در این نشست داستان دورانی را خواندیم که هنر خوار شد جادویی ارجمند.
ضحاک بر تخت نشست و خواهران (یا به روایتی دختران) جمشید، شهرناز و ارنواز را به حرمسرای خود برد و برای آرام کردن مارهای دوشش هر شب مغز سر دو جوان را خوراک آنان میکرد.
ارمایل و گرمایل برای این که دست کم یکی از این دو جوان را نجات دهند، آشپزی یاد گرفتند و راه به آشپزخانه ضحاک یافتند و هر شب به جای یکی از آن دو جوان گوسفندی را میکشتند و مغز آن را جایگزین میکردند و به آن جوان نجات یافته میگفتند که دیگر در آبادبوم نباید دیده شود و او را به کوه و بیابان به شبانی میفرستادند.
به هر حال دوران ضحاک هم رو به انتها نهاد و شبی آمدن فریدون را در خواب دید و پس از دانستن تعبیر آن به صرافت افتاد که مگر با تقدیر مبارزه کند و فریدون را پیش از بالیدن بیابد و بکشد.
در این راه آبتین پدر فریدون و گاو پرمایه پرستار او را کشت اما فریدون و فرانک به هندوستان گریختند و فریدون در نوجوانی از مادرش پرسید که فرزند کیست و آگاه شد که چه باری بر دوشش است.
Create your
podcast in
minutes
It is Free