به خسرو گفتند کنیزی در اصفهان هست به نام شکر که به حسن و خوبی او خدا نیافریده. خسرو به اصفهان رفت و با یک غلام به در خانه شکر رفت و شبی در بزم او گذراند.
در آخر شب وقتی نوبت همخوابگی بود شکر لباس خود را به تن یکی از کنیزکانش کرد و او را به خوابگاه خسرو فرستاد و سحرگاه کنیزک بیرون آمد و هر چه دیده و شنیده بود به شکر گفت و لباسها را پس داد.
صبح که شد خسرو از شکر پرسید که آیا تا بحال کسی را به خوبی من دیدهای؟ او هم جواب داد که همه چیزت خوب است الا این که دهانت کمی بو میدهد و تجویز کرد که یک سال سوسن و سیر بخورد تا خوشبو شود.
سال بعد خسرو دوباره به مجلس شکر رفت و به همان ترتیب نادانسته با یکی از کنیزان او همبستر شد و صبح شکر تایید کرد که بوی دهانش برطرف شده.
شاه خیلی از شکر خوشش آمد ولی فکر میکرد که او باکره نیست و نمیتواند زن پادشاه شود. این موضوع را به او گفت و او قضیه کنیزکان بدلکار را لو داد و بزرگان شهر هم باکرگیش را تایید کردند و چند پیرزن هم با معاینه بر آن صحه گذاشتند و خلاصه خسرو از لج شیرین با شکر ازدواج کرد
Create your
podcast in
minutes
It is Free