اسکندر دانست که اواخر عمرش است و ندای هاتف را شنید که میگفت به سوی منزل اول بازگرد.
او از کرمان و کرمانشاه و بابل گذشت و در شهر زور بیمار شد و حکیم یونان هم از نبض او دانست که روز رفتن شاه نزدیک شده است.
برآمد یکی باد و زد بر چراغ / فروریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو / نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک / فروپژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد / ز نالندگی سر به بالین نهاد
Create your
podcast in
minutes
It is Free