در ادامه راز و نیاز با جانوران و ابراز احساسات با آنها، مجنون با زاغی نیز همصحبت شد و از غم لیلی با او گفت.
بعد از رفتن زاغ، مجنون پیرزنی را دید که با مردی در بند میآید ولی انگار زندانی به بندش راضی بود. داستان را از پیرزن پرسید و فهمید که این شیوه گدایی آنها ست و صدقهای که مردم به زندانی میدهند را نصف میکنند.
مجنون به پای زن افتاد که من را به جای این رفیق در بند کن و آن نیمه سهم مرد را هم نمیخواهم. پیرزن هم از خدا خواسته چنین کرد و مجنون بر در خیمههای مردم سرود مستانه میخواند و لیلی میگفت و سنگ میخورد و لابد از سر دلسوزی مردم صدقه میگرفت.
به همین ترتیب به خرگاه لیلی رفتند و آنجا هم مجنون حرفهای سوزناکی زد و بعد هم زنجیر برید و سر به کوه و بیابان نهاد.
خویشان و پدر و مادرش از او ناامید شدند و او همه چیز را جز نام لیلی از یاد برد. از آن سو وقتی که پدر حکایت گفتگویش با نوفل را برای لیلی نقل کرد او دیگر از وصال مجنون دل برید و به جدایی رضا داد.
در این احوال ابن سلام که پیش از این از لیلی خواستگاری کرده بود و پدرش بهانه آورده بود که لیلی مریض است و وقت میخواهد تا شفا بیابد، دوباره به خواستگاری آمد و اینبار عروسی سر گرفت.
لیلی به خانه ابن سلام رفت ولی با او هم بستر نشد و بار اولی که شوهرش سعی کرد به او نزدیک شود چنان سیلیای به او نواخت که جانش جلو چشمش آمد. همسر لیلی به او گفت که من به بودن تو در خانهام راضیام و تلاش دیگری نکرد.
مجنون در حال دیوانگی و پریشانی خودش در خرابهای بود که گذر شترسواری به او افتاد و با بدجنسی او را سرزنش کرد که تو در غم لیلی اینجایی و خود لیلی به حجله رفته و با شوهرش راز و نیاز میکند.
مجنون با شنیدن این خبر صیحهای کشید و چنان خودش را به سنگ و صخره کوبید که از هوش رفت. شترسوار گفت مزاح کردم و درست است که نکاح بسته است اما یک دم از یاد تو غافل نیست و بر مهر خود است.
Create your
podcast in
minutes
It is Free