در نشست پیش روایت بزم خاقان و اسکندر را خواندیم و شرح با آب و تاب هدیههایی که رد و بدل شدند. بخشی از این شرح باقی ماند که در آغاز این جلسه خواندیم و از جمله خاقان کنیزی به اسکندر هدیه کرد که بسیار زیبا و خوش اندام و با فرهنگ بود ولی به دل اسکندر ننشست. این کنیز فعلا در حرمسرای اسکندر میماند تا در ادامه داستان در جنگ با روس پیدایش شود.
بعد از بزم، اسکندر هوای وطن به سرش زد و میل به بازگشتن کرد و با خاقان بدرود گفت اما دوالی، حاکم قفچاق در میانه راه به سراغش آمد و خبر داد که روسها به آبخاز حمله کردهاند و غیر از قتل و غارتهای دیگری که کردهاند، نوشابه را هم به اسیری بردهاند.
اسکندر به عزم جنگ روس راهی قفچاق شد و در قفچاق دید که زنان روی از نامحرم نمیپوشند. شاه به بزرگان قفچاق توصیه کرد که جلوی این کار را بگیرند ولی آنها گفتند که این رسم ما است و دست از آن برنمیداریم. در نهایت بلیناس طلسمی ساخت که زنان قفچاق با دیدن آن اهل روگیری شدند!
روسها وقتی لشکر اسکندر را با آن ساز و برگ و تجملات دیدند خوشحال شدند و به طمع افتادند که اگر این ثروت به دستشان بیفتد دیگر کسی در دنیا تاب رویاروییشان را ندارد و البته با دیدن تاجهای زرین و لباسهای پرجواهر تصور کردند لشکر اسکندر نازپرورده اند و به درد جنگیدن نمیخورند.
Create your
podcast in
minutes
It is Free