خرندزی به سفیری نزد ملوک ایوبی شام رفته است و کم و بیش آنها را متقاعد کرده است که کدورتها را کنار بگذارند و به جلالالدین خوارزمشاه در جنگ با مغول کمک کنند.
در شام، علیرغم این که دلش از اوضاع ایران خون بود به او خوش میگذشت و میزبانانش هم علیرغم اصرارش به او اجازه مراجعت نمیدادند.
در این حین کبوتری نامهبر رسید و خبر آورد که پنجاه دستهٔ تاتار به سوی هامون راندهاند و به جنگ خوارزمشاه میشتابند.
از این خبر هولناک خرندزی خودش را باخت و کم مانده بود که نفسش بند بیاید ولی در میان جمع خودش را محکم نشان میداد و لاف میزد که همهشان دارند به سوی گور میشتابند و دیر نباشد که خوراک کلاغها و لقمه گرگها شوند. بعد از این مفصل به بیارزشی دنیا و این که سرانجام کار همه آدمیان مرگ است میپردازد.
خرندزی فکر میکرد خودش خبر حرکت تاتار را به پادشاه خواهد رساند ولی جلالالدین پیش از رسیدن او از آمدن دشمن خبردار شده بود و برای احتیاط چهار هزار پیشقراول به سوی آنها فرستاده بود اما فرماندهی این لشکر را به «مخنثی، نه-مردی نه-زنی» سپرده بود که اسمش در متن نیامده ولی از متون دیگر میدانیم نامش اوترخان است و از اقوام مادری جلالالدین.
Create your
podcast in
minutes
It is Free