تاویش دستهای نیال رو لیسید. اون، رفتن به باغستان رو خیلی دوست داشت. فقط در پاییز و در فصل چیدن سیبها بود که اون میتونست به باغستان بره. نیال یک سطل بزرگ طلاییرنگ دستش گرفته بود و داشت به طرف درختها میرفت: «بیا پسر، بیا یککم سیب بچینیم.» تاویش واقواق کرد و دور نیال دوید و چرخید، طوری که کم مونده بود نیال رو به زمین بزنه…
داستان تاویش در باغستان
https://ketabak.org/e40jj
Create your
podcast in
minutes
It is Free