نوفل دوباره با لشکری انبوه به جنگ قبیله لیلی رفت و اینبار پیروز شد. پدر لیلی به نزد نوفل آمد و گفت که من بنده تو ام و دخترم را اگر خواستی به کمترین غلامت بدهی یا در چاه بیندازی و بکشی، فرمانپذیرم اما دخترم را به دیوانه نمیدهم! اگر هم قبول نمیکنی اصلا برمیگردم و سر دخترم را میبرّم و پیش سنگ میاندازم که از نام و ننگ و صلح و جنگ خلاص شوم!
نوفل در جواب ماند و از خواستش دست برداشت. هم از تهدید پدر لیلی و هم این که با آنچه از مجنون دیده بود، مخصوصا آن که در جنگ قبلی طرفدار دشمن نوفل شده بود، میدانست که از او شوهر در نمیآید!
نوفل با لشکر خودش بازگشت و مجنون اشک در چشم پیشش آمد و او را سرزنش کرد و گریان از قبیله نوفل رفت و سر به بیابان گذاشت. در راه چند آهو و گوزن در بند افتاده را هم آزاد کرد و اسب و سلاح خودش را در عوض به شکارچیان داد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free