قبولِ نظرِ "کوینتوس موکیوس سکای وُلا"، حقوقدانِ بزرگ، در فرقِ میانِ دو گونه دین ـ دینِ فیلسوفان و دینِ مردم ـ حجت آورد که دینِ دوم را به رغمِ کم و کاستیهای عقلیش باید پاس داشت؛ و اگر چه خود به نوعی وحدتِ وجودِ مبهم باور داشت(«روحِ گیتی خداست، و اجزایِ آن ایزدانِ راستینند.»)، پیشنهاد کرد تا برای بازگرداندنِ نیایشِ خدایانِ کهنِ روم ،کوششی سخت به کار بسته شود. وی به الهام از کاتو و پولوبیوس به نوبة خود بر سیاستِ دینیِ آوگوستوس و روستاپرستیِ پارسایانة ویرجیل، اثری قاطع داشت.
وارو، گویی برای آنکه کارِ کاتویِ مِهین را در همة زمینه ها، به کمال رساند، موضوعِ کتابِ کاتو را در کتابِ خود به نامِ «اصولِ زندگیِ مردمِ رم» که تاریخِ تمدنِ روم بود، دنبال گرفت. افسوس که زمانه؛ این کتاب و تقریباً همة آثارِ وارو را یکسره تباه کرد، اما زندگینامه های کودکانة نوشتة کورنلیوس نِپوس را دست نخورده نگاه داشته است. در روم، تاریخ: فنی بود که هیچ گاه به پایة دانش نرسید. و حتی در آثارِ تاسیت نیز هرگز به گونة وارِسیِ سنجشگرانه و فشرده کردنِ منابع در نیامد. اما در این عصر، تاریخنویسی به عنوانِ سخن پردازی، قلمزنِ درخشانی یافت، و آن "کایوس سالوست کریسپوس: (86 – 35 ق م) بود. وی در مقامِ سیاستمدار و جنگجو در جانبداری از قیصر نقشی برجسته داشت، بر نومیدیا حکومت راند، "دزدی چیره دست" بود، و ثروتی را به پایِ زنان ریخت؛ آنگاه در یکی از کوشکهای رم، که به سببِ باغهایش شهرت یافت و بعدها جایگاهِ امپراطوران شد، گوشه نشینی گزید و زندگی را در تجمل و در کارِ ادب گذراند. کتابهایش مانندِ فنِ سیاستِ ادامة جنگ بود، اما با وسایلِ دیگر. «تواریخ» و «جنگِ یوگورتایی» و «کاتیلینا» به قلمِ او دفاعیه های محکمی است از «خَلقیان» و حملاتِ شکننده ای است بر «پاسدارانِ کهن». وی انحطاطِ اخلاقیِ روم را آشکار کرد،( وارو دَعوی دارد که سالوست «در حینِ زناکاری به دستِ آنیوس میلو گرفتار شد و تازیانه خورد و با پرداختِ مبلغی پول، اِذنِ گریز یافت» اما این نیز ممکن است از همان بازیهای سالوست باشد. ) سنا و مَحاکِم را متهم ساخت که حقوقِ مالکیت را از حقوقِ بشر برتر نهاده اند، و به دروغ از زبانِ ماریوس نطقی در اثباتِ برابریِ طبیعیِ همة طبقات و درخواستِ گشودنِ راهِ ترقی به روی همة قریحه ها پرداخت. وی روایاتِ خود را با تفسیرِ فلسفی و تحلیلِ روانیِ شخصیت، مایه ور کرد و سبکی با ایجاز پُرطعن و چالاکیِ جاندار پرداخت که سرمشقِ تاسیت شد.
آن سبک، مانندِ سراسرِ نثرِ قرنِ سالوست و قرنِ پس از آن، رنگ و مایة خود را از خطابه های فوروم و دادگاهها گرفت. تکاملِ حرفة حقوقی و رشدِ یک دموکراسیِ پُرگو، احتیاج به سُخنوری در محافلِ عام را افزایش داده بود. به رغمِ دشمنیِ حکومت، مدارسِ سخنوری رو به فزونی می رفت. سیسِرو می گفت: «آموزگارانِ سخنوری همه جا هستند.» استادانِ بزرگِ این فن، در نیمة نخستِ قرنِ اولِ ق م پدید آمدند: مارکوس آنتونیوس (پدرِ مارکوس آنتونیوسِ سردار)، لوکیوس کراسوس، سولپیکیوس روفوس، کوینتوس هورتِنسیوس. هنگامی که سخن از شمارِ شنوندگانی به میان می آید که سراسرِ فوروم و معابد
Create your
podcast in
minutes
It is Free