بعد از این که خانواده لیلی خواستگاری مجنون را رد کردند، زبان عیبجویان بر دو خانواده دراز شد. از جمله گله کردند که مجنون و گروهش که رقصکنان و غزلخوان به کوی لیلی میآیند آبروی قبیله را میبرند.
پدر لیلی تهدید کرد که اگر بار دیگر مجنون را در آن حوالی ببینم با شمشیر سراغش میروم. پدر مجنون خبردار شد و جوانان قبیله را به سراغ پسرش فرستاد که او را از رفتن به کوی لیلی باز دارد ولی نمیتوانستند او را پیدا کنند و نگران شده بودند که نکند کشته شده باشد.
در این حین مجنون در ویرانهای کناره گرفته بود و گذر مردی از قبیله بنیسعد بر او افتاد و هر چند مجنون جواب هیچ سوالش را نداد، به سراغ قبیلهاش رفت و از حال او خبر داد. پدر به سراغ مجنون رفت و او را در گوشهای پیدا کرد و به او پندها داد که این راهش نیست و به قبیله برگرد و سربراه شو. بیت درخشان «در نومیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است» هم از پندهای پدر مجنون است.
مجنون در پاسخ گفت که این بیقراری دست خود من نیست و اختیاری در این ندارم. بالاخره پدر پسر را به خانه برد و دو سه روزی هم او به بیقراری آنجا ماند اما در نهایت «پس پرده درید و آه برداشت / سوی در و دشت راه برداشت»
در آخر هم از احوال لیلی خواندیم که او هم در غم فراق مجنون روزگارش زهر بود و جگرش خون و از صبح تا شب بر سر بام نظاره بود تا مگر یک نفس مجنون را ببینید و دور از نگاه بدخواه از غم دل با او بگوید یا از رهگذری بخواهد که پیامی از او ببرد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free