داستان غلام بازرگان که بخشی از آن را در نشست پیش خواندیم اینطور ادامه پیدا کرد که غلام دانست که پادشاه شدنش در جزیره موقت است و بعد از یک سال به جزیرهای بی آب و علف تبعید خواهد شد و در این یک سال که فرصت داشت آن جزیره را آباد کرد. تمثیل از این که انسان باید از فرصت زندگیاش در دنیا برای آبادی آخرت استفاده کند.
داستان بعدی داستان آهو و موش و عقاب بود. آهو که در دام صیاد افتاده بود از موش خواست که بند پای او را بجود و آزادش کند اما موش از سر دنائت خودداری کرد و گفت اگر صیاد بفهمد که من چنین کاری کردهام خانهخراب خواهم شد. بلافاصله بعد از این مکالمه عقابی آمد و موش را شکار کرد و صیاد هم که سر رسید دلش نیامد او را بکشد و در نهایت نکوکاری از راه رسید که آهو را از شکارچی به یک پول خرید و آزاد کرد.
داستان بعدی داستان نوخره بود که ندیم یکی از پادشاهان بود و کسی به امید این که به واسطه او به خدمت پادشاه راه بیابد، به خدمت او پیوست. یکی دو سالی گذشت و هر چه که این شخص در پرده یا به صراحت به نوخره یادآوری میکرد که قصد اصلیش چیست و از او چه انتظاری دارد، او اعتنا نمیکرد.
آخر سر فرد طامع قطع امید کرد و نامهای به شهریار نوشت که این این نوخره بیماری پوستی دارد و مبادا که پادشاه در مجلس از او بگیرد. اگرچه در تحقیق مشخص شد که ادعا دروغ است اما دل پادشاه به نوخره بد شد و دیگر او را به محفل خاص خود راه نداد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free