شهاب الدین و یارانش که در غار پناه گرفته بودند بعد از چند روز از زور گرسنگی و تشنگی به شهر آمِد پناه بردند و آنجا با ظلمهای «مجلس عالی» (جلوتر میفهمیم نامش ملک مسعود است) در شهر آمِد روبرو شد و روایت میکند که چطور مال و ناموس مردم را به غارت میبردند و کودکان مسلمانان را به بردگی میفروختند.
خلاصه این که حاکم آمد شکست مسلمانان از تاتار را فرصت غنیمتی دانست و هر ظلمی که خواست به سر فراریان آورد. خرندزی این حاکم را حرامزاده میخواند و ادعا میکند که وی عادت داشته مثل بز با زن در حضور بچهاش گشنی کند یا با محارم خودش زنا میکرده و بلافاصله هم میگوید که فسق او آنقدر مشهور بوده است که این حرف غیبت محسوب نمیشود.
نویسنده سه ماهی از ناچاری و اجبار با حقوق بخور و نمیری در خدمت همین ملک مسعود در آمِد بود و دربهدر دنبال چارهای میگشت که خودش را خلاص کند. اموالی هم در تبریز داشت که نگران بود نکند در این شلوغیها کسی بالا بکشد و میخواست زودتر از مغول به تبریز برسد و اگر شد با آن پول به حج برود.
تلاشهایش به جایی نرسید و آخر با لباس مبدل از شهر بیرون زد و راه سهروزهٔ آمِد تا ماردین را یک روزه طی کرد. یک جا هم به دام راهزنان افتادند ولی با شیرینزبانی خرندزی که عربی بلد بود از خطر جستند.
از طرف دیگر صاحب آمِد هم چهار سوار به دنبال او فرستاده بود ولی از بخت بلندش سواران او را نمیشناختند و از خودش سراغ خودش را گرفتند و از این دام هم جست. صاحب ماردین (ملک منصور) آدم خوبی بود و به بیپناهان پناه میداد.
مسعود آمدی هم مدت کوتاهی بعد به دست ملوک ایوبی شام و مصر کشته شد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free