در نشست پیش تا آنجا خواندیم که معتمد شهابالدین هم به او خیانت کرد و نه تنها ۴۰۰ درم را بالا کشید، به اشرار ارومیه هم گفت که این خرندزی پول زیادی همراهش است و قید ایران را زده است و به سوی شام میرود. این شد که او را شبانه در راه خوی محاصره کردند و بخت برگشته هم که چارهای دیگر نداشت شمشیر کشید و جنگی مذبوحانه کرد.
در این نشست از آنجا خواندیم که نویسنده روایت میکند چطور وقتی نیمه بیهوش و اشهدگویان در پای اسب افتاد، حرامیان از کشتنش صرفنظر کردند و او را لخت و عور و دست و پا بسته رها کردند تا از سرما بمیرد. غافل از این که عمرش به دنیا است و از این مهلکه هم جان به در میبرد. به هر سختی که بود خود را به خوی رساند و البته خوی نه آن بود که پیش از این دیده بود.
بعد از دو ماه اقامت در خوی آشفته، بعد از این که زخمهای سرمازدگی پایش خوب شد، هوس سفر به ولایتش در خراسان به سرش زد ولی بعد از کمی دودلی عقلش بر احساسش غلبه کرد و تصمیم کرد به شام برود. در همان حین، تاتار هم از موغان به سمت آذربایجان به حرکت افتادند و خرندزی که میدانست چه بر سرش خواهد آمد معطل اسب و چهارپا نشد و پیاده به راه افتاد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free