باب ششم مرزباننامه آغازی انفجاری دارد و بر خلاف بابهای دیگر با یک ماجرای هیجانانگیز و کمی خندهدار شروع میشود. چوپانی بزی شوخ و شنگ و بازیگوش به نام زروی دارد که از شیطنتهایش و ضررهایی که به گله میزند عاصی است و تصمیم میگیرد که او را به قصابی بفروشند تا حداقل ضررش جبران شود.
قصاب وقتی دست و پای زروی را میبندد به دکان میرود تا فسان (کارد تیزکن) را بیاورد و بز از فرصت استفاده میکند و از جای میجهد و به باغی میگریزد که دیوار به دیوار دکان قصابی بوده است. از قضا زن قصاب با باغبان سر و سری داشته است و در آن لحظه در باغ مشغول بودهاند و وقتی قصاب را میبینند که کارد به دست به درون باغ دوید فکر میکنند که رسوا شدهاند و شوهر زن به قصد خونشان آمده است و در هم میآویزند و بز از این آشوب بهره میگیرد و میگریزد.
در توصیف فرصتطلبی بز، میخوانیم که او از «فرجه فرج» گریخت که اگر جای فتحه و ضمهاش را جابجا کنیم به چاک فلان جای زن قصاب هم میتواند اشاره کند.
زروی در آوارگی و بیابان با سگی به نام زیرک آشنا شد که از گله دور افتاده بود و قصد داشت صبح به دنبال صاحبش بگردد. بز به سگ پیشنهاد کرد که بیا و به جای این که نزد آدمیان برگردی و با آن ذلت زندگی کنی، به راهنماییهای من عمل کن تا شاه حیوانات شوی.
بیشتر متنی که در این نشست خواندیم به اصرار زروی و انکار زیرک میپردازد. شرط اول هم این است که سگ گیاهخوار شود و از خوردن گوشت جانوران پرهیز کند.
بعد از این که زیرک در نهایت قبول میکند که به راهنمایی زروی عمل کند و شاه شود، بز میگوید که وقتی تو شاه شدی دیگر من نمیتوانم هر چه دلم میخواهد به تو بگویم بگذار همین الان و پیش از بالا گرفتن کارت با هم شرط کنیم که چنین و چنان کنی.
Create your
podcast in
minutes
It is Free