تا اینجای باب دوم ملکزاده داشت حکایت پشت حکایت نقل میکرد که نکند دوستی ملک و دوستی که در خراسان دارد دوستی واقعی و پایدار نباشد. از اینجا ملک رشته کلام را در دست میگیرد و حکایت بازرگان و دوست دانا را نقل میکند که نشان دهد رشته دوستی او و خراسانی چه محکم است.
بازرگان به پسرش هزار سکه میدهد و او را میفرستد تا برای خودش دوست پیدا کند. بعد که پسر بازمیگردد و ادعا میکند که پنجاه دوست پیدا کرده است بازرگان برای آزمودن دوستانش صحنهسازیای میکند تا آنها را بیازماید و همگی رد میشوند.
Create your
podcast in
minutes
It is Free