نشست پیش آنجا تمام شد که زروی داشت پیش از شاه شدن زیرک خواستههایش را از او مطرح میکرد. آخرین خواستهاش این بود که زیرک با تانی و تامل تصمیم بگیرد و عواقب هر کاری را بسنجد.
در این رابطه داستان کفشگر و زن دیبافروش را حکایت کرد که این هم داستان سخیفی است. دیبافروشی بود که زنی زیبا داشت. آنقدر زیبا که نقشبندان چین از دیباچه رخسارش نسخه زیبایی میبردند! دیبا فروش که آدم سادهای هم بود یک روز به بازار رفت و دید مردی زغن میفروشد. پرسید که این مرغ چه هنری دارد؟ گفت هر چیزی که در خانه ببیند به کدخدای خانه باز میگوید!
دیبافروش مرغ بیهنر را خرید و در خانه گذاشت تا مواظب زنش باشد. زن از آن طرف با کفشگری سر و کاری داشت. در ملاقاتشان زن به کفشگر گفت که مبادا جلوی این زغن کاری کنی که به شوهرم میگویم. کفشگر به سفاهت زن خندید و قول داد که نه تنها جلوی زغن با زن بخوابد بلکه کارش که تمام شد آلتش را به منقار مرغ خبرچین هم بمالد!
این کار را که کرد زغن گرسنه آلتش را با نوک و چنگش گرفت. کفشگرپسر که داشت بیهوش میشد به زن گفت تو هم کمی آلتنمایی کن بلکه زغن از من دست بردارد. زن از سر نادانی دوباره به توصیه فاسقش عمل کرد و زغن با چنگ دیگرش فرج زن را هم گرفت و رسوایی به بار آمد.
در حالی که زیرک و زروی داشتند این سخنهای حکیمانه و پندآموز را رد و بدل میکردند کبوتری هم بالای درخت نشسته بود و داشت حرفشان را گوش میکرد. کبوتر با خودشان گفت اینها با این کیاست و فراستی که دارند حتما دنیا را به اتفاق میگیرند و چه بهتر که من همین الان که قیمت سهامشان بالا نرفته است بخرم که سود کنم.
بز و سگ از پیوستن کبوتر به دربار در حال تاسیسشان استقبال کردند و تصمیم گرفتند که او را به سفارت نزد مرغان بفرستند تا آنها را به پادشاهیشان دعوت کند. پرندگان بی چک و چانه دعوت کبوتر را پذیرفتند ولی در ماموریت بعدی، چرندگان (به قول متن: شکاریان) تصمیم گرفتند که پیش از تصمیمگیری آهویی را به عنوان نماینده به دربار بفرستند تا اوضاع را بسنجد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free