بعد از همه این ماجراها، سروش به دیدار اسکندر میرود و به او میگوید که خدا تو را به پیغمبری برگزیده است! اسکندر نگران است که زبان مردم همه جا را بلد نیستم و از خشم لشکرم میترسم و دشمنانم زیادند و معجزهام چه باشد!
سروش او را دلداری داد و گفت که نترس و روشنایی و ظلمت در اختیار تو هستند و اگر جایی گیر افتادی میتوانی از چشم دشمنانت مخفی شوی. مشکل زبان را هم خدا حل میکند و همین هم معجزهات باشد! اسکندر قبول کرد ولی قبل از این که راه بیفتد از دانایان یونان خواست برایشی دانشنامه بنویسند تا همراهش ببرد.
خلاصه پندهای ارسطو و افلاطون و سقراط را در ادامه میخوانیم.
چو مطرب به سور کسان شاد باش / ز بند خود ار سروی، آزاد باش
Create your
podcast in
minutes
It is Free