گفتگوی ملک و ملکزاده ادامه دارد و ملک زاده انواع و اقسام دوستیهای واهی و از سر غرض و ناپایدار را مثال میزند و از پدرش میپرسد نکند که این دوستی که در خراسان داری و من را به او حواله میدهی از همین نوع دوستها باشد و ملک هم انکار میکند که نه دوستی ما اصیل و پایدار است.
در ابتدای نشست داستان شهریار بابل و شهریار زاده را خواندیم. شهریارزاده توسط عمویش، نایب السلطنه کور میشود و از سر اتفاق گذرش به درختی میافتد که خوابگاه پریان بوده است و از مکالمه آنها میفهمد که اگر از برگ همان درخت به چشم خودش بمالد بینا میشود و در فلان موضع ماری هست که اگر آن را بکشد عمویش هم میمیرد.
داستان آهنگر با مرد مسافر از این هم تخیلیتر است. یک سیاح یکبار در بیابان دیوی را از بن چاهی نجات داد و دید در عوض به او قول داد که اگر جایی گیر افتاد باید که اسم او را بخواند و دیو به نجاتش میآید. بعد که سیاح به شهری نزد دوست آهنگرش رفت و دوست آهنگر او را فروخت و به زندان افتاد و قرار بود اعدام شود، یاد قول دیو افتاد و نام او را برد و عفریت به کمکش آمد و با افتادن به جان فرزند پادشاه جان سیاح را نجات داد.
این دو داستان آنقدر عجیب و فضایی بودند که ملک متلکی هم پراند و گفت ممنون که این «اعاجیب اسمار» را تعریف کردی ولی نه مطمئن باش که دوستی من و آن دوست خراسانیام عمیق و ریشه دار است و به این چیزها در آن خلل نمیافتد.
ملکزاده باز هم رها نکرد و به عنوان آخرین تیر ترکش داستان روباه و بط را تعریف کرد. روباه پیر و گر شده بود و شنید که اگر جگر بط بخورد خوب میشود. برای به دست آوردن جگر بط زیر پای مادهبط همسایه نشست و در گوشش خواند که زیر سر شوهرت بلند شده و میخواهد بر سرت هوو بیاورد و به این بهانه که معجونی دارم که اگر به شوهرت بدهی از دستش خلاص میشوی او را به خانه خود خواند و کشت و جگرش را خورد.
ملک باز هم اصرار کرد که «دوستی من با او غایت فضل و کفایت و غزارت دانش و کیاست و خلال ستوده و خصال آزموده اوست» و برای تاکید بر این موضوع داستان بازرگان و دوست دانا را حکایت کرد که در نشست بعد میخوانیم.
Create your
podcast in
minutes
It is Free